امتحان رانندگی را رد شدم :(  یک اشتباه محاسباتی باعث شد که کل تمرین هایم بی اثر شود. من تمام مدت با ماشین کوچک تمرین پارالل پارکینگ کردم و درست شب امتحان که داشتم مدارک را آماده کردم دیدم نوشته ماشین باید استیکر ثبت داشته باشد و از آنجایی که ما ماشین را تازه گرفتیم هنوز استیکرش به دستمان نرسیده. لذا باید ماشین دیگر را برای امتحان می بردم. قبلش همسر جان اطمینان خاطر داد که قوانین یک چیز است و یکی دو بار هم امتحان کردم و دیدم مشکلی ندارم. اما وقتی به محل امتحان رسیدم همه چیز کمی قاراشمیش شد. مثلا منطقه ی پارکینگ آن اداره ای که من تمرین کرده بودم با این اداره ای که امتحانم بودفرق می کرد. کمی هل کردم و کمی عجله و بله موقع عقب گرد وارد ناحیه ی پارک شدن چرخ عقب ماشین بالای لبه ی پیاده رو رفت و این یعنی Automatic Fail! خلاصه دست از پا درازتر برگشتیم و نزدیک ترین وقتی که توانستم برای امتحان مجدد بگیرم ماه بعد است. حیف شد. اگر آن چند قدم را درست می کردم حتما پاس می شدم. باشد تا ببینیم ماه دیگر چه گلی بر سرم می زنم!

دلم برای خواندن نوشته های جان دار تنگ شده. 

پروژه

بعصی صبح ها با حس مخلوطی از ترس، اضطراب، غصه و خشم بیدار می شوم. وقتی آنچه از خودم انتظار دارم را با بازده روزانه ام مقایسه می کنم حس می کنم یک جای کار می لنگد. خودم می دانم که سوپر صحرا نیستم که بتوانم در یک بازه ی زمانی کوتاه به هر آنچه در سر دارم برسم اما ِآن صحرای کمالگرا آن بالا با اخم های در هم کشیده دارد با زبان بی زبانی می گوید کدام ِآدم موفقی تا ۹ صبح در تختش غلت می زند! 

تا حالا شده این حس را داشته باشید که چیزی را گم کردید؟ منظورم یک گمشده ی درونی است، چیزی که لازم دارید تا با آن حس کنید در مسیر کمال قرار گرفته اید؟ البته همین الان بگویم جستن این گمشده در وجود یک آدم دیگر یک تلاش بیهوده است. چیزی برای خودتان، مخصوص  خودتان؟  در دو کلاس  زنان موفق و آفرینش دوباره که اخیرا شرکت کردم، یک اشاره ی کوچکی شده  به مساله  ای تحت عنوان پروژه های شخصی. برنامه هایی که فقط و فقط برای دل خودت است نه از سر اجبار و نه حتی سرگرمی . چیزی که صرف یک معنای ارزشمند درونی می شود و قرار نیست به کسی در موردش جواب پس بدهی. ایده اش برایم جالب بود و این که من چیزی تحت این عنوان در زندگیم ندارم. چیزی که شاید مرتبط با همان حس پیدا کردن قطعه ی گمشده باشد. هنوز کاری مصداق آن پروژه و این یافتن گمشده را پیدانکرده ام. شما پروژه ی شخصی دارید؟

دو هفته ی دیگر امتحان رانندگی دارم. امشب برای بار دوم رفتیم برای تمرین پارک پارالل یا موازی. امتحان رانندگی اینجا جدا از اصول اولیه شامل سه قسمت است:  پارک پارالل، تعویض خط در حین رانندگی و دور به سمت چپ و راست در چهارراه ها و نکته اش چک کردن نقطه های کور از شانه است. همسر جان که خیلی راضی است از تمرین هایم‌. خودم ولی فکر می کنم نیاز به دقت و احتیاط بیشتری دارم. البته همین الان هم مسیر خانه تا کار و بر عکس را خودم رانندگی می کنم اما هنوز آن تسلط صدرصدی را پیدا نکردم‌. همسر جان که می گوید آن تسلط با چندین سال تجربه به دست می آید و من نباید  خیلی به خودم سخت بگیرم. به هر حال من خودم را برای رد شدن احتمالی هم آماده کردم :)) ببینم خدا چه می خواهد. 

لبخند

* ساعت پنج دقیقه به یک بامداد است. آمدم وبلاگ هایتان را خواندم. راستش تنبلی کردم کامنت نگذاشتم ولی تبریک می گویم به بهار و کیهان تولد وبلاگ هایشان را. باشد که بیشتر بخوانیمتان و برقرار باشید همچنان در عرصه ی وبلاگستان. 

