مامانها و خاله هایی که اینجا سر می زنید برای غذای بچه چه چیزهایی رو امتحان کردید که بچه دوست داشت؟ من cereal برنج و جو امتحان کردم که بچه دوست داره اما باعث یبوستش میشه. پوره ی گلابی و هویج هر کدوم رو امتحان کردم دوست نداشت. پوره ی سیب زمینی شیرین و گلابی تا حدی میخوره اما نه زیاد. کلا روال غذا دادن رو چطور شروع کردید.اینور اونور زیاد مطلب خوندم اما دوست دارم تجربه های عملی شما رو هم بدونم. ممنون

جوانتر که بودم یک زمانی یاهو پلتفرمی داشت برای بلاگهای شخصی به اسم یاهو ۳۶۰. من کم و بیش آنجا می نوشتم و دوستان ندیده ای هم داشتم. از میان همه ی آن دوستها پسری بود هم سن و سال خودم که دوستی مان در یاهو مسنجر تداوم پیدا کرد. وقتی که دانشجو شدم و گوشی دار شماره رد و بدل کردیم و اس ام اس میفرستادیم. آن هم خیلی زیاد! ولی رابطه مان اصلا رمانتیک نبود و هیچوقت هم وارد آن فاز نشد. صرفا با هم حرف می زدیم. تلفنی هم نه بیشتر متنی. دوست من گیتار هم بلد بود و شبها که می رفت تمرین کند در گوشه کنار خوابگاهشان به من زنگ می زد تا بشنوم‌. من هم بی کلام گوش می دادم. یک باری هم از طرف دانشگاه آمدند شهر دانشگاه من برای بازدید معماری بناهای تاریخی. قرار گذاشتیم همانجا و سلام و علیکی کردیم در حد ۵ دقیقه. بعد هم خداحافظی کردیم. باز هم همان فاز دوستی ادامه داشت و با گذر زمان هر دویمان درگیر رابطه های جدید شدیم و پیام رد و بدل کردنمان کمرنگ شد. قبلا پیش بینی کرده بودیم احتمالا دوستی مان ادامه داشته باشد اما حجم پیام بازیهایمان کم بشود و همینطور هم شد.حتی با اینکه بعدا ارشد تهران قبول شدم و هردو در یک شهر بودیم دیگر سراغ همدیگر را نگرفتیم.‌جز یک بار که به من پیشنهاد داد بروم توی گروه کرشان شرکت کنم که خوب نرفتم. او ولی حرفه ای ادامه داد و توی فیسبوکش می دیدم که در کنار حرفه ی خودش علاقه اش را هم جدی دنبال می کند. بعد از آن همه سال، ۱۴-۱۵ سال، هنوز توی اینستا همدیگر را فالو داریم و گهگاهی کامنتی برای همدیگر می گذاریم. از آن مدل دوستی هایی که کسی جای دیگری را تنگ نمی کند. همه ی اینها را نوشتم که بگویم چند وقت پیش یک کار زیبا مشترک با یک گروه از کرواسی انجام دادند که او هم حسابی خوش درخشیده بود. اگر خواستید گوش بدهید اسمش هست baba yetu و این هم لینکش. یک ترانه ی آفریقایی هست گویا. انرژی کارشان را دوست دارم. 

