خوب بالاخره سال سوم دانشگاه هم تموم شد. مدرک MBA رو هم گرفتم و گذاشتم کنار. تعطیلات تابستانی هم فقط ده روز هست که همین الان هشت روز بیشتر ازش باقی نمانده. متاسفانه برنامه کارورزی من را جوری چیدند که سخت ترین دوره ها افتادند توی تابستان. شش هفته اول بخش داخلی و مراقبتهای ویژه هستم که با انواع مریض های بدحال که هرکدام چندین بیماری دارند کار می کنم. البته اشتباه نشود این بخش مورد علاقه ی من است چون پر از چالش است و من مدام در حال یادگیری هستم اما خوب اگر چند ماه دیگر این بخش را می داشتم احتمالا آماده تر بودم. به هر حال چاره ای نیست. این دوره خیلی سرنوشت ساز است باید عملکرد خیلی خوبی داشته باشم تا بتوانم توصیه نامه قوی از استادم بگیرم. به خصوص که می خواهم در بخش قلب و ICU برای تخصص اقدام کنم. جالب این که کارورزی بعدی بیمارستان کودکان است و باز هم بخش ICU اما تفاوتش این است که با بیماری‌های قلبی مادرزادی سروکار دارم و راستش در دانشگاه جز یکی دو جلسه چیز زیادی یادمان ندادند. همکلاسیم که در همان بخش کار می کند با من هم دوره است و این کارم را سخت می کند چون دختر فوق العاده باهوش، با سواد و رقابتی هست و خیلی از مطالب را می داند و خلاصه این که خودش یک چالش است. تصمیم دارم از دوشنبه شروع کنم به مرور مطالب برای کارورزی مراقبتهای ویژه و پرقدرت سال آخر داروسازی را شروع کنم‌. شش ماه وقت دارم تا خودم را برای پروسه ی اپلای برای تخصص آماده کنم. لطفا برایم دعا کنید حدود  اسفند امسال تا اوایل فروردین سال بعد با خبر خوش بیایم که تخصص قبول شده ام. لحظه لحظه این کارورزیهایم در موفقیت آن زمانم تاثیرگذار است. 

پسرک کلمه حمام را یاد گرفته، عصرها وقت دوش گرفتنش که می شود می رود پشت در حمام می ایستد و می گوید "اَمام" خیلی هم کم حوصله است و پدرش باید سریع بیاید وگرنه سروصدا راه می اندازد آقا. امروز رفته بودیم کنار دریاچه و کلی شن بازی کرد. آخرش شن ها رو روی سر و صورتش می ریخت و قاه قاه می خندید. یکی دوبار هم کم مانده بود سنگریزه ها را بخورد که با واکنش ناگهانی من مواجه شد. آقا هم ناراحت شد و شروع کرد تمام وسایل بازی و سنگریزه ها را پرتاب کردن‌. بعدش که آرام تر شد برایش توضیح دادم که سنگها خوردنی نیستند. نمی دانم مدتی است هر چه روی زمین پیدا می کند را مستقیم می گذارد توی دهانش. امیدوارم این فازش زودی بگذرد و به خیر هم البته بگذرد. 

سلام، عید همگی مبارک

امروز روز اول پسرک در مهد کودک جدیدش بود. خیلی استرس داشتم که  اذیت شود. خوبی مهد جدید این است که دسترسی به تصویر زنده ی اتاق بچه ها فراهم است و من می توانم هر وقت خواستم وضعیت پسرک را چک کنم. در عین حال می توانم مستقیما از طریق اپ مهد به معلمهایش مستقیم پیام بفرستم و آنها هم بلافاصله جواب می دهند. مثلا من می دانستم لیوانی که برای نوشیدنی های بچه ها استفاده می کنند با لیوان پسرک فرق می کند و احتمالا در نوشیدن آب و شیر دچار مشکل می شود. برای همین وقتی دیدم دارد صبحانه اش را خشک می خورد به معلمش پیام دادم و قضیه را گفتم. معلمش هم رفت و لیوان را دستش داد و یادش داد چطوری استفاده کند‌. پسرک تا وقتی که معلم کمکش کرد شیرش را خورد اما تلاش نکرد خودش استفاده کند. بعد از ظهر دوباره به معلم شیفت عصرش پیام دادم و خواهش کردم کمکش کند و این بار معلم تلاش بیشتری به خرج داد و به پسرک یاد داد چطور از لیوان استفاده کند. این دفعه موفقیت آمیز بود و پسرک توانست مستقل از لیوانش آب بخورد. کلی از راه دور تشویقش کردم :))

پسرک امروز ساکت تر از معمول بود که خوب طبیعی بود. محیط جدید، همبازیهای جدید و معلم‌های جدید. چند باری چند تا از بچه ها اسباب بازیهایش را از دستش گرفتند و پسرک مقاومتی نکرد. اما بعد از ظهر که با محیط آشناتر شده بود دیگر به راحتی  به بچه های دیگر اجازه نمی داد وارد فضای شخصیش شوند. وقتی رفتم دنبالش فوق العاده خسته شده بود و وقتی به خانه رسیدیم کمی بازی کردیم و غذایش را خورد و خوابید. خدا را شکر روز اولی کم استرس تر از چیزی بود که پیش بینی کرده بودم. امیدوارم پسرک به محیط جدید زودتر خو بگیرد.