اوضاع خوب  است، نسبتا خوب. فردا قرار است با آقای خاستگار دوتایی برویم بیرون. برایمان دعا کنید.

اولین دیدار

امشب قرار است بیایند، برایم دعا کنید. این پست باشد تا بعدا تکمیلش کنم!

بعدا نوشت: برای جلسه اول خوب بود، خدا رو شکر. نه دعوایی شد، نه بحثی بالا گرفت، نه کسی بی احترامی کرد و نه کسی تصور کرد که مورد بی احترامی قرار گرفته.  آخر  جلسه شرایط فضایی پدرم مورد بحث قرار گرفت و طبق معمول مرغ پدر یک پا داشت و بس. بگذریم، فعلا این قسمت را نمی خواهم بسط بدهم.

آقای خاستگار آمد؛ خوش تیپ، خوش لباس، مرتب و منظم . دقیقا شکل کلاسیک مردهایی که می روند خاستگاری، از مدل مو بگیر تا مدل کت شلوار. همانقدر محجوب و همانقدر علاقه مند. قدش به بلندی نبود که توی عکسهایش نشان می داد، با اینکه قبلا قدش را بهم گفته بود و می دانستم اختلافمان چقدر است اما نمی دانم چرا تو عکسها کش آمده بود! کلا عکسهایش از خودش بهتر بود، اما یک چیزی خودش داشت که عکسهایش اصلا نداشت. آن هم زبان نگاهش بود. چندباری نگاهمان به هم تلاقی کرد و یک جایی چشمهایش داد می زدکه دخترجان من تو را می خواهم! 

این روزها

دیشب جمع شده بودیم خانه وحیده دنس پارتی. پدر و مادرش رفته بودند عروسی شهرستان، خانه خالی بود و ما هم فرصت را مغتنم شمردیم. اگر بگویم رقص بلد نیستم که تعجب نمی کنید؟ حتی در حد یک حرکت ساده. آرزو تمام تلاشش را کرد تا حرکت های ابتدایی را یادم دهد، عالی نبود اما بد هم نبود؛ حرکت پا و شانه را کمی راه افتادم، اما حرکت دست هیچی! انگار دستهایم موقع رقص دو تا چوب خشک باشند که اصلا نشود بهشان فرم داد. من اصلا نمی توانم  ادای ناز کردن را دربیاورم چه برسد بخواهم رقص پرعشوه عروس را یاد بگیرم. حالا با خودم قرار گذاشته ام آهنگ های رقصی بیشتر گوش کنم و حرکت های ساده را تمرین کنم شاید چیزی از تویش دربیاید.

خانه تکانیمان همین روزها تمام می شود و مهمان ها هم دو سه روز دیگر تشریفشان را می آورند. آرایشگاه و آتلیه و این چیزهایی که در موردشان وسواس خاصی داشتم را تقریبا پیدا کرده ام . لباس به آن مدلی که می پسندم هنوز پیدا نکرده ام  و فعلا حوصله ام نمی شود بیشتر از این دنبالش بگردم. آقای خاستگار همه کارهایش را تمام کرده و طبق گفته خودش  اگر خدا بخواهد و همه چیز مرتب باشدشنبه راهی می شوند. خودش و خانواده خواهرش که  پنج نفری می شوند. 

ادامه کلاسها از هفته بعد شروع می شود و من هم که قرار است همه را غیبت کنم. چاره ای نیست با این فاصله خانه و دانشگاه نمی توانم یک بام و دو هوا بشوم، استاد راهنمایم که درجریان غیبتهایم است کلاس جبرانی خودش را کنسل کرده است، دمش گرم. می ماند دو تا درس اصلی که استادها همت کرده اندسه چهار جلسه باقیمانده را د رهمین یکی دو هفته ای که من نیستم برگزار کنند. با یکیشان که خیلی رفیقم و امید زیادی دارم غیبت ها را نادیده بگیرد اما  آن یکی کلاس که  خیلی هم دوستش دارم،  غیبتهایم بیشتر از حد مجاز می شود و استاد هم که مقرراتی احتمال دارد نگذارد امتحان بدهم. هرچند یک سمینار کلاسی که دادم استاد کلی به به و چهچه کرد و تا حدی مورد قبولش هستم اما اینکه راه بیاید زیاد مطمئن نیستم. 

