-
ساحل گردی
پنجشنبه 4 خرداد 1402 22:47
پرونده فارغ التحصیلی هم بسته شد بالاخره. البته که چند روز پیش تمام شد اما به اشتراک گذاشتن عکسها و آپدیت کردن پروفایلهای مختلف تا امروز که مجموعه عکسهای فارغ التحصیلیم به دستم رسید به درازا کشید. حالا دیگر می توانم یک نفس راحت بکشم. فردا راهی ساحل هستیم. چون کمی دقیقه ی آخری تصمیم به سفر گرفتیم توی air bnb فقط اتاق...
-
مرد زندگی
جمعه 29 اردیبهشت 1402 07:53
یکی از ضعفهای من این است که وقتی اتفاق پیش بینی نشده و غیر قابل انتظاری می افتد قفل می کنم و چند ثانیه ای طول می کشد تا سیستم ستیز و گریزم فعال شود و کاری انجام بدهم. مثلا وقتی پسرک چند ماهش بیشتر نبود رفته بودیم پارک. همسر پسرک را بغل کرده بود و من هم کالسکه خالی بچه را هل می دادم. یک جا ایستادیم و مشغول پسرک شدیم که...
-
از همه جا
دوشنبه 18 اردیبهشت 1402 01:17
با اینکه کمتر از دو هفته به فارغ التحصیلیم مانده اما این روزها شبیه اصلا شبیه روزهای آخر دانشگاه نیست بس که تکلیف و امتحان و ارائه دارم تا خود هفته ی بعد. الان هم که بیدارم چون چهل و نه تا مساله دارم که باید تا چهارشنبه صبح حل کنم و با این حجم کارها اصلا نمی شود بگذارمش برای دقیقه ی نود. خدا رو شکر حساب کتاب من خوب...
-
در به در
سهشنبه 12 اردیبهشت 1402 21:12
امروز ویدئویی در اینستاگرام دیدم و باعث شد به این فکر کنم که همه ی ما آگاهانه یا ناآگاهانه دچار ویژگی های منفی هستیم که در موقعیتش خودشان را بروز می دهند. مثلا نژادپرستی. خیلی ها هستند که وقتی پای صحبتشان شوی کلی حرف قشنگ بلدند در مورد برابری و آزادی و حقوق برابر ولی همینها وقتی که به نژاد یا قوم خاصی می رسند رفتارشان...
-
خستگی
دوشنبه 11 اردیبهشت 1402 21:55
بعضی روزها مثل امروز خیلی خسته می شوم، از صبح که رفتم بیمارستان تا ساعت ۳ وقت نکردم ناهار بخورم، سردرد گرفتم و تا حالا هر راه حلی امتحان کردم اثر نداشته از غذا گرفته تا آب و قرص و استراحت. اینجور مواقع فقط باید یک دوش آب داغ بگیرم و بخوابم. راستش انقدر خسته ام که فکر رفتن به حمام خسته ام می کند، خوابم هم نمی آید....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 اردیبهشت 1402 06:50
عیدتان مبارک، نماز روزه هاتون قبول من امسال روزه نگرفتم، پارسال هم نگرفتم، خیلی وقت است که نماز نمی خوانم. از یک جایی دو سال پیش رابطه ام با خدا تغییر کرد. نمی توانم توضیح بدهم اما برمیگردد به زمانی که اضطراب و افسردگیم در اوج بود. با خدا حرف نمی زنم آنطوری که قبلا حرف می زدم. سپاسگزارش هستم برای اتفاقهای نیکی که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 فروردین 1402 19:42
خب هفته اول کارورزی هم تمام شد. آخرین کارورزی من در بیمارستان رزیدنسی ام هست، مزایا و معایب خودش را دارد. مثلا از الان به سیستم بیمارستان عادت می کنم ،الان توی راهروها گم می شوم به جای سه ماه دیگر :) و با فارمسیست ها و رزیدنت های فعلی آشنا می شوم. کارورزی ام پیوند عضو هست و چون آشنایی نسبی دارم با داروها و بیماریهای...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 فروردین 1402 08:09
