افت و خیز

یکی دو روز اول دوری سخت گذشت. با اشک و آه و دلتنگی. آقای همسر قربانش بروم یک خم هم به ابرویش نیاورد‌. فقط به من روحیه می داد و خودش انگار نه انگار. می ریزد توی خودش مرد زندگی من. دیشب داشتیم تصویری حرف می زدیم توی نگاهش دلتنگی موج می زد اما دریغ از یک کلمه در وصفش. می گوید از این حرفها نزنیم بهتر است کمتر سختمان می شود. من هم دارم کم کم تغییر روحیه می دهم. با یکی از دو تا دوستانم بیرون رفتم، خرید کردم و از حال و هوای سفر بیرون آمدم. دو هفته دیگر امتحان دارم و تصمیم دارم در خانه بخوانم تا اوضاع گوارشم بهتر شود بعد راهی خوابگاه بشوم. امتحانات  و کلاس ها و پروپوزال و مقاله همه دارند چشمک می زنند که کجایی دختر، چشم انتظارت هستیم ناجور! در سفرم به وطن به نکته جالبی رسیدم؛ آن هم اینکه نسل جوان شاغل تحصیلکرده آنجا از مهارت و تخصص بالایی برخوردارند چراکه هم کارفرما و مشتری از آنها کار خوب می خواهد هم در بازار کار رقابت بالایی وجوددارد و اگر ضعیف عمل کنند عملا حذف می شوند‌. وقتی به خودم و مهارتهایم نگاه می کنم می بینم هنوز خیلی از استانداردهای ایده آل فاصله دارم و به همین دلیل می خواهم تلاشم را بیشتر از همیشه بکنم. از اینکه آلوده به سیستم تنبلی و رخوت حاکم در دانشگاه شدم، از خودم شدیدا ناراضیم. تصمیم دارم وضعیت ساکن و مرده خودم را تغییر بدهم و این چیزی است که باعث می شود حس بهتری داشته باشم.

برگشتم. من اینجا و آقای همسر آنجا. زندگی عجیب و غریب ما، دور از هم برای هم! فکر نمی کنم زودتر از شش ماه دیگر بتوانیم همدیگر را ببینیم. این هم یک مدل زندگی کردن است دیگر...

سفرنامه (3 )

تمام دیروز را با آقای همسر و خواهرزاده هایش و دامادشان رفته بودیم کوه گشتی. آن هم چه کوه گشتی. نا برایمان نمانده بود. هدف فتح غار یخی بود آن هم در شرایطی که آدرس دقیق غار را نمی دانستیم و همین باعث شد به اندازه یک تپه از غار دور شویم. سرانجام هم موفق به فتحش شدیم. غاری که سقف و کفش یخ بسته بود و سقف غار مملو از قندیل های آهکی خوش فرم بود. نسیم سردی که در غار جاری بود نوک بینی مان را حسابی قرمز کرده بود. در نوع خودش پدیده جالبی بود و حیف که  هیچ راهنمایی وجود نداشت که اطلاعات کاملی در مورد غار و ساختارش بدهد. با دید کور علمی و با نگاه عوامانه از دیدن غار لذت بردیم. در مسیر انواع مناظر را دیدیم و یار همیشگی مان جویباری بود که از کوه سرچشمه می گرفت. توی مسیر زنانی را دیدم که روی زمین های کشاورزی مشغول کار  بودند  و اطرافشان گاو و گوسفند چرا می کردند. بعضی شان مشک می زدند و عده ای در آب رود لباس می شستند. از کنارشان که رد می شدیم لحظه ای دست از کار می کشیدند و ما را تماشا می کردند. همسرم تاکید کرد که من را نگاه می کنند. چرا که پوشش من به عنوان یک زن شلوار جین  پوشیده عینک دودی بر چشم برایشان خیلی جذاب است و اکثرشان گمان می کنند خارجی هستم، چرا که گذر توریست‌ها هر از گاهی به اینجا می افتد.  بماند که اگر برای زن ها جذابیت دارم برای مردها سوژه سال هستم. اینجا وقتی با آقای همسر توی ماشین نشسته ایم ملت چه سواره چه پیاده زل می زنند و گاهی که نگاهشان زیادی کشدار می شود آقای همسر در  جواب اعتراض من به نگاه چسبدارشان اگر سرحال باشد می خندد و  می گوید خوشگل ندیده اند و سردماغ که نباشد من هنوز چیزی نگفته عصبانی یک چیزی نثارشان می کند. در اینجا وقتی از خارج شهر برمی گردی دروازه ورودی شهر ایست بازرسی دارد که از کجا آمده اید و به کجا می روید. طبق گفته همسرم به ماشینی که در آن خانم باشد گیر نمی دهند ولی با این حال هربار که من و همسر رد شده ایم متوقمان کرده اند و سوال و جواب کرده اند. یک بار هم ازمان عقدنامه خواستند و همسرم طوری جوابشان را داد که آقای  پلیس به غلط کردن افتاده بود.  وقتی دور شدیم می گوید اینها به هر بهانه ای شده ایست می دهند بیشتر زل بزنند! آقای همسر فکر می کند یک زن خوشگل در دنیا هست آن هم زن خودش است که ملتی انگشت به دهان به تماشای او نشسته اند! امان از مردهای تازه متاهل.