خلاصه اینکه این روزها مشغولم با دغدغه های جدیدی که هیچ وقت قبلا نداشتم. خیلی آدم این دغدغه ها نیستم، اما همین که کلا بیشتر از یک بار نیست و قرار نیست در طولانی مدت این جور دغدغه ها کش بیاید راضیم می کند برایشان وقت بگذارم.

پی نوشت: آنقدرها هم ناامید نیستم که فقط بخواهم خودم را به اسم یکی سند بزنم و خلاص. نمی توانم بگویم اصلا آقای خاستگار را نشناخته ام. همانقدر که آقای خاستگار فهمیده من آدم کنترلگری هستم و بیش از حد منطقی و تا حدودی مضطرب و اینها را پذیرفته من هم تا حدودی با بیخیال بودنش کنار آمده ام. وقتی آمد بیشتر در موردش می نویسم.

تدارکات

آقای خاستگار و خانواده تمام کارهای اداری آمدنشان را انجام داده اند، ویزایشان هفته بعد صادر می شود و نهایتا ده روز دیگر تشریفشان را می آورند و من این روزها افتاده ام دنبال لباس مراسم. از آنجایی که بسیار محتمل است که اگر قضیه مان ختم به خیر شود یک مراسم بیشتر نتوانیم بگیریم تصمیم گرفتم لباس سفید بپوشم. به قول آقای خاستگار هرچه که برای یک مراسم تمام و کمال لازم است توی همین مراسم تدارک ببینیم که دیگر آرزو به دل نمانیم که این کار را نکردیم و آن کار را نکردیم. اینطوری شده که من دارم همه جا را می گردم تا یک مدل لباس عروس قشنگ  پیدا کنم که به دلم بنشیند. مزون های اینجا در مقایسه با تهران چیز چشمگیری ندارند و باید بروم سراغ مزون های خصوصی تر که مطمئنا گرانتر هم هستند. همینقدر فهمیده ام که به هیکلم چه لباسی بیشتر می آید و خودم بیشتر چه مدلی دوست دارم. حالا دارم عکسهایشان را سلکت می کنم و از میانشان مدل دامن و بالاتنه و یقه و آستین انتخاب می کنم  تا در نهایت ببینم چی عایدم می شود. آرزو همراه و همپای این روزهای من است، رفیق شفیق 12 ساله ام که مثل خواهر تمام این سالها همراهم بوده، درتمام لحظه های غم و شادی. بیشتر از من پیگیر کارهایم است و امروز هم قرار است با هم برویم یکی از مزون ها رو ببینیم. سری به بازار طلافروش ها هم زدم تا دستم بیاید سرویس ها و مدل ها چطوریند، حلقه هایی که تا الان دیده ام هم فعلا به دلم ننشسته است و باید بیشتر بگردم. آقای خاستگار می گوید سخت نگیرم و خودم را خیلی اذیت نکنم. من هم گفتم تازه من وسواسی نیستم اگر بودم که کارت زار بود. آقای خاستگار هم دورادور هی غش و ضعف می رود که کاش بود و همراهیم می کرد.  خلاصه اینکه در تکاپوی آمادگی گرفتن برای اتفاقات احتمالی آینده هستم. حس جالبی دارد!

