مادر و بچه

برنامه ی کالج رفتن برای این ترم کنسل شد. چرا که ممکن است بتوانم مقادیر زیادی از واحدها را حذف کنم و همه ی اینها منوط به معادل سازی مدارک‌ تحصیلیم است. من اصل مدارک و ریزنمرات را دارم، اما قبول نمی کنند. می گویند باید نمراتت را در یک‌ نامه ی مهروموم شده از سمت دانشگاه بیاوری. اینطوری شد که دوستانم را در تهران و شهر کارشناسی ام بسیج کرده ام این کار را برایم انجام دهند. یکی شان انجام شده و دیگری به هفته ی بعد موکول شده است. در عوض به دنبال امور دیگری در جهت همین امورات هستم که از حوصله ی این جا خارج است.

پ.ن: چند وقتی است فکر بچه دار شدن در سرم می چرخد. بیشتر برای اینکه فعلا بیکارم و می توانم امورات را طوری برنامه ریزی کنم که بچه موقع دانشگاه رفتن من کمی از آب و گل درآمده باشد و بتوانم به مهد کودک یا پرستار بسپرم. البته همسر جان و من توافق کرده ایم قبل از تثبیت اوضاع اصلا اقدام نکنیم. داشتم فکر می کردم نه ماه چقدر زیاد است برای دوران بارداری! بعد از آن هم بچه حداقل تا شش ماهگی مراقبت دائم مادر را می طلبد. قشنگ دو سالی مادر باید از همه چیز دست بشوید! فکر می کنم با این تفکرات دو دو تا چارتایی من حالا حالاها بهتر است به مادر شدن فکر نکنم :))

جنبه ی رومانتیک زندگی متاهلی

یکی از قشنگی های زن و شوهری این است که مجبور نباشی پیش همسرت عیب و نقص هایت راپنهان کنی. می توانی خود خودت باشی. این را کی متوجه شدم؟ دیروز.‌همسری از آن  دسته از آدمهایی هاست که تغییر شرایط  و استرس را به صورت تبخال بروز می دهد. البته تبخال زدن یک جورهایی بهتر از بر هم‌خوردن سیستم ماهیانه ی بدن با کوچکترین استرس است! همسرجان یک تبخال قلمبه و وحشتناک زده که اعتماد به نفسش را حسابی پایین آورده. برای همین سرکار ماسک می زند و به همکارانش هم گفته سرما خورده. دیروز طبق قرار همیشه موقع ناهارش بهم زنگ زد و یک جوری از تبخالش شکایت  می کرد که خنده ام گرفت. گفت خوب است کسی نفهمیده تبخال زده و دعا دعا می کرد زودتر شر این ویروس زشت از لبش کنده شود.  همه ی اینها را فقط به من می گوید و فقط جلوی من ماسک نمی زند. ای پسر کوچولوی غرغروی من!

پی نوشت: فقط صحرا می تواند از تبخال شوهر یک قصه ی عاشقانه بسازد.


خواب

تا حالا شده یک روز تمام فقط بحوابید و هیچ کار دیگر نکنید؟ داستان امروز من بود.طبق قراری که با ادل داشتم صبح زود به خانه ی او رفتم و بعد از مدتها دیدمش. کیکم که خراب شده بود، در عوضش  گردن آویز مسی را که مدتها پیش در بازار بزرگ تهران از یک دست فروش خریده بودم  به عنوان هدیه به او دادم. آن موقع برای زیبایی اش خریده بودم و هیچ وقت موقعیتی پیدا نشد تا آویز را بیندازم و گمان می کنم مقصدش از اول هم گردن ادل بوده است! بعد از دیدارمان به خانه برگشتم  و احساس بیحالی و ضعف داشتم. بنابراین تمام روز را در رختخواب گذراندم. کمی خوردم و فیلم دیدم و بیشترش را خواب بودم. فکر می کنم به خاطر فردا استرس دارم و این استرس من را از پا انداخته است. همسری هم از کار برگشته اما او هم از خستگی دراز به دراز خودش را روی تخت انداخته و خوابش برده  است. بلند شوم  بروم یک کاری بکنم. اینطوری نمی شود.

