بالاخره توانستم تولد پسرک رو با سه روز تاخیر بگیرم. مهمان دعوت نکردیم به خاطر اومیکرون اما خانه را تزیین کردم با تم 1st birthday که به نظر همه ی آنهایی که پرسیدم قشنگ و چشم نواز شده بود. پسرک دو چیز تولدش را خیلی دوست داشت: یکی بادکنکها که مدام بهشان چنگ می انداخت و دیگری کادوهای تولدش. دوستم برد و خانمش یک لامای چوبی موزیکال برایش فرستادند و خودمان هم یک چهارچرخه ی چوبی برایش گرفتیم و یک عروسک ببری نارنجی. هنوز که هنوز است با عروسکهای حیوانات ارتباط برقرار نمی کند و به طرز جالبی نادیده شان می گیرد. با ورژن کوچک حیوانات و عکسشان در کتابهایش مشکلی ندارد و کلی هم سرگرم می شود اما انگار عروسکهای بزرگتر می ترساندش. ما هم تصمیم گرفتیم خیلی اصرار نکنیم و بگذاریم بزرگتر شود و در قالب قصه بعدها دوباره معرفیشان کنیم. پسرک یکساله من جنب و جوشش آنقدر زیاد شده که گاهی از شدت خستگی می آید کنار من یا پدرش چند ثانیه توقف می کند نفس تازه می کند و دوباره راه می افتد. انرژی این موجود  دوپای کوچولوی بامزه بی نهایت است. یک سالگی ات مبارک پسر نازنینم.

روز میلاد تن من

امروز سی و سه ساله شدم. نمی دانم چرا عدد سن هنوز هم مرا می ترساند. شاید علتش این باشد که جوانتر که بودم همیشه هدفهایم بر مبنای سن و سالم بود. این که در سی سالگی کجای زندگیم باشم و در سی و پنج کجا و در چهل و همینطور ادامه دار. یکی دیگر از علتهایش هم این است که یک بچه ی دیگر را هم می خواهم داشته باشم تا پسرک تنها نباشد. فعلا که پسرک کوچک است و من هم درگیر درسها اما بالا رفتن سن نگرانم می کند. وقتی بیست و پنج ساله شدم مطلبی نوشتم از خود پنجاه ساله ام به صحرای آن روزهایم. هنوز هم گاهی مرورش می کنم. فکر کنم اینجا یا وبلاگ قبلیم هم گذاشته بودم. اما دوباره می گذارمش تا یادم بماند:

نامه ای از آینده

صحرای  عزیزم سلام

امیدوارم اولین دقیقه های بیست و پنج سالگیت برایت نشاط آور و شیرین بوده باشد. نمی دانم چرا درست در آستانه شامگاه پنجاهمین سالگرد میلادم تصمیم گرفتم این نامه را بنویسم برای دخترک 25 ساله جوانی هایم و شاید خواندن چنین نامه ای از سوی صحرای 50 ساله برای تو هم خالی از لطف نباشد.

آه صحرای عزیزم، می دانی همیشه احتمال کمی می دادم که پنجاهمین سالروز تولدم را جشن بگیرم و فکر می کنم تو هم لااقل قبل از دریافت این نامه  چنین تصوری داشتی، اما همین قدر برایت یگویم که هیچ کس جز آن که باید بداند، نمی داند چند صبح دیگر طلوع خورشید را از پنجره چشمانت نظاره گر خواهی بود. صحرای عزیزم، میان ما فاصله ای 25 ساله قرار دارد، درست به اندازه فاصله کنونی تو از نخستین گریه ات در اولین تجربه چشم گشودن به این دنیا. در این فاصله اتفاق های زیادی افتاده اما قصد ندارم از آنها برایت بگویم، می دانم دوست نداری شرح داستان را قبل از خواندن یا دیدنش بدانی من هم قصد ندارم مستند زندگی پیش رویت را لوث کنم.