سفرنامه (2 )

من غذاهای محلی اینجا را بلد نیستم درست کنم. اکثر غذاهای اصلی اینجا با خمیر درست می شود و خمیر دقیقا ماده ای است که من از همه مواد غذایی با آن بیگانه ترم. بعد از نان روغنی که درست کردم تجربه مشارکت در پخت "منتو" را داشتم. خیلی دوستش نداشتم چون گوشت چرخ کرده داخلش هست و میانه ام با آن خوب نیست. گوشت چرخ کرده و جعفری و پیاز و سیر و ادویه را می پزند و بعد داخل قطعه های خمیری کوچک می گذارند و بقچه اش می کنند. بعد می گذارند درون ظرف مخصوص بخارپز شدن منتو. ظرفش اینطوری است که یک حالت قابلمه کم ارتفاع طبقه پایینش قرار دارد که مخزن آب است و بعد از آن چهار طبقه ظرفهای منفذدار مانند آبکش رویش قرار میگیرد و درون هر ظرف بقچه های خمیری کنار هم مرتب قرار می گیرند و هر 15 دقیقه طبقه پایینی می آید بالا تا طبقه بالایی اش در معرض مستقیم بخار آب قرار بگیرد. و به همین ترتیب پختن کامل این غذا یک ساعت طول می کشد. در کنار این بخارپزی خورش قیمه بدون گوشت را آماده می کنیم و همچنین جداگانه مقداری گوجه را با روغن و ادویه له می کنیم که از ان هم بعدا به عنوان تزیین و چاشنی استفاده می شود. وقتی غذا آماده شد کف ظرفی که می خواهیم غذا را سرو کنیم ترکیب ماست چکیده و سیر و نمک را که یکدست شده می ریزیم و بقچه های خمیری را با سلیقه می چینیم و با خورش و سس گوجه  تزیین می کنیم. غذا آماده است! یک غذای دیگر هست اسمش "آشک " است دقیقا دستور پختش مانند منتو است با این تفاوت که محتوی بقچه های خمیری سبزی تره خردشده است که من خیلی مزه اش را دوست دارم. غذای دیگری هم هست به اسم "بولانی" که خمیر را در قطعات دایره ای بزرگ اندازه این نان های کوچک شیرمال درست می کنند. مایه بولانی که شامل تره خردشده،سیب زمینی آب پز رنده شده،پیاز،ادویه و کمی آرد است را یک طرف خمیر می گذارند و طرف مقابل را تا می کنند روی آن و اطراف نیم دایره را با انگشت می بندند و بعدش توی روغن داغ سرخ می کنند. این یکی را من دیشب فعالانه در پخت مشارکت داشتم. چون کلا میانه گوارشم  با خمیر خوب نیست زیاد نمی خورم این در حالی است که ملت دیشب به حدی زیاد خورده بودند که دراز به دراز افتاده بودند! باقی غذاها بماند بعدا برایتان  می نویسم.

جفت شدن

چقدر جفت و جور شدن دو تا آدم   داستان دارد. من و آقای همسر در موارد ماژور با هم تفاهم داریم اما به ریزه کاریها که می رسد تازه محل اختلاف پیدا می شود. آقای همسر مثل اکثریت مردان خیلی در قید و بند آداب و رسمیات نیست. هرچه برای من پرستیژ و تیپ و کلاس در حد مورد انتظارم اهمیت دارد او بیخیال این چیزهاست. به قول خودش نه اینکه برایش مهم نباشد اصلا نمی دانسته که اینها مهم هستند، تا قبل ازدواج برایش مطرح نبوده و حالا دارد کم کم آشنا می شود. کودک درون آقای همسر خیلی زنده و فعال است، آنقدری که وقتی با خواهرزاده هایش کارتون نگاه می کند پایه پای آنها ذوق می کند و می خندد و من هم جمع کودکانه شان را تماشا می کنم. آقای همسر شدیدا بچه دوست است و بر خلاف او من تمایلی به مادر شدن ندارم. چندبار که در مورد بچه دار شدن حرف زدیم به سختی توانستم قانعش کنم که تا قبل از تثبیت وضعیت زندگیمان حرف بچه را به میان نیاورد. آقای همسر سرش حسابی توی حساب و کتاب است. قسمت اقتصادی زندگیش شدیدا مدیریت شده است و این برای من که هیچوقت نتوانستم حساب دخل و خرجم را برابر کنم خیلی خوب است. آقای همسر ماشاالله اشتهای فوق العاده ای دارد. راستی اینجا رسم است زن و شوهر در یک ظرف غذا می خورند و از آنجایی که من کم خوراک هستم آقای همسر مجبورم می کند بیشتر از عادتم بخورم که ظاهرا این پرخوری به من نساخته و گوارش را حسابی به هم ریخته است. خلاصه سر چنین مسائلی جنجال داریم و دست آخر هم چاره ای جز پذیرش همدیگر نداریم.