گاهی آدم دلش می خواهد "یکی" باشد بنشیند دو کلمه درددل کند اما بعد که فکر می کند می بیند حتی اگر آن "یکی" هم باشد باز درددلش نمی آید. شده گاهی از نق و ناله های خودتان خودتان حوصله تان سر برود؟ شده گاهی ندانید قدم بعدی چیست؟ این روزها وضعیت روحی روانیم چندان تعریفی ندارد. تصمیم گرفته ام بالاخره دنبال راه حلی باشم. وقت روانپزشک گرفته ام برای اضطراب و افسردگیم که این روزها افسار پاره کرده اند. قرار بود وقت روانشناس هم بگیرم اما یادم رفت. 

این روزها حجم استرسی که رویمان است خیلی زیاد است. متاسفانه خواهر همسر و خانواده اش نتوانستند راه خروجی پیدا کنند، امیدهایی بود اما بعد از اتفاقاتی که چند روز اخیر افتاد روند تمام کارهای خروجی متوقف شد و معلوم نیست دوباره کی شروع شود. در این بحبوحه یکی از دوستان قدیمیم پیام داد که در راه آمریکاست. برایش خوشحال شدم اما نمی دانم چرا وقتی  جان  کسانی مثل خواهر همسر من در خطر واقعی هست چطور اولویت به او زودتر رسیده. دلیلش می تواند شتاب زدگی اداری و از کنترل خارج شدن اوضاع باشد. بگذریم امیدوارم خیری باشد برایشان این وقفه.

 پسرک هم خوب است، نزدیک هشت ماهگی اش است،  یکی از دندانهایش کمی جوانه زده و سینه خیز کردن را هم یاد گرفته.بعد از ماهر شدن د رگفتن "بَ بَ" و"اَبَ" حالا به "وَ" رو آورده و همچنان تمایلی به "مَ" گفتن ندارد. این روزها پسرک تبدیل شده به موجودی فوق العاده شیرین، بازیگوش و خوش خنده. آنقدر عکس و فیلم ازش گرفته ام که حافظه ی گوشیم دارد کم کم پر می شود. پسر نازنین مامان!