اما صحرای من می خواهم از چیزهای  مهمتری برایت بنویسم، از نگرشی که در طول این سال ها به زندگی به دست آوردم. صحرا جان، همانقدر برایت یگویم که زندگی تو در آستانه 25 سالگی، قسمت آرام و بی دردسر زندگیت را تشکیل می دهد. شاید باورش برایت کمی سخت باشد اما سختی های این روزهای تو، قسمت شیرین خاطرات امروز مرا تشکیل می دهد. زودرنجی ها و حساسیت این روزهایت، باران اشک هایت در ناملایمت های گاه و بیگاه،و دلشکستگی هایی که ظاهرا برایت پیش می آید همه و همه یادآوریشان  لبخند دلنشینی بر لبهایم می نشاند!

دختر جوانی های من، زندگی بازی های رنگارنگی دارد. شاید توصیف زندگی به شطرنج خیلی برایت ملموس نباشد، اما این روزها که شطرنج بازی می کنم (بله! بالاخره فرصتی پیش امد تا شطرنج یاد بگیرم!) تصویر زندگیم را بی شباهت به این صفحه سیاه و سفید و مهره هایش نمی بینم: لحظه ای پیش روی می کنی، لحظه ای با منطق عقب نشینی می کنی و گاهی لحظه های طولانی برای حرکتی کوچک مکث می کنی و گاهی هم مات بازی روزگار می شوی و یاد می گیری با استراتژی مشابه نمی توانی همه جا پیروز شوی.

صحرا، یادم می آید در ایام جوانی، خودم را فرد باهوشی نمی دانستم؛ در این سن و سال به جرأت می توانم بگویم برای کامیابی به چیزهایی مهمتر از هوش نیاز است که در قالب نمره و معیارهای  سنجش هوش نمی گنجد.

صحرای عزیزم باید برایت بگویم که دغدغه های آدمی هر چه قدر وسیع تر و عمیق تر می شود، بیشتر او را در خودش غرق خواهد کرد، در این زمان خوب دریافته ام که همانقدر که پرداختن به عمق اقیانوس زندگی اهمیت دارد توجه به پوسته و سطح آن هم کم مهم نیست: از تماشای مرغان دریایی که در آسمان آبی اوج گرفته اند غافل نشو همان طور که در  قایق ماهیگیری کوچکت به زلال اقیانوس خیره شده ای و در بحر تفکراتت غریق.

صحرا، می دانی من هیچ وقت دوست نداشتم حسرت چیزی را بخورم و روزهایم را آه کشان، بر آنچه باید می کردم و نکردم، شب کنم، اما باید اعتراف کنم گاهی برای این که روزهای شادتری را در جوانی ام سپری نکردم ، آن هم کاملا اختیاری، افسوس می خورم.

دوست دارم تو در ابتدای 25 سالگیت  تصمیم بگیری ، کمی شادتر زندگی کنی، لااقل اندکی به خاطر درخواست زنی که در آستانه قدم گذاشتن از بزرگسالی به کهن سالی است.

روزی را به خاطر می آورم در ایام جوانی و اتفاقا در حوالی همین بیست و پنج سالگی؛ با این تفکر که من چه قدر بدشانسم چشمهایم را باز کردم، در تمام مدت صبحانه به این فکر کردم که با بدشانسی قرارداد بسته ام و تمام مسیر دانشگاه را با یادآوری بدبیاری هایم به خودم غر زدم. همانطور که از پله های دانشکده بالا می رفتم نتوانستم مثل همیشه بعد از تمام این فکرهای ناشکرانه، بگویم خدایا شکرت! امروز با یادآوری آن روز، لبخند تلخی می زنم برای این که روزهای سرشار از تلاش و انگیزه ام را با چنین افکار ناخوشایندی، خراب می کردم. صحرای عزیز، در رودخانه زندگی نه حاشیه نشین باش و نه ساکن، هم با سنگریزه های مسیر برقص و پایکوبی کن و هم جاری باش در جویبار لحظه ها.

