حس خوب

می خواهم یک چیزی بگویم، نگویید این دختر زیادی ذوق کرده است. خیلی خوشحالم که ازدواج کرده ام! داشتن کسی که آدم را همه جوره با هر شرایطی بخواهد و دغدغه روز و شبش آسایش تو باشد خیلی شیرین است. این شیرینی باعث شده وقتی حلقه ام را می پوشم انرژی مثبت بگیرم و اوقاتی که بیرون هستم و یادم می رود حلقه را بردارم حس کنم چیزی گم کرده ام. آقای همسر بیشتر از قبل یاد گرفته هوایم را از راه دور داشته باشد و این خوشحالم می کند. از دور به حرفهایم گوش می کند و وقتی بهش غر می زنم که خانه را به هم ریخته فردایش  همه جا را جارو می زند و مرتب می کند و من کلی خوشحال می شوم. دلم برای پیش هم بودنمان تنگ شده و او برای آمدنم لحظه شماری می کند. اول زندگی از هم دور افتاده ایم اما هردویمان خوب صبوری را یاد گرفته ایم. پرونده ی رفتنمان هنوز تکان نخورده و ناگزیر به روال عادی زندگیمان ادامه می دهیم. 

پی نوشت: حس خوبم را باید ثبت می کردم تا یادم نرود.

چارچوب اخلاقی

امروز به صورت کاملا آرام و بی سروصدا یک توذهنی محکم از مدیر گروهمان خوردم. حرفهایی که زد به نظر کاملا منطقی می آمد. از اینکه چه گفت و چرا گفت که بگذریم من متوجه  جنس خاصی از  خلأ در وجودم شده ام که هر از گاهی  به طور اتفاقی توسط  آدمهای بی ربط در موردش تلنگر می خورم. قویاً متوجه شده ام که چارچوب اخلاقی خاصی برای زندگیم تعیین نکرده ام و این باعث شده است که گاهی تصمیمهای غلط بگیرم و مسیر اشتباهی بروم و بعدا متوجه بشوم که علت همه ی این دردسری که پیش آمده این است که برای خودم چارچوب مشخصی تعیین نکرده ام. من معمولا خط قرمز مشخصی در انجام کارهایم ندارم و این خطرناک است و باعث شده گاهی دست به کارهایی بزنم که نتیجه ای جز خسران  به بار نیاورده است. بخواهم جور دیگر بگویم وجود مرزهای مبهم برای درستی یا نادرستی یک عمل احتمال سقوط اخلاقی را افزایش می دهد. حس می کنم باید کم کم، تدریجی و پیوسته برای رفتار و کردارم مرزهای اخلاقی تعیین کنم. باید دقیقا مشخص کنم چه چیزی را درست می دانم و چه چیزی را نادرست. اگر قرار باشد کار نادرستی انجام بدهم آیا با عواقب و عوارض آن آشنا هستم؟ آیا حاضرم مسئولیت کار نادرستم را بپذیرم. به عبارتی اگر مرتکب کار اشتباه هم شدم با علم کامل به همه ی جوانب قطعی و احتمالی مرتکب آن شوم و صرف یک دورنمای مبهم خودم را درون چاه نیندازم. این قسمت شخصیتم بدجور می لنگد و می توانم به جرأت بگویم اکثر دردسرهای بزرگی که تویش افتاده ام معلول لنگ زدن این قسمت از شخصیتم است. بر خلاف حرف روانشناسم که می گفت زودتر از سنم بزرگ شده ام حس می کنم بعضی چیزها را دارم خیلی دیر یاد می گیرم، انگار قسمتهایی از درونم هیچ وقت فرصت رشد پیدا نکرده بودند. دیر یا زودش را نادیده می گیرم و سعی می کنم هوای همین جوانه های کوچک داشته باشم. من آدم خوش بینی هستم!

زمستان نوشت

کامنت یک دوست قدیمی باعث شد یادم بیاید خیلی وقت است ننوشته ام. اگر بخواهم از خودم قصه کنم می توانم بگویم اوضاع زندگی ام رو به راه است. مشغول درس و دانشگاهم و امتحاناتم تازه شروع شده است و با انرژی مضاعف خودم را برایشان آماده می کنم. کار رفتنمان انگار حالا حالاها کش می آید و ما تصمیم گرفته ایم برنامه های زندگی مان را طبق آنچه پیش بینی کرده بودیم پیش ببریم. زندگی مشترکی که با فاصله شروع شده است و ادامه دارد. کیفیت کارها و برنامه هایم مانند دوران قبل از ازدواج است : می روم ، می آیم و با جدیت پیگیر درس و دانشگاه. تفاوتش اینجاست که هدفمند تر هستم و خیالم راحت است پشتیبان قوی مانند آقای همسر دارم. دیگر در خوابگاه زندگی نمی کنم. رفیق شفیق دوران لیسانسم آوا که با هم درس خواندیم و تهران قبول شدیم حالا در تهران کار می کند و خانه گرفته است. آمده ام پیش او و با هم زندگی می کنیم. روزهای خوبی است برای با هم بودن. 

من و آقای همسر بیشتر از همیشه داریم همدیگر را می شناسیم. حسایت هایمان، بدقلقی هایمان و عادتهای ناجورمان. یکی دوباری با آقای همسر سر این مسائل بحثمان بالا گرفت و هردویمان با چشم های اشکبار تصمیم گرفتیم  منعطف تر عمل کنیم و به همدیگر زمان بدهیم تا بتوانیم متناسب با زندگی متاهلی رفتار کنیم.

چند وقتی است به فکر پوستم افتاده ام و کلی کرم و ماسک و قرص تقویتی استفاده می کنم و از نتیجه شان هم راضی هستم. حالا یک ویری افتاده به جانم که بروم این چین عمیق اخم و پیشانیم را بوتاکس کنم. از بس که در این دوران جوانی روزگار به ما اخم کرد و ما هم متقابلا جواب دادیم حالا هنوز به سی سالگی نرسیده پیشانی گرامی مان انگار از باقی صورت ده سال پیرتر است. تا آخر ماه وقت دارم د رموردش فکر کنم.

پ.ن: عنوان پستم را زمستان نوشت گذاشتم یهو دیدید رفتم و تا بهار پیدایم نشد!