خیلی وقت است که ننوشتم می دانم. به وبلاگ‌هایتان اما سر می زنم و می خوانمتان. سرم حسابی شلوغ است، کارورزی اولم به نیمه رسیده و می توانم بگویم تا این لحظه با این که سخت بوده اما تجربه ی آموزش در بیمارستان  به عنوان یک فارمسیست کلینیکال یا همان بالینی حس رضایت خوبی دارد و این همان شغلی است که می توانم خودم را در آینده در حال انجامش تصور کنم. خیلی چیزهاست که می خواهم بنویسم اما چون ساعت نزدیک ۱۲ شب است خلاصه می نویسم. هفته ی پیش اولین کُدم را شاهد بودم. منظور از کد وقتی است که قلب مریض از کار می افتد و تمام تیم درمان برای احیای مریض احضار می شوند. فارمسیست هم حتما باید باشد و داروها را آماده کند. مربی من هم آن روز مسئول کد بود. مریض موقعی که داشتند لوله ی تنفسی را از دهانش وارد می کردند کد کرده بود و علتش هم هیپوکسی یا همان کمبود اکسیژن بود. گویا ریه هایش آب آورده بود به خاطر مشکل قلبیش و مجبور شدند تراشه بیمار را سوراخ کنند و لوله تنفسی را رد کنند. اما فایده ای نداشت مریض متاسفانه برنگشت.  همه ی اینها برای من خیلی سخت بود هضمش. کلا آن روز حالم خوب نبود و چند روزی طول کشید تا حالم بهتر شود. برای اینکه کمی آرام شوم بعد از جلسه ی آموزشی با رزیدنتهای پزشکی رفتم سراغ رزیدنت ارشد که پسر فوق العاده باهوش و متشخصی است و  ازش خواستم در مورد آن مریض و اینکه چه اتفاقی افتاد کمی توضیح بدهد. رزیدنت آن روز تعطیل بود اما آنقدر مهربان بود که با من بنشیند و همه چارت بیمار را در قالب یک کیس آموزشی برایم شرح دهد. اینکه مشکل مریض چه بود، کادر درمان چه کردند، آزمایش‌ها و تصویربرداری ها چه نشان دادند و چه داروهایی استفاده شد و چرا مریض نجات پیدا نکرد. بعد از آن صحبتها، کمی آرامتر گرفتم چون حداقل حالا مریض را می شناختم و برایم صرف یک غریبه که شاهد مرگش بودم نبود‌. کار کردن در بیمارستان این ماجراها را دارد...