از سه و نیم صبح که بیدار شدم برای گلاب به رویتان خالی کردن مثانه، دیگر خوابم نبرد. چیزی که در واقع خوابم را پراند هجوم ناگهانی تمام فیلمهای کره ای ترسناکی بود که خیلی قبل ها دیده بودم. چاقو توی سینه ی دیگری فروکردن، دست و پای آدم ها راقطع کردن و توی یخچال نگه داری کردن، با گیوتین سر بریدن، گوشت آدم خواری، تجاوزهای بعد از باران و قتل قربانی ها توسط قاتل مرموز ناشناس و غیره. جالب این بود نمی توانستم ذهنم را منحرف کنم و آخر دست به دامن دنیای مجازی شدم‌. فکرها از سرم پرید اما خواب هم همراهش رفت. بلند شدم نزدیکهای پنج یک کاسه شیر و سریل خوردم و بعد لپتاپم را باز کردم برای درس خواندن. اصلا تمایلی به درس خواندن ندارم با اینکه جمعه باز امتحان دارم و خیلی هم عقب هستم. این شد که الان کاسه ی انار به دست برای شما می نویسم.

پ.ن.  دیروز دکتر رفتم برای آزمایش های روتین و باز به سرم زده دکترم را عوض کنم. البته فقط در حد فکر است تا ببینم چه پیش می آید. 

پ.ن ۲. مارگارت، همان دوست امریکایی ام که سن و سال بیشتری از من دارد، می خواهد baby shower مجازی برایم راه بیندازد. یک مراسم آنلاین با بازی و سرگرمی برای جشن بارداری. از من خواسته تا رجیستری یا همان لیست خرید آنلاین درست کنم تا اگر کسی خواست هدیه بگیرد وسایل مورد نیازم را خرید کند. ایده اش جالب است اما در عمل نمی دانم چقدر جذابیت دارد و این که نمی دانم چه کسانی را باید دعوت کنم. 

پ.ن.۳. الان که ساعت ۷ شده خوابم گرفته، یک ساعت دیگر کلاسهایم شروع می شود و چشمهایم بی اختیار روی هم می رود...

این روزها از کوچکترین حرکت یا حرف همسرجان ناراحت می شوم یا حرصم می گیرد. فرقی نمی کند در مورد چه باشد از آشپزی گرفته تا سلفی گرفتن و ییرون رفتن و محتوای صحبتهایش با خانواده اش پشت تلفن. قبلا نظرش را زیاد می پرسیدم حالا بیشتر خودکار کارهایی که مد نظرم باشد را انجام می دهم و به او فقط خبر می دهم که بداند. به احتمال زیاد هورمونها نقش جدی در این بداخلاقی های دوره ای دارد. خدا بخیر بگذراند.

دیروز شرایطی پیش آمد که شاهد تولد دخترک زیبای دوستم شدم، چه تجربه ی زیبای توصیف ناپذیری. دوستم عمل سزارین داشت و به خاطر کرونا شوهرش نمی توانست پسرکشان را در خانه تنها بگذارد و مجبور بود برای عمل تنهایی برود. آنها هم‌ مثل ما دور از خانواده و فامیل هستند و سپردن پسرک به دیگران هم عملا امکان پذیر نبود به دلایل خاص. اینطوری شد که من از اتاق عمل سردرآوردم. صدای گریه ی نوزاد زیباترین صدایی بود که در آن لحظه به گوش می رسید.  من اولین کسی بودم که با دخترک زیبایشان حرف زدم و دخترک گوشش را تیز کرده بود و با دقت گوش می داد. دخترک گیس مشکی، سالم و سلامت چشمانش را به دنیا باز کرد‌. خدایا شکرت!

پ.ن: امیدوارم پروسه ی تولد پسرک من طبیعی باشد چرا که سزارین هم ترسناک است، هم کلی جنجال بعد از عملش زیاد است.  مادر دخترک خیلی اذیت شد و یک زخم بزرگ روی شکم دارد که ماهها زمان برای ریکاوری لازم دارد. باز هم خدا رو شکر که همه چیز ختم به خیر شد.

نه به چند وقت پیش که نگران حس نکردن حرکت پسرک بودم و نه به الان که پسرک لحظه ای آرام نمی گیرد و لگدهایش گاهی آنقدر واضح است که همسر جان هم به راحتی می تواند حسش کند. سه ماهه ی دوم هم به سلامتی دارد تمام می شود و ثلث این ماجراباقی مانده. خریدهایم فعلا معلق مانده، باید به خودم قول بدهم بعد از امتحان جمعه خرده ریزه ها را کاملا  بخرم و از لیستم خط بزنم. وزنم زیاد شده و دیگر به قول خواهر همسرجان که تصویری حرف می زدیم شبیه مامانها شدم. این روزها تلاشم بیشتر شده و روحیه ی بهتری دارم. از آن حالت گیر دادن و غر زدن بیرون آمدم و هورمونها فعلا روی خوشم را به همه ‌نشان‌ می دهد. فعلا همین ها را داشتم تا بنویسم. وبلاگهایتان را می خوانم خاموش، مراقب خودتان باشید :)

روزها به سرعت می گذرند و برای من زندگی در بازه های دو هفته ای تقسیم شده متناسب امتحانهایم، هفته ای که امتحان ندارم نه که درسها کم باشد اما چون فشار جمعه ی امتحان نیست خیال راحتتری دارم و فکرم برای بقیه ی جنبه های زندگی بازتر است. به همسر جان از دو هفته ی پیش خبر داده بودند که چون پروژه به اندازه ی کافی ندارند آخر ماه عذرشان را می خواهند. خودش خیلی نگران بود اما به خاطر من نشان نمی داد. کار همسری کامپیوتری است و ماههاست به خاطر کرونا از خانه کار می کند. بدی شغلش این است که قراردادی است و هر وقت پروژه نباشد راحت عذرشان را می خواهند. این یکبار چند ماه پیش اتفاق افتاد اما بعد از یک ماه دوباره زنگ زدند و مشغول شد. برای همین همسر جان گفت یک کار دم دستی موقت پیدا می کند تا پروژه های جدیدشان شروع شود. چون نزدیک Thanksgiving و کریسمس می شویم بازار شغلهای فصلی مرتبط با میل و پست بسته ها و حمل و نقلشان گرم است و همسرجان برای یک شرکت پست اپلای کرد و خیلی سریع هم بهش زنگ زدند و مصاحبه کرد و قرار شد از آخر هفته کار نیمه وقتش را شروع کند. دیروز اما محل کارش ایمیل زدند که پروژه ی جدید دارند و همسر جان و دو همکارش را منتقل می کنند به یک تیم دیگر‌. خیلی خوشحال شدیم دوتایی و کلی خدا رو شکر کردیم. اما همسرجان می گوید می خواهد کار موقتش را آخر هفته ها برود چون هم یک درآمد اضافه است و هم خدای نکرده اگر دوباره کارش اینطوری شد پس انداز کافی داشته باشیم. خودش فعلا دارد آهسته آهسته روی مدرک اینجایش کار می کند با کلاسهای آنلاین کالج. همسرجان مدرک مهندسی دارد اما سالها در یک شغل نامرتبط با رشته اش کار کرده و حالا اینجا نه می تواند از مدرکش استفاده کند چون تجربه ی کافی ندارد و نه از سابقه ی کارش چون مدرکش را ندارد. برای همین حالا می خواهد تجربه را با مدرک یکی کند. کار فعلیش را از طریق دوستش پیدا کرده، درآمد و شرایط کار کاملا کارمندی است اما بدیش قراردادی بودنش است و سختی پیدا کردن کار در شرایط فعلی. فعلا که اوضاع زیاد بد نبوده و خدا رو شکر توانستیم مدیریت کنیم همه چیز را. درسهای من که تمام شود خدا بخواهد اوضاع بهتر می شود. نه من نه همسر جان آدمهای پولکی نیستیم، طرفدار رشد و پیشرفتیم، اما غصه ی چیزهای گذرا رو نمی خوریم و شاید همین علت حال خوبمان باشد. زندگی ادامه دارد با تمام لحظه هایش و پسرک هم همین الان با لگد پرمهرش، مهر تاییدی بر حرفهایم زد ؛)

امتحان دیروز هم سخت بود و هم من آمادگی کامل نداشتم. دو روز مانده به امتحان تمام وقت آزادم صرف دکتر رفتن و رفع نگرانی ها شد و فرصت نکردم درسها را آنچنان که باید مرور کنم. شب امتحان را هم بیدار بودم اما کمک چندانی نکرد. برای همین روی نمره ی امتحان نمی توانم حساب چندانی بکنم. روش درس خواندن و برنامه ریزیم را باید عوض کنم چون با این حجم از درس و سوالات مفهومی، سطحی خواندن درسها کمک چندانی نمی کند و سال بعد که روتیشن بیمارستان داریم نیاز داریم تمام اینها را عملی پیاده کنیم. چند تا پروژه ی فوق کلاسی هم دارم که باید قبل از آمدن امتحانهای پایان ترم سر و سامانشان بدهم. این وسط خریدهای پسرک هم هنوز کامل نشده و یک روزهایی مثل امروز حوصله ی هیچ کدام از این کارها را ندارم‌. باید تکانی به خودم بدهم و شروع کنم.

بعدا نوشت: نمره ی امتحانم حتی بهتر از دفعه های قبل شد. اول که نمره ها رو دیدم فکر کردم اشتباه می بینم اما به جز یک درس که تمام کلاس میانگین پایین داشتند بقیه را به طرز اعجاب آوری A شدم. گویا شانس بیشتر از چیزی که فکر می کردم یارم بوده!

انگار توی هر سه ماهه ی بارداری من،  اپیزودی از اضطراب بی نهایت هست که باعث می شود از اورژانس سر در بیاورم. چند روزی بود یک سری دردهای عجیب و غریب به علاوه ی نشانه های دیگر داشتم. از ده روز پیش حرکات و لگدهای آقا را احساس می کردم و این دو روز آخر بعد آن دردها، دیگر نمی توانستم حرکتی را حس کنم. با دکترم که تلفنی حرف زدم من را ترساند و گفت می تواند علامت جدی باشد و حتما باید اورژانس بروم‌. قبل از آن با آنکه کمی نگران بودم اما تاکید دکتر باعث شد هزارجور فکر و خیال ترسناک به ذهنم بیاید و اینطور شد که ساعت ۹ و نیم شب راهی اورژانس شدیم. آنجا که رسیدیم گفتند چون از هفته ی بیستم گذشته ای باید اورژانس زایمان بروی و اینطوری شد که خیلی زود پذیرش شدم و سراغم آمدند. با داپلر ضربان قلب را چک کردند و بعله جناب خان حالش خیلی هم خوب بود و ضربان قلبش قوی، صدای لگدهایش هم شنیده می شد. دکتر گفت دلیلی ندارد که سونو انجام بدهند و یک معاینه ی لگنی هم انجام دادند و گفتند همه چیز مرتب است و راهیم کردند. امروز با یک دکتر جدید قرار دارم. از خدمات مرکزی که فعلا می روم راضی نیستم چون برای موارد اینطوری فقط می گویند برو اورژانس و باور کنید استرسی که آدم از فضای آنجا می گیرد خودش یک سم است برای سلامتی مادر و جنین. حالا دکتر جدید را بروم ببینم اگر راضی بودم سوابقم را منتقل کنم. خلاصه این که بچه ی اول این حرفها را دارد به قول همسر جان و به قول خارجی ها better safe than sorry. برایمان دعا کنید لطفا :)