تمام نقابهای من

نشسته ام توی تختم در هتلی در ویسکانسین. در یکی از سردترین ایالتهای میدوست (غرب مرکزی؟)

   امروز مصاحبه داشتم با بخش داروسازی پیوند اعضا. همه چیز به نظر خودم به خوبی و خوشی گذشت. فارمسیستها در این قسمت کشور اختیارات زیادی دارند و بهترین محل برای آموزش و یادگیری هستند. یکی از مصاحبه هایم با نفرولوژیست یا دکتر متخصص کلیه شان بود. از قضا آقای دکتر  اهل پاکستان بود که بیست سال پیش مهاجرت کرده بود بعد از سوالات رسمی مصاحبه کلی در مورد فرهنگ شهر پرسیدم و اینکه شهر چقدر پذیرش آدمهای جدید به خصوص مهاجران و مسلمانان را دارد. در مورد محله های خوب و فروشگاههای حلال کلی اطلاعات داد. خودش دو پسر ۱۱ و ۶ ساله دارد و از مدرسه ها راضی بود.  مکالمه مان خیلی خوب پیش رفت. حتی ایملش را هم داد و گفت چه بیمارستانشان قبول شدم  یا هرجای دیگر هروقت سوالی داشتم میتوانم در تماس باشم. در کل آدمهای مهربانی بودند و روز خوبی را گذراندم. بعد از مصاحبه ی امروز می دانم این بیمارستان انتخاب اولم نیست برای اینکه سرویس در بخش قلب و ریه شان اخیرا شروع به کار کرده اند و تجربه ی زیادی ندارند. میان همه ی بیمارستانهایی که تا حالا مصاحبه کرده ام یک بیمارستان در صدر لیستم قرار دارد و هیچ کدام از بیمارستانهای دیگر قابل مقایسه نیستند. یک چیز جالب دیگر اینکه دیرکتور رزیدنسی این بیمارستان فارمسیست پیوند قلب است و نمی دانم اگر قبلا اینجا گفتم اما قلب عضو مورد علاقه ی من است. دیرکتور فوق العاده باهوش و متشخص و بلندپرواز است و می توانم ببینم چه نقشه های بلندبالایی برای بخششان دارد. این بیمارستان اولین جایی بود که خودم را توانستم آنجا تجسم کنم به عنوان رزیدنت و حتی به عنوان محل کار آینده ام. آخرین مصاحبه ام دو هفته ی دیگر است و بعدش نوبت انتخاب بیمارستان است و در نهایت match day که همان روز اعلام نتایج است حدود یک ماه دیگر. وقتی فکر می کنم استرس می گیرم. اول اینکه آیا قبول می شوم و دوم اینکه کجا. برای من انتخاب از میان همین پنج بیمارستانی که است که در حال مصاحبه هستم. دوران پراضطرابی است اما چون در مسیر هدفهایم است کلی شوق و ذوق همراهش هست. 

توی پرانتز این روزها افسردگیم انگار شدت گرفته غمی که برای مدتی کمرنگ بود پررنگ شده و به قول نویسنده ای که اسمش یادم نیست غم مثل مار سنگینی روی سینه ام چمباتمه زده. هر روز صبح نقاب صحرای مهربان پرانگیزه و قوی را به صورت می زنم اما می دانم که باید دنبال چاره باشم. باید دنبال تراپیست جدید باشم...

نظرات 7 + ارسال نظر
قره بالا چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت 14:31

ان شاءالله بهترین اتفاق براتون رقم میخوره

ان‌شاالله
برای شما هم بهترینها پیش بیاد خانم دکتر عزیز

الی شنبه 28 بهمن 1402 ساعت 03:59

میدونم که مثل همیشه بهترین تصمیم رو میگیری، افسردگی متاسفانه دوست دیرینه نسل ما شده انگار، اینقدر مصیبت کشیدیم که...
ولی حتما میتونی تراپیست خوب پیدا کنی و از این دوست قدیمی بگذری، چه خوب که اومدم وبلاگت رو خوندم و مسیر موفقتت رو دیدم
مراقب خودت سلامتت و خانوادت باش
ارزوی روزهای پرنشاط رو برات دارم دختر زیبا قوی مهربون

سلام الی عزیزم، چه خوب که سر زدی بهم، دلم برات تنگ شده، دعا می کنم همه چی برات خوب پیش بره دختر پرکار و شجاع و مهربون

زهره سه‌شنبه 24 بهمن 1402 ساعت 22:23

مهتا سه‌شنبه 24 بهمن 1402 ساعت 11:33

سلام صحرا جون
خوبی
می‌دونم الان نگرانی های خاص خودتو داری ولی همه رو بسپار خدا ان شاءالله که بهترین ها واست پیش بیاد
منم که افسردگی دارم کااش این سگ سیاه افسردگی دست از سرمون برداره

سلام مهتا جان، ممنون از دعای خوبت

ربولی حسن کور سه‌شنبه 24 بهمن 1402 ساعت 09:42 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
حالا اون قدر طولش بدین که همه جا پربشه

اونطوری نیس آقای دکتر، ددلاین داره و زودتر از اون پر نمیشه

سعید سه‌شنبه 24 بهمن 1402 ساعت 06:44 https://anti-efsha.blogsky.com

برای از بین بردن افسردگی باید چیزهای جدید رو تجربه کنی.

مساله این است که افسردگی همه جا با آدم می رود

تیلوتیلو سه‌شنبه 24 بهمن 1402 ساعت 00:46 https://meslehichkass.blogsky.com/

تو همون دختر قوی ای هستی که من سالهاست میخونمش و میدونم از پس هر غم و سختی برمیای
زندگی را خوب بلدی و برای تک تک لحظه ها تلاش میکنی
برات بهترینها را آرزو میکنم

گندم عزیزم رفیق قدیمی ممنونم که همه ی این سالها شریک شادی و غمم بودی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد