بی حاشیه

از دیروز آهسته آهسته موضوع آقای خواستگار را به خانواده گفتم. دیروز به مادرم گفتم و امروز به پدر. بهتر از چیزی که فکر می کردم پیش رفت. نه اعصاب خردی، نه بحثی، نه حاشیه ای. آرام و بی سروصدا. گوش کردند، پرسیدند، جواب دادم. حرف زدیم. آخر هم گفتند خودت بهتر می دانی، تصمیم نهایی با خودت است...نه با خارج رفتن مخالفت حادی داشتند نه با هیچ چیز دیگر... نشستند دوتایی عکس آقای خاستگار را نگاه کردند آخر هم گفتند خیلی پخته به نظر می آید. تحقیقات می خواهد و دیدار از نزدیک و بعدش نظر طرفین. آقای خاستگار رفته بود مهمانی، طاقت نیاورده بود سریع برگشته بود بپرسد چه شده  و حسابی بال درآورد وقتی بهش گفتم خانواده ام جبهه گیری شدیدی نداشته اند. کلی ازم تشکر کرد و گفت باقیش با خودش است و می داند چه کار کند. وقتی داشتیم خداحافظی می کردیم پرسید الان اجازه هست بگویم دوستت دارم؟ و من گفتم  باشد به وقتش، از راه دور نه، او هم گفت باشد...
پ.ن: نوشته بودم که بعد از چند ماه رفتم پیش مشاورم ؟ مشاورم فکر می کرد به خاطر اقای سابقا عاشق رفته ام پیشش، اما وقتی شنید من برای مشورت در مورد آقای خاستگار رفتم پیشش حسابی خوشحال شد، یکجورهایی ذوق زده شد. این مشاور من هم دیگر حرفه ای کار نمی کند! یکجورهایی روی من تعصب پیدا کرده.
پ.ن2: دو ماه پیش آقای خاستگار به قصد آشنایی جلو آمد و حالا کمتر از دو ماه دیگر می خواهد رسما بیاید خاستگاری.  پیش بینی ام این است شاید  چهار ماه نشده به مقصودش هم برسد!
پ.ن3: امشب  برای چیزهایی که از دست دادم گریه کردم...

عجیب و غریب

دنیا همین است؟ به همین سادگی؟ یکی می رود و دیگری می آید می نشیند سرجایش؟ یکی که بی خبر می گذارد و می رود و آب می شود در دل زمین و انگار هرگز وجود نداشته و دیگری بی خبر می آید و چنان بودنش را ثابت می کند که گویی از ازل به تو زل زده . عجیب است اما این روزها با اینکه هنوز آهنگ های قدیمی ام رادر پیاده روی صبح هایم گوش می دهم دیگر به آقای سابقا عاشق فکر نمی کنم. تصویر آقای خاستگار می آید می نشیند توی ذهنم و جم نمی خورد. عجیبتر آنکه همراه تصویرش لبهایم را  منحنی می کند و نیامده لبخند می نشاند گوشه صورتم. آقای خاستگار زیادی خوب است، آنقدر که دیگر نیاز نیست بدی ها و کمبودها راسانسور کنم و به روی خودم و دیگران نیاورم. گاهی به خودم و تشخیصم مشکوک می شوم. نکند من دوباره اسیر خوش بینی افراطی شدم یا که احساس بر عقل پیشی گرفته. اما نه، همه چیز زیادی سر جای خودش است! و من این هفته باید بروم اعلام ورود کسی را بکنم که خیلی خوب است! برایش شرح دادم که موقعیت سختی است و او قول داد اگر اعتماد کنم ناامیدم نخواهد کرد. 
بعدا نوشت: خواب آقای سابقا عاشق را دیدم. برگشته بود، خیلی غمگین بود، حتی گریه هم کرد. برنگشته بود که بماند، آمده بود یادگاری بدهد و برود...استرس وحشتناکی دارم، انگار که قبلم بخواهد از دهانم بیرون بریزد. دیشب به سختی خوابم برد و صبح از وقتی بیدار شدم تپش قلب دارم. باید خودم را آرام کنم...

خیالباف

گاهی می خواهم کسی شوم که نیستم. گاهی می خواهم همانی شوم که هستم. گاهی برای خودم قصه می گویم. گاهی گذشته ام  پاک می کنم و آن طوری که دلم می خواهد نقاشی می کنم. گاهی آینده ای را متصور می شوم که اصلا ربطی به من ندارد. این روزها زیاد خیالبافی می کنم.


روزی سرزمین‌های ناشناخته‌ات را کشف خواهم کرد

در درّه‌های عمیقت خواهم تاخت

بر کوه‌های بلندت بَر خواهم شد

و پیش از آن‌که دزدان مفلوک بیایند

همه‌چیزت را به یغما خواهم برد

به تو رسیدن!

در قشلاق موهایت آرمیدن!

من گرگ خیالبافی هستم

و تو

پرنده‌ای که همیشه بکر خواهد ماند.

*الیاس علوی

خانه

باید یک برنامه بریزم بروم خانه تا دو هفته دیگر. دوباره ماجرای مطرح کردن خاستگار و دوباره جنجال ها و حاشیه های خاص این ماجراها انتظارم را می کشد. امروز با آقای خاستگار حرف زدم و قرار شد دقیقا بعد از ماه رمضان بیایند ایران. اما قبلش ازم خواست مطمئن شوم که خانواده ام با آمدنشان مشکلی ندارد. بزرگترین نگرانی اش هم همین داستان رفتن به ینگه ی دنیاست که می گوید ممکن است خانواده ی من خیلی استقبال نکنند. مدیریت کردن این داستان با من است که خانواده را مجاب کنم رفتن بهترین گزینه ممکن برای من است. هرچند سر خود آقای خاستگار نمی خواهم خیلی اصرار بورزم. نمی خواهم فکر کنند دوباره بریدم و دوختم و آنها فقط در جریان قرار می گیرند. البته که کل داستان همین است ولی خوب این بار با سیاست  جلو می روم تا  جلوی خواسته ام قد علم نکنند. بدجور از این داستان های تکراری خسته شدم. می خواهم این بار همه چیز بدون حاشیه پیش برود. هرچند که بعید به نظر می رسد. 

درهم

امروز رفتیم بیرون. چند نفر دیگر هم دقیقه نود و وقت اضافه ریزش داشتیم. آخرش شدیم هشت نفر. سه تا دختر و پنج تا پسر. علی و امیر آمدند جلوی در خوابگاه و وسایل را انداختیم پشت ماشین و من و آرزو همراهشان رفتیم. مژگان هم همان محل قرار بهمان پیوست و حسین و نادر هم با هم آمدند. مرزا هم ساعت 12 مسیج داد که نمی آیم! فرهاد هم شب قبلش دبه درآورد. بماند از وحیده و نغمه و شیما و بنفشه که دیشب کنسل کردند و گفتن نمی آیند. خلاصه از همه شان شاکی شدم اما دیگر به روی خودم نیاوردم. همین هشت نفری که رفتیم حسابی خوش گذراندیم. بازی های دسته جمعیمان هم خوش گذشت. خصوصا پانتومیم با کلمات وطنی مان خیلی بامزه شده بود. کلا روز خوبی بود. به حواشی و لوس بازیهای بچه ها هم حوصله ندارم فکرکنم. 