امروز اولین روز از تعطیلات بهاری هست، دانشگاه ما بر خلاف مدارس، هفته اول آپریل را به عنوان spring break تعطیل می کند. فرصت خوبی است کمی ریلکس کنم، کارهای غیردرسی را پیش ببرم و دنبال آپارتمان بگردم. خیلی وقت است که می خواهیم از این آپارتمان جابجا شویم اما برنامه ی شلوغ من اجازه نمی داد. حالا دیگر وقتش رسیده، برنامه مان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 فروردین 1402 22:58
این روزها که سرم خلوتتر شده برای گذران وقت فیلم کره ای "وکیل Woo خارق العاده" را می بینم. داستانش را دوست دارم چون شخصیت اصلی داستان یک وکیل فوق العاده باهوش است که اوتیسم دارد. نمی دانم چرا در مورد شناخت افراد اوتیستیک کنجکاوی و علاقه خاصی دارم. هرچند نمی دانم چقدر این فیلمها بر مبنای واقعی و علمی ساخته...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 اسفند 1401 14:27
راست می گویند که وقتی اتفاق خوبی برایت می افتد خیلی با صدای بلند شادی نکن که غم در کمین نشسته. دیروز از خوشحالی در اوج آسمان بودم و امروز با شنیدن خبر از دست دادن جوانترین دایی ام دلم شکسته. دایی میم اسطوره دوران بچگیم بود، محبوب همه ی بچه ها و بزرگترها. نمی دانم چطور شد ورق روزگار برگشت و دایی میم در سی و چند سالگی...
-
روزی به یاد ماندنی!
چهارشنبه 24 اسفند 1401 19:28
از دیروز استرس نتایج را داشتم، شب زودتر خوابیدم در نتیجه زود هم بیدار شدم، آن هم ساعت ۳ صبح! صبح ساعت۷:۲۶ نتیجه رزیدنسی آمد، قبول شدم آن هم انتخاب اولم! بیمارستان اول توی شهر و دوم در ایالتمان. قبل از پروسه مصاحبه ها، انتخاب اولم بیمارستان اول در ایالتمان بود اما به مصاحبه نهایی دعوت نشدم. اولش خیلی ناراحت بودم اما...
-
تو تلاش کن بقیه اش با...
سهشنبه 16 اسفند 1401 20:02
این روزها استرسم به سقفش رسیده، هشت روز دیگر نتایج رزیدنسی می آید. به قول استادم تو انتخابهایت را به "universe" فرستادی و بهترین برایت اتفاق می افتد فکر کنم می شود معادل "تو تلاشت را بکن بقیه اش با خدا"ی خودمان. کارورزی که الان هستم کلینیک دیابت، چربی و فشار خون هست برای اعضای سابق ارتش. دو روز...
-
رده بندی
جمعه 5 اسفند 1401 18:24
امروز آخرین مصاحبه رزیدنسی را انجام دادم و پرونده مصاحبه ها را بستم. حالا نوبت قسمت سخت رنکینگ یا رده بندی هست. هنوز مطمئن نیستم که انتخاب اولم را کدام بیمارستان بگذارم. توی شهرمان با دو تا بیمارستان مصاحبه داشتم و به نظرم توی هر دو شانس خوبی دارم. یکی بهترین بیمارستان شهر است ، سختگیریش بیشتر است اما تقریبا تمام...
-
I see a ...
پنجشنبه 27 بهمن 1401 02:59
پسرک زبان باز کرده البته به انگلیسی، با اینکه همیشه به فارسی حرف می زنیم در خانه اما بیشتر روزش در مهد کودک است و طبیعی است که با انگلیسی نزدیکی بیشتری دارد. توی ماشین که هستیم شروع می کند به گفتن "I see a ..." و هرچیزی که می بیند را می گوید و کلماتی که بلد نیست را هم یک چیزی از خودش می سازد و می گوید. معلمش...