مشکلات آخر شب

در همین لحظه ساعت ۰۰:۰۶ بعد از نیمه شب خیلی عصبانی هستم. نصفه شبی امدم کیک درست کنم، همسری هم با اینکه خوابش می آمد کمکم کرد و بعدش رفت خوابید.بعد ۴۵ دقیقه رفتم وسط کیک را چک کردم دیدم به چوب کبریت چیزی نچسبیده گفتم حتما پخته. آمدم روی کیک طلایی شود المنت بالا را روشن کردم یک لحظه رفتم اتاق و برگشتم وسط کیک سیاه شد. حالا گفتم عیب ندارد رویش را می برم درست می شود. فر را خاموش کردم و کیک را بیرون آوردم . پف کیک یهو نشست و مثل توپ پنچر شده بی قواره شد‌. آمدم از قالب  خارج کنم دیدم چسبیده کناره هایش، یک دفعه دیدم کناره های کیک نپخته است. کیکها که همیشه از بیرون به مرکز می پختند این دفعه چرا اینطوری شد؟ خلاصه یک عدد صحرای عصبانی هستم که برای قرار فردا صبح زودش با ادل بعد از مدتها، هیچ چیز برای بردن به خانه اش ندارد. یادتان باشد در کیک پختن های آخر شب دنبال دستور پخت جدید نروید. امروز میزان نبودم‌. مرغی که پختم روغنش زیاد شده. غذاهایم چند روز است آن طور که باید خوب در نمی  آید. وقتی فکرم مشغول است و تمرکز ندارم بدجور همه چیز را خراب می کنم. یکشنبه یک قرارمهم دارم  برایم دعا کنید.

خبر جدید

امتحان ورودی کالج را با موفقیت پشت سر گذراندم! ایالتی که ما در آن زندگی می کنیم یک قانون کلی دارد: برای ورود به کالج پاس کردن امتحان ورودی که شامل خواندن و نوشتن  انگلیسی و ریاضی است ضروری است. تافل و آیلتس را قبول ندارند و این برای من خیلی خوب شد. قسمت  Reading را با اختلاف کمی از نمره مرز پاس کردم و writing و ریاضی را با نمره ی بالا قبول شدم. می توان گفت سطح سوالات خواندن  و نوشتنش دست کمی از تافل نداشت. خلاصه ی ماجرا این که من آمادگی ورود به کالج را دارم و منتظر روز orientation هستم تا با مشاور کالج صحبت کنم و با توجه به راهنمایی هایش کردیت های لازم را بردارم. تصمیم دارم مدرک لیسانسم را معادل سازی کنم تا بتوانم چند کردیت را حذف کنم. امیدوارم موثر بیفتد. نگرانی دیگرمان این است که ما هنوز مقیم ایالت نشدیم، باید حداقل یکسال متوالی ساکن باشیم تا بتوانیم از تخفیف شهریه برخوردار شویم. با وضعیت  فعلی ما که چهارماه بیشتر نیست ساکن شده ایم مجبوریم بالاترین نرخ شهریه را بپردازیم. در حالی که هنوز به  تصمیم قاطع نرسیده ام، پاس کردن کردیت های عمومی  منطقی ترین گزینه ی ممکن به نظر می رسد.خلاصه این که این چند روز خیلی فشرده درگیر این مسائل هستم. امیدوارم آنچه خیر است پیش بیاید.

پی نوشت: آقای همسر امتحان رانندگی را با موفقیت پاس کرد آن هم در روز تولدش. من هم امتحان کالج را در روز تولدم پاس کردم. کادوی تولدمان هم بلیط سالیانه شهربازی بود. اگر بدانید اینجا چه شهربازی خفنی دارد دلتان می سوزد!

چشم انداز ده ساله

* سال نوی میلادی مبارک!  ادامه مطلب ...

خدا به خیر بگذراند

* آقای همسر امروز امتحان رانندگی دارد و من خیلی استرس دارم. فکر نمی کنم چیز سختی باشد و آقای همسر هم رانندگیش خیلی خوب است اما اسم امتحان که می آید آدم ها توی هول و ولا می افتند که ای وای امتحان است. حال و روز آقای همسر هم تقریبا همین شکلی است. دعا کنید پاس شود. برایمان مهم است که بار اول قبول شود.خدا به خیر بگذراند.

* امروز صبح اتفاق بدی افتاد. من و ادل مشغول دویدن بودیم که آخرهای اولین دورمان ناگهان ادل سر خورد و بدجور زمین خورد. انگشت انگشتری دست راستش شکست. به همین سادگی! خیلی ناراحت شدم. بیشترین نگرانی اش بابت عقب افتادن کارهایش است چرا که راست دست است و با دست چپش نمی تواند به سرعت آن یکی کار کند. خدا به خیر بگذراند.