https://youtu.be/5pDrVQ5sUfo


از دنیای پسرک

 پسر کوچولوی قصه دو روز دیگر شش ماهه می شود. تغییراتی که توی یک ماه آخر کرده خیلی دیدنی است. اول اینکه غلت خوردن را از پشت به شکم یاد گرفته برخلاف روند معمول که انگار بچه اول از شکم به پشت غلت می خورد. کار سختتر را اول یاد گرفته، امروز هم‌ برای اولین بار از پشت به شکم برگشت. حالا هم سینه اش را کاملا از زمین جدا می کند ببینیم کی شروع می کند به خزیدن و چهاردست و پا کردن.فوق العاده پرانرژی است اصلا یکجا بند نمی شود. مدام غلت می زند و توی بغل هم اصلا آرام‌ نمی گیرد. آنقدر دست و پا می زند که مجبور می شوم زمین بگذارمش. برایش یک سیت کوچک  از این هایی که جنس نرم پلاستیکی دارند برای روی زمین نشستنش گرفتم. کلی هم گران که ارگونومیک است ونشستن بچه را اصلاح می کند. مشکل این است که چون پشتی ندارد بچه حوصله اش که سر می رود خود را از پشت هل می دهد و اگر نگیرمش خودش و صندلیش را یک جا چپه می کند. بزرگتر که شود احتمالا بیشتر به کارش می آید، خوبی اش این است روی صندلی های معمولی قابلیت نصب شدن دارد. خریدی که فعلا ازش راضی هستم یک تشک بچه است از جنسی مشابه تشکهای یوگا منتها با ضخامت بیشتر و البته  بزرگتر (فکر‌کنم ۲ در ۱.۵ متر). این را هم گران خریدم و علت گرانی اش بیشتر این است که ساخت کره است و کیفیتش را همه جا تعریف کرده بودند. پسرک که ازش خوشش آمده و تمام مدت رویش تمرین غلتیدن می کند و حسابی بهش خوش میگذرد. دیگر اینکه پسرک دو هفته ای است غذای جامد را شروع کرده. اینجا توصیه می کنند با cerealشروع کنیم و آقا خیلی هم دوست داشته و نه نمی گوید. خیلی بامزه می خورد و البته هنوز حرفه ای قاشق را صاف نمی کند و کلی صورتش را نقاشی می کند اما خدا رو شکر مقاومتی نمی کند و مشتاق خوردن است. حالا باید کم کم پوره های مختلف را شروع کنم و تنوع غذاییش را بیشتر کنم. دیگر اینکه عادت کرده موقع خوابیدن غلت می زند و روی شکم می افتد و اگر خواب باشد بیدار می شود. برای همین یکی از ما مجبور است کنارش بخوابد و راه غلتیدنش را سد کند تا خوابش ببرد و بعد منتقلش کنیم روی تخت خودش. می دانم شاید خیلی روش درستی نباشد اما گفتیم تا کمی هیجان غلت زدن از سرش بیفتد همین راه حل را پیش ببریم‌. حرف زدن هم که بیشتر در حد اصوات است و گاهی شبهه کلمات نامفهومی می گوید که معلوم نیست چی هست اما بیشتر از اصوات است و معلوم نیست اولین کلمه اش فارسی باشد یا انگلیسی. یک هفته ای که سرماخورده بود نبردیمش مهد و داشت کم کم ما و با رو تکرار می کرد اما وقتی دوباره مهد بردیمش انگار همه اش پرید. می گویند کودکان دوزبانه دیرتر به حرف می آیند. هرچند رایان با معلمهای مهدش هم انگار زیاد مکالمات صدادار دارد. راستی پسرم دارد تن صدایش را تنظیم می کند. گاهی صداهای بلند گاهی درشت گاهی نازک. وقتی شروع می کند جیغ و داد کردن خانه را روی سرش می گذارد. از این نظر به پدرش رفته، همسرجان و خانواده اش همگی تن صدای بلندی دارند. هلمت هم که سه هفته ای می شود مرتب سرش است و خدا رو شکر تغییرات خیلی واضح است. به قول همسرم خوب است امکانات هست وگرنه پسرمان یک عمر باید چوب نابلدی  پدرمادرش را می خورد. پسرم هم که حسابی شیرین شده و هرجا می رود همه می گویند oh my God, he is so cute! یک حسن مهد کودک رفتنش این است که از الان اجتماعی بار آمده و با غریبه ها ناراحتی نمی کند. خصوصا اگر خانم باشند بعد از چند ثانیه زل زدن شروع می کند به لبخند زدن. نگاه پسرک از مدل نگاههای عمیق است، از این نگاههایی که انگار درون مخاطب را می کاود. مدل نگاه های مادرش :))

قصد داشتم برای یکی ازواحدهای اختیاری سال آینده، با دانشگاهی که مبحث مورد علاقه ام را دارد کلاس بگیرم. فکر کردم شاید بعدش بتوانم سال آخر هم شش هفته ی اختیاری کارآموزی را مرتبط با همان موضوع جایی مشغول شوم. برای همین نشستم به گوگل کردن و چند تا دانشگاه و استاد پیدا کردم. به یکی شان ایمیل زدم و راستش خیلی امیدوار نبودم جواب بگیرم. اما دو روز بعد دیدم استاد جواب داده و جالبیش این بود استاد فارغ التحصیل دانشگاه خودمان بوده ده سال پیش. من اصلا رزومه ی استاد را  نگاه نکرده بودم و این شد که یاد گرفتم از این به بعد حتما چک کنم. استاد خیلی صمیمی جواب داده بود و خواسته بود با اسم کوچک صدایش کنم و جالبیش این که با یکی از استادهایمان هم در مورد من حرف زده بود قبل از جواب ایمیل من و نوشته بود که دکتر فلانی گفته "دانشجوی خیلی خوبی هستی." این که می گویند دنیای فارمسی دنیای کوچکی است واقعا درست بوده.  استاد گفته بود بنابر قوانین دانشگاه نمی تواند دانشجوی  غیر دانشگاه خودش را بگیرد اما حاضر است با همکارانش در موسسه های دیگر صحبت کند  و ببیند آنها می توانند کاری کنند. خلاصه بعد از چندبار رد و بدل کردن ایمیل قرار شد من از این طرف با دانشگاه چک کنم و مطمئن شوم امکان چنین کارورزی هست و چه کاغذبازی هایی لازم است و بعد بهش خبر بدهم. راستش خیلی تحت تاثیر برخورد استاد و حمایتش قرار گرفتم. آن هم در مورد دانشجویی که اصلا ندیده و نمی شناسد. فارغ زا اینکه نتیجه چه شود، تصمیم گرفتم رفتار این استاد را الگوی خودم قرار بدهم و چه الان و چه آینده هوای آدمها را داشته باشم. خدایا شکرت که هنوز آدمهای مهربان وجود دارند.

پی نوشت. این را هم بگویم این پیگیریهای من بیشتر حالت کار اضافه دارد و  از روی علاقه است. معمولا چون دردسرهایش زیاد است خیلی ها دنبالش نمی روند. من هم فعلا فقط دارم احتمالش را می سنجم و ببینم که ارزش وقت و هزینه و راه دور را دارد.