کار

نگرانی من از پیدا کردن کار روز به روز بیشتر می شود. کارهای دم دستی زیاد است اما کارهای مرتبط با رشته ی من  که جزء کارهای تخصصی محسوب می شود، اکثرا مدرک تایید شده ی اینجا را لازم دارند. توصیه ی وکیل کاریابی مان این است که کارهای غیرمرتبط را قبول کنم و بعد از اینکه کم کم با محیط و فرهنگ آشنا شدم در بازه  ی زمانی وسیعتری دنبال کار مورد نظرم بگردم. هرچند به گفته ی خودش اگر بتوانم در رشته ی خودم کار پیدا کنم آدم خوش شانسی هستم. دیروز job fair رفته بودیم جایی که کارفرماها در ارتباط مستقیم با متقاضیان کار قرار می گیرند. هر کمپانی یک میز و یکی دو تا کارمند در اختیار داشت تا در مورد موقعیتهای شغلی شرکتشان صحبت کنند. یکی دو میز هم مرتبط با زمینه ی کاری من موجود بود که از قضا من قبلا برای موقعیت های کاریشان اپلای کرده بودم و منتظر نتیجه هستم. راستش این همایش کاریابی آنطور که فکر نمی کردم موثر نبود. من انتظار داشتم حداقل مدیر منابع انسانی شرکتها را ببینم تا در صحبت رودررو شانسم را برای متقاعد کردنشان بالا ببرم اما در واقع کارمندهایی  بودند که بعد از مختصری توضیحات من را به apply online هدایت می کردند که خوب من همینطوری بیشتر از سی چهل مورد فرم الکترونیکی تقاضای استخدام پر کرده ام و هنوز هم هیچ خبری نیست. نکته ای که متوجه شدم این است که اینجا بر خلاف کابل که فرصت های شغلی خیلی خیلی محدود بود و بدون رابطه عملا نمی توانستی وارد کار شوی اینجا تا بخواهی کار وجود دارد. تنوع کار آنقدر زیاد هست که می مانی برای همان کار دم دستی وارد چه حوزه ای شوی. سرزمین فرصت ها که می گویند الکی نیست. پدرم در ایران  نصف سال را بیکار است چون نمی تواند بدون واسطه کار پیدا کند. در واقع برای طبقه ی ضعیف جامعه آنقدر کار کم است و اگر کار باشد آنقدر حقوق و مزایا کم است که ملت به همین که نان شبشان را دربیاورند راضی هستند. اما اینجا در هر حوزه ای بخواهی کارهای entry-level هست که نه نیاز به تخصص دارد و نه تجربه ی کاری که مردم در هر سنی با هر موقعیتی می توانند صاحب کار شوند و امورات زندگی شان را بگذرانند. تفاوت اقتصاد قوی و ضعیف کشورها را می توان در همین سطح به وضوح حس کرد.

به هرحال من همچنان به اپلای کردن ادامه می دهم و امیدوارم بتوانم یک کار مرتبط پیدا کنم. برایم دعا کنید.

دوست

جای خالی دوست این روزها بیشتر از همیشه توی ذوق می زند. این روزها متوجه شدم دوستی ندارم که بخواهد به من زنگ بزند و احوالم را بپرسد. قصد مظلوم نمایی ندارم. روزهای اول ماری دوست خوبم، بی آنکه بداند بالاخره به مقصد رسیدم احوالی از من گرفت. بعدش هم خودم با چند نفر از دوستانم ارتباط گرفتم و خوش و بشی کردم. اما مسأله این است که کسی نیست بخواهد خودش بی بهانه زنگ بزند و جویای احوالم شود. شاید فکر می کنند زندگی صحرا زیادی پرفکت است و به دوست احتیاج ندارد. وقتی به دوستهای صمیمی ام فکر می کنم  می بینم نسبت زنگ زدن و خبر گرفتن من به آنها شاید بیشتر از ده به یک باشد. همه ی ما سرمان شلوغ است و با مسائل کوچک و بزرگ سروکله می زنیم، ولی شرط انصاف نیست که من باید همیشه کسی باشم که یاد دوستان می افتد. گاهی که دلم خیلی تنگ می شود همه ی این چیزها را نادیده می گیرم و باز هم پیام می دهم و زنگ می زنم اما گاهی هم مثل این روزها دلگیر می شوم و تصمیم می گیرم همه ی آنها را همانجا جا بگذارم و در را به رویشان ببندم. شاید در پشتی  را برای آزی و امی باز بگذارم شاید هم نگذارم...

قسمت سوم- شوک فرهنگی

چند روز پیش برای جلسه ی Culture Orientation رفته بودیم دفتر مهاجرت. در آنجا بعضی مسائل اولیه و ضروری را که برای زندگی در آمریکا باید بدانیم، آموزش دادند. 
ادامه مطلب ...

بد نوشتن

زمانی آنا می گفت می توانم نویسنده ی خوبی شوم اما راستش را بخواهید به مرور زمان نوشتن برایم سخت تر و جان فرساتر می شود. پیدا کردن جمله های درست خیلی وقتم را می گیرد و حس می کنم نوشته هایم خیلی پرتکلف و عصاقورت داده شده است. به گمانم جدا از این نوشته های چند پاراگرافی که نوعی تمرین  است، باید دوباره به خواندن و بیشتر خواندن برگردم. چند وقتی است مطالعه ی آزادم به کلی تعطیل شده و از طرفی بنابر ضرورت اکثرا انگلیسی می خوانم و این تا حدودی استفاده ی واژگان فارسی ام را محدود کرده است.خودتان هم شاید متوجه بد نوشتن این اواخرم شده باشید.

من عاشق نوشتن هستم و  تلاش می کنم به عشقم وفادار بمانم!

قسمت دوم-خانه ی جدید

بعد از چهل و دو ساعت مسافرت سرانجام به مقصد رسیدیم. به خاطر تغییر پروازمان، به جای غروب، نیمه شب رسیدیم و نگران این بودیم که آیا مسئول مربوطه این موقع شب دنبالمان می آید یا نه.   ادامه مطلب ...