صحرای عزیزم ارزشمندترین تجربه زندگیم را در شب تولدت، تقدیمت می کنم: با عشق زندگی کن، تمام داستان زندگی همین است.

مراقب خودت و لبخندت باش.


خود پنجاه ساله ات، صحرا

*پانزده دی ماه هزار و چهارصد و هفده  ه.ش

امروز بعد مدتها آش رشته درست کردم. سبزی زیاد گرفته بودم تا چند بسته داخل فریزر داشته باشم برای وقتهایی که هوس آش می کنیم.

 سرماخوردگی پسرک موجی خوب و بد می شود. گاهی فقط آب ریزش بینی است و گاهی سرفه و گاهی هم مثل امشب همراه تب خفیف. سه تا از دندانهایش همزمان دارد جوانه می زند که آنها حسابی اذیتش می کنند.

 هفته ی پیش پسرک بعد مدتها به مهد برگشت و  هنوز دو روز نشده دوباره سرما خورد. اما به توصیه ی دکترم زیاد حساسیت به خرج ندادم و همان درمان خانگی را در پیش گرفتم. معلم مهدش چند تا ویدئو از خوردن پسرک برایم فرستاده بود. جالب است که شخصیتی که در مهد دارد خیلی فرق می کند با ورژن خانه اش. آنجا پشت میزش می نشیند و غذایش را با علاقه می خورد اما در خانه کلی برنامه داریم تا جناب غذایشان را نوش جان کنند. پسرک این روزها برای هرکاری که می کند دنبال تایید گرفتن از مادرش است. اگر من لبخند بزنم او هم می‌ خندد و اگر نه بگویم و تایید نکنم کمی غر می زند اما دیگر آن کار را نمی کند. خیلی جالب است که گاهی آنقدر محو تماشای من می شود که هول می کند و زمین می خورد. همسرجان می گوید عجیب است انگار هر بار تو را می بیند دفعه ی اولش است. انگار نه انگار جناب نه ماه را مهمان بدن مادرش بوده و بعد از تولد هم مادرش یک شب را هم دور از او چشم بر هم نگذاشته. 

این روزها راه رفتنش خیلی خوب شده، تعادلش، دور زدن موانع و زمان ایستادنش همه و همه بهتر شده و انشاالله تا تولد یکسالگیش حسابی مسلط می شود. کم کم کفش پایش می دهم اما زیاد موفقیت آمیز نبوده تلاشم. پدرش می گوید هنوز زود است برای کفش و من هم خیلی اصراری ندارم. معلم مهدش گفته کم کم عادتش بدهم تا چند ماه دیگر بتواند با کفش راه برود.

کریسمس آنهایی که جشن می گیرند هم‌ مبارک. ما که جشن‌ نمی گیریم اما مشکلی با تجلیلش هم نداریم. اگر پسرک بزرگتر شود شاید بخواهیم بعضی رسوماتش را اجرا کنیم مثلا کوکی درست کردن و هدیه دادن. 

یکی از چیزهایی که برایش همیشه شکرگزار هستم این است که همسرجان آدم دلشادی است. با کوچکترین چیزها از ته دل می خندد و نیاز به دانستن فلسفه ی درونی هرچیزی برای شاد بودن ندارد. خوشحالم که پسرک چنین پدری دارد و هر دو می توانند با هم بی علت بزنند زیر خنده. مادر داستان هم با لبخندهای ملایم آنها را همراهی می کند و پیچیدگی های درونیش را در اعماق وجودش مچاله می کند. 

امشب فیلم unforgivable که ساندرا بولاک بازی میکنه رو دیدم. اولین بار بعد مدتهای طولانی بود که گریه ام گرفت. فکر کنم چون مادر شدم در صحنه ی اوج داستان احساساتم فوران کرد. شاید صحرای قدیم هم با همین صحنه اشکش در می آمد اما عمق احساس الانم زمین تا آسمان فرق می کند.