 * تا چند دقیقه ی پیش داشتم روی انشای کلاس حکومت فدرال کار می کردم. هر چه که من در خواندن انگلیسی خوب هستم در نوشتنش واقعا ضعف دارم. به هر بدبختی بود با گوگل کردن موضوع چیزی دست و پا کردم و در گروه مجازی کلاس پست  کردم. تاریخ تحویلش فرداست. 

* همسر جان یکی دو جا مصاحبه کرده برای کار جدید. کار فعلیش سخت است و خیلی خسته می شود. دنبال کار کم دردسرتری می گردد. خدا کند برایش خیر پیش بیاید. او هم این تابستان کلاس های کالج را شروع می کند. او فعلا با گرامر و نوشتار شروع کرده تا ترم بعد تصمیمش را بگیرد که چه رشته ای برایش مناسب است. همسر جان را باید در این زمینه ی درس و تحصیل هلش بدهم. مستعد است برای پیشرفت اما یکی باید باشد مدام یادش بیندازد که این مسئولیت خطیر بر عهده ی اینجانب است.

*در داروخانه هر روز حداقل یک نفر را دارم که یا از خودم تعریف کند یا از روسری ام! یک روسری ساتن کرم قهوه ای  دارم که از بس شلوغ پلوغ است با هیچ چیز نمی شود ست کرد. از آنجایی که یونیفرم محل کار تمام دست سرمه ای است، روسری مذکور را سر می کنم که خیلی ترکیب خوبی با لباسم می شود. حتی پیرمردها هم چند نفری اظهار کرده اند روسری ام "سو بیوتیفول"  است!  اما جایزه ی بهترین تعریف تعلق می گیرد به بانوی پا به سن گذاشته ای که اول صبحی که داشتم داروهایش را تحویلش می دادم موقع خداحافظی گفت " You have a really beautiful smile" از آن روز هر وقت یاد حرفش می افتم ناخودآگاه یک لبخند گنده به پهنای صورت می زنم. البته لبخند و نگاه خودش خیلی مهربانتر از من بود.من تمام سعیم را می کنم که بتوانم کمک بکنم. این د رمورد انجام وظیفه نیست در مورد حسی است که درون خودم دارم. اگر مریضی ناراضی یا ناراحت برود واقعا احساس بدی پیدا می کنم. بعضی ها که می آیند انگلیسی شان ضعیف است،  من تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم کمکشان کنم. و یک نکته ی جالب برایم دیدن پیرمرد پیرزن هایی متولد ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۰ است. برای خودشان یک کتاب تاریخ متحرک هستند. اگر زوج باشند که حسابی از دیدنشان ذوق زده می شوم و در دلم آرزو می کنم کاش من و همسری هم به سن اینها برسیم و همینطور دست در دست هم زندگی کنیم. خلاصه اینکه ارتباط با مردم و کمک به آنها چیزی است که قسمتی از درونم را راضی نگه می دارد.

* ساعت1:24 پس از نیمه شب. پایان!

بابا

یک مسائلی هست که آدم را وادار به خودسانسوری می کند. حتی در همین دنیای وبلاگ ها ترجیح می دهیم نمای پرفکتی داشته باشیم و خیلی بقیه را در جریان نگذاریم. برای من این مساله همیشه در مورد خانواده ام صادق بوده است.

 

ادامه مطلب ...

تصمیم دارم کمتر گزارش بدهم و بیشتر از احساسات و افکارم حرف بزنم. امروز صبحم را با خبر یک انفجار بزرگ در کابل آغاز کردم. جایی نزدیک محل زندگی مان در کابل. بیشتر از شصت نفر کشته شده اند و صدها نفر زخمی. کلی هم زن و بچه جانشان را از دست دادند. می دانید این که خبر یک اتفاق بد را در نقطه ای از جهان می خوانید  و متاثر می شوید یک چیز است و این که خبر کشتار را در محله ای که در آن زندگی کردید را بشنوید چیز دیگری است. فکر کن که با کوچه ها، آدمها، مغازه ها، ساختمان ها خاطره داری و در اخبار می خوانی که مهد خاطراتت، گورستان مردمت شده است. چیزی درونت می شکند که نمی دانی چکارش کنی... امشب کلی خانواده عزادار هستند و من فقط به امیدهایی فکر می کنم که ناامید شدند، قلب هایی که از تپیدن ایستادند و آرزوهایی که با انتحار تکه تکه شدند.