* دچار یک سری مشکلات زنانه ای شدم. نمی دانم علتش چه می تواند باشد. آخرین بار هم که پیش متخصص زنان رفتم همه معاینات و آزمایش ها نرمال بود. به قول همه ی دکترها همه اش از استرس است! دکتر خودم هم برای مشکل معده ام امپرازول همیشگی را نوشت و البته جواب آزمایش هلیکوباکترپایلوری ام هم مثبت بود و این یعنی یک وقت ملاقات دیگر با دکتر برای آزمایش های تکمیلی. سه سال پیش که آزمایش دادم جوابش منفی بود. هلیکوباکتر پایلوری باکتری سخت جانی است که در لایه های عمقی معده زندگی می کند. در معده بسیاری از آدم ها زندگی می کند اما بسته به وضعیت بدنی در برخی افراد می تواند ایجاد التهاب و زخم معده کند. باید دید دکتر در ویزیت بعدی چه آزمایش هایی را  درخواست می کند.  خدا به خیر بگذراند.

*خلاصه اینکه مراقب خودمان باشیم و خدا تمام بلایا را از سرمان به خیر بگذراند.

بعدا نوشت: آقای همسر قبول نشد. آقا یادش رفته موقع عقب راندن، پشتش را نگاه کند! ساده ترین کار ممکن که همیشه من را مجبورمی کند انجامش بدهم! خیر باشد دیگر. انشاالله امتحان بعدی! 

مری کریسمس!

مهمانی کریسمس خوش گذشت. همه چیز عالی بود. الوعده وفا!

ادامه مطلب ...

اوصیکم به ورزش!

*  امروز دو دور دویدن دور  زمین ورزشی کالج نزدیک خانه را به سه دور ارتقا دادیم و من واقعا کم آوردم. این محوطه ی دویدنش کم طولانی هم نیست، حدود سه چهارم مایل برابر 1200 متر هست. ادل با هیکل آمریکایی اش خیلی راحت از پس سه دور برآمد اما من بعد از چند روز بی فعالیتی به نفس نفس افتادم. اما از سیر تدریجی پیشرفتم راضی ام. از روز اول که بعدش دچار کرامپ های عضلانی شدم تا الان که دو دور را بدون بدن دردهای بعدش راحت می دوم . اگر بتوانم سه دور را بدون اذیت شدن بدوم به پیشرفت بزرگی نائل شده ام. :))

* امشب باید کیک بپزم برای مهمانی فردا. مشکلی با پخت کیک ندارم. مهمترین قسمتش تزئین کیک هست که می خواهم جدید باشد و خلاقانه. خدا رحم کند! هر وقت خواستم در تزئین کیک نوآوری کنم یک دسته گلی به آب داده ام. آخر اینجا خامه ی تزئینی شان یک مدلی است و من تا حالا اینطوریش را ندیده بودم. برایم دعا کنید. اگر خوب شد عکسش را برایتان می گذارم و اگر نگذاشتم به رویم نیاورید!

* قرار است ادل دوست پسرش "زیگی" را در این مهمانی معرفی کند.  هم هیجان زده است و هم نگران. انگار دوست پسرش زود با غریبه ها ارتباط برقرار نمی کند. من هم توصیه های لازم را به آقای همسر داده ام که هوای زیگی را داشته باشد. هرچند خود همسری هم زودجوش نیست و با هر مدل آدمی ارتباط برقرار نمی کند. ببینیم چه پیش می آید.

* اگر حالتان زیاد بد می شود ورزش کنید، روحیه تان 180 درجه عوض می شود.

یلدا

* یلدا، زمستان، تولد و تمام این ها از یک جایی به بعد یادآور خاطرات تلخی است که خط می اندازد روی بلور احساسم! 

* یک آن یادم آمد و دیگر خوابم‌ نبرد.‌ همسری را در صبحانه ۴:۳۰ صبح همراهی کردم . همسری یک نگاه مشکوک انداخت و گفت " چی شده که خوابت نمی برد؟ تو که این ساعت بیدار نمی شدی" من هم شانه بالا  انداختم که نمی دانم. ولی می دانم، خوب هم می دانم!

*  این جعبه ی سیاه ذهن را نمی شود کنترل  کرد که به چه فکر کند و به چه فکر نکند،  پیش می آید دیگر.