این ترم هم تمام شد با همه ی ماجراهایش. دو تا درس چهار واحدی را با B پاس کردم. معدلم را حسابی پایین خواهد کشید اما خوب این هم قسمتی از ماجراهای دوران دانشجویی با وجود بچه داری و اتفاقات پیش بینی نشده اش بود. اضطراب ابتدای ترم بدجوری روی عملکردم تاثیر گذاشت، داروی اول که گرفتم انگار اصلا به بدنم نساخت. داروی دوم بهتر بود و الان دو ماهی هست دارم مصرف می کنم. اضطرابم تا حد زیادی کنترل شده و افسردگیم کمی بهتر شده، احساسهای منفیم کمتر شده اما انگیزه ام چندان تغییری نکرده. دکترم خیلی محتاطانه دز دارو را بالا می برد. حالا احتمالا ماه دیگر که پیشش بروم مرحله ی آخر اضافه کردن دز است و بعد از آن اگر تغییری احساس نکردم برنامه ی درمان را عوض می کند. یکی از دلایلی که اینها را می نویسم این است بدانید افسردگی خصوصا در حالت شدیدش همینطوری خوب نمی شود. با تعطیلات رفتن و خوش گذراندن شما خود افسرده تان را با خودتان می برید و درست است که سبک زندگی در کیفیت حالمان موثر است اما اگر می بینید علیرغم همه ی تلاشهایی که می کنید باز حالتان خوب نیست بد نیست به یک متخصص مراجعه کنید. همه لزوما به دارو احتیاج ندارند و گاهی جلسات مشاوره کاملا کمک کننده است. خلاصه ی کلام این که به فکر خودتان باشید و وقتی به این نقطه رسیدید که متوجه شدید اوضاع دارد از کنترلتان خارج می شود بدانید که وقت کمک گرفتن است. 

الان که این پست را می نویسم پسرک روبرویم روی تخت بیمارستان خوابیده. به دستش سرم وصل کرده اند و دستگاههای مانیتورینگ اتاق وز وز می کنند. پسرک از جمعه حالش خوب نبود و از نیمه شب اسهال فراوان داشت‌. اول فکر کردیم مثل دفعه ی قبل می شود در خانه مدیریتش کرد اما وقتی هر ده دقیقه مجبور بودیم کل لباسهایش را عوض کنیم راهی بیمارستان شدیم‌ در اورژانس بهش سرم زدند و داروی ضد تهوع دادند. اما اسهالش همچنان ادامه داشت‌. آزمایش گرفتند برای انواع ویروسها از جمله کوید. همه اش منفی بود. گفتند بدنش دچار کم آبی شده که از حال وروزش هم مشخص بود. رنگ به رخ نداشت. تا نزدیک غروب ماندیم و چون حالش بهتر نشد تصمیم گرفتند پذیرش بخش کودکان بکنند و شب را بماند. بیمارستان گویا تخت خالی نداشت و مجبور شدیم با آمبولانس پسرک را منتقل کنیم به درمانگاه نزدیکتر زیر نظر بیمارستان‌. در آمبولانس اجازه ندادند پیش پسرک بنشینم و صندلی جلو نشستم‌. اما ظاهرا محیط آنچنان برای پسرک جذاب بود که گریه و زاری راه نینداخت. حالش حالا خیلی بهتر است، رنگ و رویش بهتر شده و قرار شده نمونه ی اسهالش را هم آزمایش کنند برای عفونت باکتریایی. پسرک بالاخره آرام گرفته و چشمهایش را روی هم گذاشته. امیدوارم چیز جدی نباشد و تا صبح پسرک حالش خوب بشود. دعایمان کنید.

ثبت در تاریخ

می خواستم اینجا یادگاری بنویسم نمی دانم چرا یادم رفت اما پسرک دو روز پیش تاریخ ۲۵ نوامبر ۲۰۲۱، ۴ آذر ۱۴۰۰، اولین قدمهایش را در سن ده ماه و نوزده روزگی  برداشت.

هنوز کار دارد تا بتواند مسیر طولانی تری قدم بردارد اما توی همین دو روز کلی پیشرفت کرده. دیشب که داشت سمتم می آمد کلی هیجان زده شد و می خندید. آن موقع گوشی دم دستم نبود بعد که دادم پدرش ضبط کند دیگر نشد که نشد. این ده روزی که خانه نگهش داشتم تا بیشتر بهش رسیدگی کنم و سرماخوردگی و گوشش خوب شود خیلی پیشرفت کرده. کاملا مشخص است الان در دوره ای است که فوق العاده مغزش فعال است. هر چه می بیند بلافاصله یاد می گیرد و تکرار می کند. پدرش یادش داده از روی کاناپه چطور پایین بیاید که با کله زمین نخورد و حالا هر وقت موقعیتش باشد همان کار را می کند؛ روی شکم دراز می کشد و آهسته آهسته خودش را سر می دهد تا پاهایش روی زمین قرار بگیرد و پایین بیاید. کار با دستهایش دقیق تر شده، از دو هفته ی پیش دست زدن را یاد گرفته و از دو روز پیش پرتاب کردن توپ به قصد بازی را یاد گرفته. یک ماشین کوچک دارد البته ظاهرش بیشتر شبیه یک محفظه ی شیشه دار است که سه تا ن۷ود سبز کوچک داخل غلافشان نشسته اند و با حرکت چرخها، دوتایشان می چرخند و وسطی بالا پایین می رود. فوق العاده دوستش دارد و سرش حسابی گرم عقب و جلو کردن و زل زدن به چرخهایش است. اوایل وقتی ماشین چپه می شد عصبانی می شد و جیغ و داد می کرد اما الان یاد گرفته چطور دوباره راستش کند و دوباره حرکتش بدهد. یک جعبه ی موزیک دارد به اسم مزرعه ی آواز خوان. روی هر کدام از اشیا که می زند انواع آهنگ و شعر اجرا می کند. اوایل همه را با هم فشار می داد اما اخیرا یکی یکی دکمه ها را می زند و گوش می دهد. اخیرا شیر کمتر می خورد و بیشتر غذا می خورد. از پوره و غذای بچه هم دیگر خوشش نمی آید. غذاهایی را می خورد که بافت داشته باشند و بتواند با آن دو تا دندان موشی پایینش ور برود. برای همین غذاها را تکه تکه می کنیم و بهش می دهیم و خیلی دوست دارد. عادت دیگری هم پیدا کرده هر چه پدرش بخورد او هم دهانش را باز می کند که به من هم بده. تقریبا تمام  روز در حالت غذا یا اسنک خوردن است. یک مدت که بیماری ویروسی گوارشی گرفته بود و گلاب به رویتان اسهال و استفراغ شدید بود کلی لاغر شده بود. اما حالا دارد بر می گردد سر وزنش خدا رو شکر. خلاصه این که روزهایمان بالا و پایین زیاد دارد اما این روزها پر هستیم از هیجان و شادی برای چیزهای جدیدی که پسرک یاد می گیرد.