صبح ها که از خواب بیدار می شوم انگار سنگ آسیاب را به کمرم بسته باشند نمی توانم خودم را تکان بدهم و با کلی زحمت و درد مبهم و شمرده شمرده سر تخت می نشینم. اگر همسری بیدار باشد می گویم کمکم کند تا سر جایم چرخ بخورم. حکایتی شده است برای خودش. دیروز خودم را جلوی آینه دیدم و احساس غریبگی کردم با تصویرم. شکم بالاآمده و اندامی که اصلا شباهتی به آن دخترک استخوانی چند ماه پیش ندارد. صورتم گردتر شده و چشمهایم ریزتر! گاهی به همسری غبطه می خورم، بدن ورزیده و چالاک. اوایل بارداری، او هم اضافه وزن آورده بود و بهش هشدار دادم قرار نیست هر دویمان هیکل حاملگی پیدا کنیم و او هم برنامه ی غذا و ورزشش را منظم کرد و حالا او حتی خوش تیپتر از همیشه به نظر می آید. اوضاع من هم خیلی بد نیست و امیدوارم بعد زایمان بتوانم خودم را جمع و جور کنم. گاهی این فکر به سرم می زند که مبادا با این برنامه ی فشرده ی درسها در حق بچه ام کم کاری کنم و آنطوری که باید نیازهایش را برطرف نکنم. اما باز خودم به خودم دلداری می دهم که از پسش بر می آیم و خدا رو شکر دست تنها نیستم و همسر جان برای پدر شدن لحظه شماری می کند و داشتن چنین همراهی کارها را آسان تر می کند. پسرم این روزها با تمام وجودش تکان می خورد. سر جلسه ی امتحان بودم هفته ی پیش و تمام مدت لگد می زد، تمرکز کردن برایم سخت شده بود و ناز و نوازش کردن های من هم تاثیری روی شنا کردنش نداشت. دنیای عجیبی است دنیای پیش-مادر شدن!