مکافات عمل

نازگل دختر آرام و خوش صحبتی بود که برای چند ساعتی که در قطار نشسته بودم همسفر و همراهم شده بود. با خواهرش سفر کرده بود و از اول قرار بود من جایم را با مسافر کنار خواهرش عوض کنم تا دو خواهر بتوانند کنار همدیگر بنشینند اما گویا خواهرش با دختر کناردستیش رفیق شده بود و تصمیم بر این شد که با همان ترکیبی که از اول نشسته بودیم بنشینیم. نازگل حسابدار یک شرکت است و حسابی از اوضاع کاری شاکی بود و تعریف می کرد  خیلی جاها دنبال کار گشته و برای مدت کوتاهی در موسسه ای که پایان نامه و مقاله می نوشتند با شرایط کاری خوب و حقوق مکفی مشغول شده بود. می گفت وقتی می دیده که طرف می آید و پولی می دهد تا پایان نامه دکترایش را برایش بنویسند اعصابش خرد می شده که طرف چطور دکتری می خواهد بشود و از طرفی می دیده که موسسه هیچ خدمات اختصاصی ارائه نمی دهد و صرفا کپی پیست فرمتهای از پیش آماده شده را برای پایان نامه ها انجام می دهد.  چند روز بیشتر نمی تواند تحمل کند و  بعد از چند روز از کار استعفا می دهد، دلیل اصلی برای استعفایش را هم  حلال نبودن راه کسب درآمد عنوان کرد.  اعتراف می کنم تحت تاثیر قرار گرفتم. من اگر جای او بودم احتمالا استعفا نمی دادم. متوجه شدم که بعضی مسائل را با اینکه فکر می کنم  به آنها معتقد هستم ولی در عمل حساسیتی به رعایتشان ندارم: اصل درست و نادرست بودن، حلال و حرام بودن، گناه و مباح بودن. این دینداری نیمه نصفه من تا به حال عواقب خوبی برایم به دنبال نداشته است، در واقع یک طورهایی بیچاره ام کرده. تجربه به من ثابت کرده که هروقت نسبت به چیزی اطمینان زیادی به خودم داشتم، از آن اطمینان هایی که باعث شده دماغم باد کند، گردن تکبر بلند کنم ، پشت چشم برای بقیه نازک کنم و بقیه را قضاوت کنم چنان با کله به زمین خورده ام که تا مدت ها نتوانستم خودم را جمع کنم. برای همین این اواخر در مورد قضاوت کردن دیگران کمی حساس شده ام، در واقع چشمم ترسیده و حتی خیال بدی از سرم بگذرد بعدش کلی خودم را شماتت می کنم. من از آن مدل آدمهایی هستم که عقوبت اعمال و حتی افکارم را خیلی زود می بینم. نیازی به آن دنیا نیست همین دنیا به چارمیخم می کشند!

دعا

دیشب از همان اول دعا تمام کارهای اشتباهم از زمانی که وارد جامعه شدم یادم آمد. یادم آمد چقدر احمق بودم، چقدر ساده لوح و زودباور بودم. یادم آمد که هربار یک اشتباه را به اشکال مختلف تکرار کردم و یکبار هم حالیم نشد که دخترجان این ره که تو می روی به ترکستان است. یادم آمد خیلی چیزها را از دست دادم و بعضی چیزها وقتی یکبار از دست بروند جای خالیشان و خاطره بودنشان تا ابد روحت را خط خطی می کنند. یادم آمد که با وجود همه آن حماقتها شانس آورده ام که هنوز خانه خرابِ خانه خراب نشده ام. می گویند یک زمانی حسنات می تواند جای سیئات را بگیرد، یعنی می شود روزی سیئات من هم از لوح وجودم پاک شود؟ مغز دعایم این بود که خدایا کمک کن پاک بمانم...

  آقای خاستگار به خنده  گفت که دعا کرده "خدایا این یکبار را بیخیال بدیهایمان شو،  کارمان  را راه بینداز، قول می دهم آدم شوم!" امان از دست این مردها که همه جا دنبال معامله هستند.

 امروز برای کارهای خروج از کشور اقدام کردم و آقای خاستگار هم هفته آینده ویزایش را می گیرد. به شوخی می گوید" جدی جدی دارم بهت می رسم ها!"

فردا راهی خانه هستم و این مقدمه فصل جدیدی است در زندگی من،  برایم دعا کنید.



دختر بد

اصرار من به اینکه همیشه دختر خوبی باشم خسته ام کرده. می خواهم از رل دختر خوب و نمونه فاصله بگیرم. از دختر مهربانی که به همه لبخند می زند ، همه را می بخشد، سعی می کند همیشه آرامش خودش را حفظ کند و ناراحتی ها و غمهایش را توی خودش بریزد. دختری که بی صدا گریه می کند و ضعفهایش را به کسی نشان نمی دهد.دختر خوب قصه خسته شده از مدام خوب بودن. 