-
کفش، مصاحبه و غیره
یکشنبه 2 بهمن 1401 04:40
تصمیم داشتم کفش رسمی راحتی برای بیمارستان بخرم به خصوص که الان با لباس رسمی هر روز باید برم و نمیتونم کتونی بپوشم. یه مدل کفش هست اسمش clog هست خیلی از پرسنل بیمارستان دیدم پاشون می کنند خیلی یغور و سنگین دیده میشه ولی انگار همون باعث میشه وقتی ساعتها سر پا هستی فشار روی پا کمتر بشه و البته درد کمر هم ناشی از پوشیدن...
-
داستان یک دوستی کوتاه
یکشنبه 1 آبان 1401 21:50
امروز توی اینستاگرام پروفایل یکی از دوستان دوران ارشد را دیدم. آشنایی مان برمی گردد به زمانی که کلاس آمورش ریسرچ داشتیم و استاد مربوطه از یکی از دانشجوهای قدیمش خواسته بود کلاس را برگزار کند. دکتر ب که فارغ التحصیل پزشکی بود و جوانی پرانرژی و خوش صحبت و زبر و زرنگ. وقتی آمد هم گفت من همه را با اسم کوچک صدا می کنم. در...
-
یک روز ساده
شنبه 30 مهر 1401 14:26
این هفته کلینیک ترک اعتیاد زندان بودم. دکتر برای سهولت و تسریع ویزیت بیماران، به بندشان می رود و در کلاس آموزشی شان می نشیند و یکی یکی زندانی ها را صدا می کند. بار اول بود که به بند مردان می رفتم. پشت در ورودی بند ایستادیم وقتی آفیسر درب کشویی برقی را باز کرد وارد محوطه بین در خارجی و داخلی منتظر شدیم تا در خروجی بسته...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 مهر 1401 23:15
مدتیه خواب شبم حسابی به هم ریخته، یا دیر خوابم میبره یا زود زود. چند بار هم بیدار میشم و به سختی میتونم دوباره بخوابم. یک دلیلش کارورزی این بلاک هست که برای اینکه بتوانم ۶ صبح آنجا باشم، ۴:۳۰ صبح از خواب بیدار می شوم و ۵:۱۵ از خانه بیرون می زنم. این شش هفته کارورزی انتخابی خودم را می روم که روانپزشکی است و محلش هم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 خرداد 1401 23:10
خیلی وقت است که ننوشتم می دانم. به وبلاگهایتان اما سر می زنم و می خوانمتان. سرم حسابی شلوغ است، کارورزی اولم به نیمه رسیده و می توانم بگویم تا این لحظه با این که سخت بوده اما تجربه ی آموزش در بیمارستان به عنوان یک فارمسیست کلینیکال یا همان بالینی حس رضایت خوبی دارد و این همان شغلی است که می توانم خودم را در آینده در...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 اردیبهشت 1401 20:55
خوب بالاخره سال سوم دانشگاه هم تموم شد. مدرک MBA رو هم گرفتم و گذاشتم کنار. تعطیلات تابستانی هم فقط ده روز هست که همین الان هشت روز بیشتر ازش باقی نمانده. متاسفانه برنامه کارورزی من را جوری چیدند که سخت ترین دوره ها افتادند توی تابستان. شش هفته اول بخش داخلی و مراقبتهای ویژه هستم که با انواع مریض های بدحال که هرکدام...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 اردیبهشت 1401 20:12
سلام، عید همگی مبارک امروز روز اول پسرک در مهد کودک جدیدش بود. خیلی استرس داشتم که اذیت شود. خوبی مهد جدید این است که دسترسی به تصویر زنده ی اتاق بچه ها فراهم است و من می توانم هر وقت خواستم وضعیت پسرک را چک کنم. در عین حال می توانم مستقیما از طریق اپ مهد به معلمهایش مستقیم پیام بفرستم و آنها هم بلافاصله جواب می دهند....
