دیروز آخرین کلاسم را برگزار کردم و به پیشنهاد خودم با بچه ها عکس دسته جمعی گرفتم. این تجربه ی تدریس کوتاه مدت، چالش نسبتا بزرگی برایم بود از زبان و لهجه گرفته تا برخورد با دانشجوها تحت عنوان استاد. این که کنترل کلاس را به دست بگیرم، نه خیلی بد اخلاق باشم که از آن چه هستم دور شوم و نه خیلی گشاده رو که بچه ها جدیم نگیرند. نمی توانم بگویم چند درصد موفق شدم اما فیدبک بچه ها در روز آخر و اصرارشان بر تدریسم در ترم بعدی دل خوش کنک بود؛ حداقل استاد منفوری نبودم :))
با یکی از استادهای دانشگاه که قریب به سی سال از عمرش را بیشتر در کانادا و کمتر در آمریکا سپری کرده مشورت کردم برای اینکه چگونه در محیط جدید خودم را تطبیق بدهم و چگونه جایگاه حرفه ای خودم را حفظ کنم و از رشته و حوزه تخصصی ام دور نشوم. تا حد زیادی توصیه های مفیدی کرد و البته بر سختی کارم در حین ورود به آنجا تاکید کرد، با این حال چند بار در حرفهایش تکرار کرد: never give up
من و آقای همسر آخر هفته می رویم چند روزی تعطیلات و بعدش من امتحان آمادگی تافل دارم. نمی دانم قبل رفتن می توانم امتحان را بدهم یا نه،در هر صورت اولویتم گرفتن نمره ی بالاست و باید برای آن بیشتر تلاش کنم.
راستی گفته بودم که کورس آمادگی تافل که می رفتم استاد اولمان چنگی به دل نمی زد و با هماهنگی هم کلاسی ها تغییرش دادیم. در هر صورت مرد جالبی بود؛ یک انتروپولوژیست که علوم سیاسی خوانده و یک باشگاه ورزشی را اداره می کند.خیلی ادعایش می شود و گاها از هر فرصتی استفاده می کند تا با ابزار مجازی، ابراز ارادت کند و من تا همین لحظه حسابی در آمپاس نگهش داشتم. چرا آدم ها این شکلی شدند؟ برای حریم همدیگر ارزشی قائل نیستند؟ در واقع من طرفدار دنیای کلاسیک هستم، جایی که هنوز جنتلمن ها و لیدی ها زندگی می کردند و شرافت، غرور و اصالت معنای واقعی داشت.
دخترهای باهوش با پسرهای معمولی و پسرهای باهوش با دخترهای معمولی ازدواج می کنند و سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی می کنند.
من از آن دسته آدمهایی نیستم که با دیدن کارتونهای دوران بچگی ام ذوق کنم. بله در دوران کودکی باشخصیت های کارتونی همزاد پنداری می کردم و در تخیلات کودکانه ام به قصر پادشاه و کلبه ی کوتوله ها و خانه ی شکلاتی سر می زدم حتی در دوران نوجوانی ام با خواندن رمان های هری پاتر به جادوگری در دنیای مدرن هم ارادت پیدا کردم اما بعدش، نمی دانم دقیقا کی و کجا آن ذوق بچه گانه را جا گذاشتم و تکرار آن داستانها و فضاها کمترین جذابیتی برایم نداشت و ندارد. این ها را نوشتم که بگویم نمی توانم فلان دوستم را که آمده عکسهای یکی از پرنسس های دیزنی را با آهنگ پس زمینه اش در یک ویدئوی یک دقیقه ای کار کرده و در اینستاگرام به اشتراک گذاشته درک کنم. دختر گنده! ببخشید که احساساتم را سانسور نمی کنم، صریحا از این تیپ نوستالژی ها خوشم نمی آید که بیایی با شوق و ذوق از کارتونهای گذشته یاد کنی و ناله سردهی آی کاش زمان به عقب برمی گشت و ما در جهالت کودکیمان غوطه ور می شدیم. آقا،خانم! نه زمان به عقب بر می گردد و نه ما در کودکیمان چیز شگفت آوری داشتیم که بخواهیم سوار ماشین زمان شویم و آن را دوباره تکرار کنیم. (هرچند برای آنهایی که عزیزی را در کودکی از دست دادند قضیه متفاوت است). من روی سخنم با همین ژستهای نوستالژی پرست امروزی است که عمر فانتزی هایشان گاهی به اندازه ی تمام سالهای زندگیشان به درازا می کشد. برای من بعضی چیزها هنوز خوشایند است مثل قصه های جزیره یا بابا لنگ دراز اما در ملا عام نه اظهار شیدایی می کنم نه دلتنگی و نه از این لوس بازیهای تهوع آور بلدم.
در کنار این تیپ نوستالژی ها، از یک عده "همیشه دغدغه فرهنگی دار" هم خوشم نمی آید. از اینهایی که از ملی شدن صنعت نفت تا جنگ جهانی دوم، از بزرگداشت حافظ تا کوروش و داریوش، از انتخابات فرانسه تا روز درختکاری، از ولادت امام چندم تا تبریک کریسمس همه و همه را به طور فعالانه شرکت می کنند. اعتراف می کنم یک زمانی شبیه همین ورژن نچسب های ظاهرا فرهنگی شده بودم و خدا رو شکر که خودم را آپگرید کردم و این باگ های فرهنگی مآب را برطرف کردم.
پ.ن: امروز دلم خواست بیایم غر بزنم و متاسفم که شما هم ناچار شدید این طومار بی سر و ته را بخوانید.