در راستای این کلافگی از خوب بودن،  این چند روزه با چند نفر بحث کردم، دم چند نفر را چیدم و حتی چندتا بدجنسی کوچک هم کردم. دیروز از کارم استعفا دادم و حین تسویه حساب با مدیر درگیر شدم.  همه مدارکم را از آنجا جمع کردم تا دیگر نتوانند در غیاب من از مدرکم سوء استفاده کنند، کاری که در یک سالی که آنجا نبودم انجام داده بودند، به روی مدیر هم آوردم که کارش اخلاقی نبوده است. به بهانه خانه رفتن و سفر احتمالی از کارم بیرون آمدم و مطمئنم بیرون آمدنم از آن سوراخ موش یکی از بهترین تصمیم هایی است که در این دوره گرفته ام. باید بگردم یک جای بهتر کار پیدا کنم، جایی که بار آموزشی و علمی برایم داشته باشد نه جایی که کارهای روتین دارد و روزمرگی، جایی که آدم درجا زدنش را با تمام وجود حس می کند. خیر سرم خانم دکتر شده ام! وقتی به آقای خاستگار قضیه را گفتم خیلی با احتیاط اظهار نظر کرد، می ترسد نظر واقعیش را ابراز کند، چون می داند من روی درس، کار و فعالیتهای اجتماعیم حساسم. در نهایت خیلی بی طرفانه گفت "این خودت هستی که تصمیم می گیری، نظر نظر خودت است." حرصم می آید دو کلام برای تایید کارم نمی گوید.

دیگر چه کار کرده ام این چند روزه؟ آهان یک همکلاسی اعجوبه دارم دختری که سه چهار سال از من بزرگتر است، باور کنید من از اول باهاش مشکلی نداشتم، یکی دو تا از بچه ها خیلی باهاش کانتکت داشتند و من هی سعی می کردم میانجیگری کنم و بگویم خوب آدمها با هم فرق دارند این اصطکاک دیدگاه و برخورد هم پیش می آید دیگر. منتها انگار نه انگار این دختر خانم اصلا بزرگ شده باشد، اظهارنظرهایش روی کلاس کاملا روی اعصاب است، استاد وقتی درس می دهد هر مطلب مرتبط یا غیرمرتبطی که توی ذهنش می آید را شروع می کند به گفتن. انقدر هم بد حرف می زند که سر و ته جملاتش معلوم نیست نه فعل دارد نه فاعل، بعله من هم یک چیزهایی توی ذهنم هست وقتی استاد درس می دهد اما چون کامل و جامع یادم نیست دیگر نمی آیم هرچه انبار شده گوشه ذهنم را بریزم توی کلاس که چه؟ که من می دانم؟ که من خوانده ام؟ که من بلدم؟ حالا ای کاش بلد بود! شرکت کردنش توی بحثهای غیردرسی که اصلا دیگر قابل تحمل نیست. کوه پوشالین ادعا! وای فکر کنید همه کلاس ها را دیر می رسد با اینکه خوابگاهش 5 دقیقه تا دانشگاه فاصله دارد و همیشه یک بهانه جور می کند که ذاتا آدم وقت شناسی است و این دیر آمدنها هم اتفاقی است. دیر امدنش هم یک حرکت تقلیدی از مبیناست. من و مبینا ارشد همکلاسی بودیم و توی این دوره هم با هم هستیم. مبینا اصلا عادت به سر وقت آمدن ندارد و از همان ابتدای این ترم تمام کلاسها را دیر می آمد. این خانوم هم که کلا دست به تقلید و تقلب و حرف از دهان بقیه دزدیدنش خوب است بعد از مدتی کلا کلاس ها را دیر می آمد. اوایل اینطوری نبود، اینطوری شد! تازه بماند که کلاس ساعت 3 را دیر رسیده به استاد که زمینه مذهبی دارد می گوید استاد سر تعقیبات نماز بودم یهو ساعت را نگاه کردم دیدم دیر شده! نگو از ساعت 1 تا 3 داشته ذکر می گفته! من که به جای او خجالت کشیدم وقتی این حرف را زد و استاد هم زیرپوستی متلکی بارش کرد. یا اینکه سر کلاس دیگری استاد یک تکست ده صفحه ای داده بود که پیش خوانی کنیم و سر کلاس بحث کنیم. هیچ کداممان جز این خانم نخوانده بود و فکر می کنید به استاد چی گفت؟ " استاد، قرار است روخوانی کنیم یا اینکه بحث کنیم؟ چون من همه اش را خواندم" دیگر خودتان تصور کنید دانشجوی دکترای مملکت با این سن و سال چنین برخوردهای دبیرستانی از خودش نشان بدهد. دیروز سر موضوعی باهاش وارد بحث شدم و بعد دیگر ول کن نبود آمده بود توی گروه تلگراممان بحث را ادامه داده بود، من هم برایش نوشتم تو اصلا آداب بحث کردن را بلد نیستی که آدم بخواهد باهات وارد بحث بشود و دیگر حرفی باهات ندارم. دوباره آمده بود روده درازی کرده بود و من هم از گروه لفت دادم. اولین بار بود اینطوری برخورد کردم در حالی که این خانوم با یکی دوتا از همکلاسی هایم دهان به دهان شده و آقایان کلاس هم که کلا از همصحبتی با او اجتناب می کنند. اعجوبه ای است برای خودش! چقدر غیبت کردم، ولی خوب اگر نمی نوشتم روی دلم می ماند.

دیگر چه؟ آهان توی یک گروه تلگرام هموطنهایم هم پریدم به یکی از بچه ها که جوک مذهبی گذاشته بود و بهش گفتم دفعه آخرت باشد از این چرت و پرتها می گذاری توی گروه، بعد طرف سوسه آمد که این طنز است و آزادی بیان کجاست و این دری وری ها، من هم برایش نوشتم چرت ننویس و باقی بچه ها هم آمدند مسئولیت خرد کردن و بسته بندیش را به عهده گرفتند و من هم لبخند شیطانی گوشه لبم که تو باشی دیگر ادعای روشنفکری نکنی، بدم می آید از این آدمهایی که تا دیروز که توی بلاد اسلامی بودند نماز جماعتشان دیر نمی شد و الان که پایشان را گذاشتند بلاد کفر دیگر خدا را هم بنده نیستند. آدم بی بته همینطوری است دیگر!  به قول یکی از بچه ها اینها نه به اعتقاداتشان اعتباری است نه به بی اعتقادیشان. اوووف چقدر غر زدم!

راستی آقای خاستگار و خواهر محترمش امروز رسیده اند کابل تا فردا حضوری بروند دنبال کارهای ویزا، آن سایت به درد نخور نوبت دهی آنلاین هم خراب شود روی سر مسئولینش که کار آدم را راه نمی اندازد!

امشب هم می خواهیم برویم مسجد دانشگاه احیا منتها برای برگشتمان مشکل داریم، خوابگاه برای مسجد دیگری سرویس گذاشته که به نظرمان سخنران و مداحشان جالب نیامد. هم اتاقیم می گوید به همکلاسی پسرت که می آید مراسم بگو بعد مراسم ما را برساند خوابگاه، دلم نمی خواهد بهش بگویم، حس صمیمیت آنچنانی باهاش ندارم که بخواهم ازش چنین درخواستی بکنم. احتمالا خودمان برویم و خودمان هم برگردیم توکل به خدا. هرچند من بعد از آن قضیه موتوری ها بیشتر از قبل از تنهایی و تاریکی و خیابانهای تهران می ترسم. همین دیروز بود خواب می دیدم توی شب توی خیابان یکی پشت سرم ظاهر شد و با جیغ از خواب پریدم و این دفعه اولم نبود که خواب یک متهاجم در تاریکی را می دیدم. من  از تاریکی نمی ترسم از مرد می ترسم و این ترس از مرد درون من ریشه در این چند هفته ندارد...

پی نوشت: دختر همکلاسیمان دیشب قبل از مراسم مسیج داد که معذرت خواهی کند و حلالش کنم. دختر بد وجودم دهانش بسته شد برایش نوشتم مشکلی نیست و او هم من و بقیه را حلال کند!