-
پسرک ماجراجو
یکشنبه 21 فروردین 1401 23:49
بعد از تعطیلی آخر هفته نشسته ام به تایپ کردن یادداشتهای فالوآپ مریضی که قرار است با استادم ببینم. استاد مریض سه شنبه را هم پیش پیش بهم داده تا آخر هفته رویش کار کنم اما بعید می دانم بتوانم هر دو مریض را امشب تمام کنم. روزهای آخر هفته را اصلا نمی توانم روی انجام تکالیف حساب باز کنم چون وقتی پسرک خانه است عملا تمام...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 فروردین 1401 03:53
به نام خدا تعطیلات بهاری خود را چگونه گذراندید؟ بعد از یک نیمه ترم پر استرس و امتحان، یک هفته فرصت پیدا کردیم تا تجدید قوا کنیم و برای پایان ترم آماده شویم. به خودم قول دادم تا می توانم به خودم استراحت بدهم و نگران درسها نباشم. آشپزی کردم، چرتهای گاه و بیگاه صبحگاهی و سر ظهری زدم، خیلی فرصت تلویزیون تماشا کردن نداشتم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 اسفند 1400 21:34
سال نو مبارک
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 اسفند 1400 23:55
پسرک ۱۴ ماه و نیمه شده تقریبا. الان در مرحله ای از رشدش قرار دارد که لباسهای یک سالگی اش کمی کوچک شده اند و لباسهای یک و نیم سالگی برایش بزرگ هستند. البته قد شلوارهای یکسالگیش اندازه هست، و من کمی نگران شدم نکند پسرم آنطوری که باید رشد نمی کند اما به نمودارهای رشد کودک که نگاه کردم در وسط خط رشد سنی اش هست یعنی نه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 اسفند 1400 02:13
این روزها سرم خیلی شلوغ است، امتحانها یکی از پی دیگری، بیماری پسرک و کارورزی بیمارستان، همه و همه باعث شده حتی فرصت سر خاراندن نداشته باشم. پسرک تازه داشت وزن می گرفت که ویروس گوارشی آمد سراغش و گلاب به رویتان هرچه داشت و نداشت را یا بالا می آورد یا دفع می کرد. این دفعه بیمارستان نبردمش و در خانه با پدیالایت (همان او...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 بهمن 1400 21:19
خیلی وقت است می دانم یکی از علتهای افسردگی من تنهایی و نداشتن دوست نزدیک و خانواده در اطرافم است. روزهایی که اوضاع روال عادی دارد زیاد به چشم نمی آید اما روزهایی مثل امروز که حالم خوب نیست و منتظر نتیجه تست کوید هستم خیلی خلا را حس می کنم. اول پسرک بیمار شد و دکتر که رفتیم عفونت گوش و چشم تشخیص دادند و آنتی بیوتیک...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 بهمن 1400 09:40
آخر هفته ی شلوغی داشتم. پسرک واکسنهای یک سالگیش را گرفته بود و کلی اذیت شد. تمام جمعه و شنبه یا خواب بود یا بغل من و پدرش. غذا هم نمی خورد. فقط و فقط شیر. شبها هم با گریه از خواب بلند می شد هر یک ساعت. یکشنبه بهتر شده بود و کم و بیش بازی می کرد و غذا را هم کم کم می خورد. امروز صبح خدا رو شکر بهتر بود. هرچند به گمانم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 دی 1400 03:25
بالاخره توانستم تولد پسرک رو با سه روز تاخیر بگیرم. مهمان دعوت نکردیم به خاطر اومیکرون اما خانه را تزیین کردم با تم 1st birthday که به نظر همه ی آنهایی که پرسیدم قشنگ و چشم نواز شده بود. پسرک دو چیز تولدش را خیلی دوست داشت: یکی بادکنکها که مدام بهشان چنگ می انداخت و دیگری کادوهای تولدش. دوستم برد و خانمش یک لامای چوبی...
-
روز میلاد تن من
سهشنبه 14 دی 1400 11:43
امروز سی و سه ساله شدم. نمی دانم چرا عدد سن هنوز هم مرا می ترساند. شاید علتش این باشد که جوانتر که بودم همیشه هدفهایم بر مبنای سن و سالم بود. این که در سی سالگی کجای زندگیم باشم و در سی و پنج کجا و در چهل و همینطور ادامه دار. یکی دیگر از علتهایش هم این است که یک بچه ی دیگر را هم می خواهم داشته باشم تا پسرک تنها نباشد....