خبر خوب

خبر دارم، خبر خوش.  دانشکده ی داروسازی قبول شدم آن هم در شهر خودمان. دیگر لازم نیست به شهر دیگری برویم و همسرجان می تواند در کار فعلیش بماند. خدا می داند که چند تا امتحان را در شش ماه اخیر فشرده پاس کردم و البته هنوز تمام نشده‌. تا وسط تابستان و قبل شروع کلاسها در پاییز، وقت دارم واحدهای باقی مانده را تمام کنم. خیلی خوشحالم و خیلی خدا را شکر می کنم که توانستم در کمتر از دوسال وارد یکی از بهترین برنامه های فارمسی شوم‌. امیدوارم  خدا من را آنقدر قوی کند تا از پس این سفر چهار ساله بربیایم. 

تازگی ها فهمیده ام ذهنم قدرت زیادی در یادگیری دارد اما مشکلم این این است نمی توانم تمرکز کنم از بخش اعظم آن استفاده کنم. در واقع چون با استفاده ی همان مقدار اندک به نتیجه ی قابل قبول می رسم دیگر به خودم زحمت بیشتر نمی دهم. اینطور می شود که کنار درس خواندنم هزار کار دیگر را هم هندل می کنم و ککم هم نمی گزد.

تا حالا دعوا کردید؟ دعوای سخت جانانه؟ دعوایی که لازمه اش بد و بیراه و حتی کتک کاری باشد؟ من هیچ وقت در چنین دعوایی نبوده ام. زبان من به فحش نمی رود و البته زد و خورد نهایتش می شود یکی از آن سیلی هایی که بیشتر برای نشاندن طرف سر جایش باشد. اما موقعیتی پیش آمد که باید یکی را می نشاندم سر جایش. اگر نزدیک بود و می دیدمش حتما گلاویز هم می شدم اما لعنت به این فاصله که دست آدم را کوتاه می کند و فقط توانستم در قالب چند تا پیام، نهایت حرفهای درشتی که بلد بودم را نثارش کنم: بی حیا، بی چشم و رو، بی تربیت و خفه شو! حس می کنم اصلا آن چیزی که سزاوارش بود را نگفته ام و البته طرف مقابل اینقدر بی چشم و رو بود که خودش را بر حق بداند و همچنان پرروگری کند. می خواهم بگویم من دریدگی و پاچه پارگی را بلد نیستم و این خیلی بد است. وقتی بخواهی از عزیزت دفاع کنی باید با دشمن به روش خودش مقابله کنی. با همسری که حرف می زدم می گفت نباید از خودت شاکی باشی. قرار نیست همه ی عمرت با آدمهای بی شعور سروکار داشته باشی که بخواهی به خاطر آنها خودت را عوض کنی. نمی دانم. فقط از یک چیزی مطمئنم و آن هم اینکه عصبانی ام، خیلی خیلی عصبانی.

هر بار وبلاگم را باز می کنم حس می کنم باید یک خبر بزرگ داشته باشم، یک اتفاق مهم یا یک تغییر اساسی که برایتان بنویسم. این طوری شد که هیچ چیز نمی نوشتم و همچنان در سکوت شما را می خواندم. امروز دیگر دلم را به دریا زدم و بیخیال همه ی آن برکینگ نیوزها شدم. حالم روی هم رفته خوب است، گاهی دلتنگ می شوم، گاهی غمگین اما اکثر اوقات سرم آنقدر شلوغ است که همه ی احوالات را زیر سبیلی رد می کنم. این یک ماه پیش رو یک ماه سرنوشت سازی است. دعا کنید همه چیز خوب پیش برود. بعدش می آیم با جزئیات برایتان تعریف می کنم. دلتان گرم در این روزهای سرد زمستانی.