پی نوشت 2: دیشب رفتیم مراسم دانشگاه خودمان در فضای خوابگاه مرکزی، قسمت دعایش خیلی خوب بود، باقیش اصلا به درد نمی خورد. نمی دانم چه اصراری دارند زورکی اشک ملت را دربیاورند، به هر حربه ای که شده. کسی که اشکش نیاید توی مداح آن بالا خودت را هم بکشی فایده ندارد نشان به این نشان که اکیپ دخترهای بغل دستیم تا آخر هرهر و کرکرشان به راه بود. 

پی نوشت 3: دنیا چقدر کوچک است، دیشب جلوی خوابگاه یکی از بچه ها می پرسد من شما را مشهد ندیدم؟ می گویم نه، چطور، می گوید دانشگاه کجا خواندید؟ می گویم فلان شهر، می گوید من هم کاردانی ام را آنجا بودم، سال 85. من تازه 87 آنجا دانشجو شدم. هم دانشکده ای بودیم. چهره اش اصلا یادم نمی آمد اما او من را شناخته بود و جالب اینکه بعد 8 سال دوباره توی یک دانشگاه و یک خوابگاه هستیم. دنیای کوچکی است.

پی نوشت 4: منتظرم خبر آقای خاستگارم، آیا با مراجعه حضوریش می تواند جواب بگیرد؟ امیدوارم بتواند.

بعدا نوشت: آقای خاستگار زنگ زد، بیچاره تمام امروز را دوندگی کرده بود و حسابی خسته بود. کاری از پیش نبرده بود و حالا دست به دامن دلال های نوبت ویزا شده است. نکته بد ماجرا اینجاست که پاسپورت قدیمی اش را قبول نکردند و او هم که عزمش برای آمدن جدی است رفته پاسپورت الکترونیکی اش را تحویل داده . قرار این بود که مهر ویزای ایران روی پاسپورتش نخورد که بعدا توی مصاحبه جای گیر نباشد که چرا به ایران سفر کرده و حالا با این محدودیتی که برای پاس قدیمی اش گذاشته اند دیگر راه دیگری وجود ندارد. می پرسم خوب بعدش توی مصاحبه چه می شود؟ می گوید بهشان می گویم رفتم عروسی کردم، زنم را آورده ام، حالا می خواهید ویزا ندهید به درک! به خنده می گویم چقدر عصبانی! و او می گوید "مهم فعلا آمدنم به ایران است." عاشق است دیگر حالیش نمی شود. اینکه ممکن است آمریکا رفتنش با آمدنش به ایران کلا به هم بخورد واقعیتی است که من یکی خیلی با آن مشکل ندارم! دیشب داشتم دعا می کردم هرکجا که خیر است خانه ابدی مان شود و چه کسی می داند خیر کجاست؟


اسم

من مشکلی با صدا زده شدن به اسم کوچکم از سوی آقایان ندارم. نمی دانم چرا بعضی ها برای اسم کوچک تقدس مصنوعی درست می کنند. اسم گذاشته اند که صدایت کنند دیگر. حالا مثلا همکلاسی ات تو را به اسم کوچک صدا بزند خبط بزرگی کرده است؟ البته خیلی با این مشکل دارم که طرف حسابم فکر کند چون می تواند اسم کوچکم را صدا بزند حق چیزهای دیگر هم دارد اما در کل حساسیتی روی این قضیه اسم کوچک ندارم. خودم هم راحتترم اطرافیانم را به اسم کوچک صدا کنم. ولی از آنجاییکه تعداد افراد باشعوری که متوجه باشند وقتی طرف اجازه می دهد به اسم کوچک صدایش کنند به این معنا نیست که اجازه عبور از حریم ها را دارد، کم است در نتیجه ما مانده ایم و یک مشت آقا و خانم فلانی که سند خورده به نام آبا و اجدادیمان. من اسم کوچکم را دوست دارم با اینکه این روزها بازار اسمم از  رونق افتاده و در رده اسم های دمده طبقه بندی می شود ولی هم معنی اسمم  قشنگ است و هم آهنگ صدا کردنش. تازه کار را هم برای عشاق محترم راحت می کند وقت خطاب کردنهای عاشقانه!