پی نوشت: دو شب پیش با آقای خاستگار به اولین چالش برخوردیم و من هم حسابی سخت گرفتم ، نمی خواستم نقش بازی کنم که ناراحت نشدم و چیزی نشده، برای همین دقیقا برایش توضیح دادم که از رفتارش چه برداشتهایی می شود کرد و او هم بی آنکه توجیه کند همه را پذیرفت و خواهش کرد با این رفتارش قضاوتش نکنم تا ثابت کند آن چیزی که پیش آمده مربوط به شخصیت او نیست و پیشامد بوده. با اینکه نسبتا مقصر بود خوب توانست مدیریت کند  و  این چالش را به جای درستش هدایت کند، جوری که دلخوری من هم ادامه پیدا نکرد. یک نکته جدید هم کشف کردم که آقای خاستگار طاقت ناراحت شدن من را ندارد. یک نکته دیگر هم کشف کردم مردها انگار دوست دارند تحت کنترل باشند. شبهایی که من دیر خوابگاه می رسم و او می رود جایی که آنتن ندارد قبلش تکست می گذارد که می رود فلان جا و در دسترس نیست. صبح ها هم سلام صبح بخیرش را می نویسد و می رود چه من باشم چه نباشم. گفتم که وقتم را نمی گیرد اما هوایم را دارد. 

امروز هم از روند انجام کارهای اقامتش برایم گفت و ارسال مدارکش که به کجا رسیده و چه قسمتهاییش باقی مانده. کلا دوست دارد گزارش کار بدهد بی آنکه من کنجکاوی کنم. خیلی از اطلاعات را خودش خودکار می دهد، احتمالا می خواهد اعتمادم را به دست بیاورد و جدی بودنش را در انجام برنامه هایش نشان دهد.


شیرینی

قرار است فردا برویم بیرون من شیرینی فارغ التحصیلیم را به دوستانم بدهم. بساط جوجه کباب و گردش خارج شهر داریم. لیست مهمان گرفته بودم. هم دخترها هم پسرها. این ها همان کسانی بودند که من را کچل کرده بودند که باید شیرینی بدهی. حالا موعدش که رسیده یکی یکی می گویند نمی توانیم بیاییم. یکی امتحان دارد دوشنبه از الان نمی تواند بیاید! یکی با یکی دیگر از مهمانها مشکل دارد می گوید نمی آید. یکی می گوید فلان و دیگری بهمان. این بهانه آوردن ها هم بیشتر مال دخترهاست. حالا پسرها همه می آیند. کلی هم استقبال کردند و گفتتند کاری هست انجام می دهند. اما دخترها! یکیشان قرار بود بیاید کمکم برای خرید زنگ زده نمی تواند. نمی گویم که حالا قرار است یک شیرینی بدهم جورش را بقیه بکشند اما راستش فکر می کنم بچه ها اصلا درک نکرده اند که هدف از شیرینی دادن چیست. دورهم بودن و ساعتی خوش گذراندن. داستان وظیفه و زحمت و این چیزها نیست. این طور موقعها فکر می کنم زیادی تنها هستم! حالا فردا من با یک لشکر پسر پاشوم بروم کجا؟ امیدوارم همین تعداد دختری که باقی مانده ریزش نکنند. 

آشنایی

آقای خاستگار در موردموارد  آشنایی قبل از من برایم حرف زد و متقابلا با کلی ادب و احترام از من هم پرسید. بیشتر هم منظورش مواردی بود که به خاستگاری ختم شده و به نتیجه نرسیده. برایش هم از تقی گفتم هم از آقای سابقا عاشق،  البته به اندازه ای که نیاز بود نه بیشتر. هدف سوال او بیشتر کشف چیزهایی بود که ممکن است برای خودش وقت خاستگاری و برخورد با خانواده پیش بیاید.من هم چیزهایی که لازم بود بداند را برایش گفتم. بهش تاکید کردم که با خوش بینی افراطی جلو  نیاید. ممکن است موارد پیش بینی نشده زیادی پیش بیاید. تعجب کرد از حرفم اما وقتی کمی حرف زدیم منظورم را متوجه شد. او هم تاکید کرد که برای خانواده من او غریبه ای بیش نیست و اگر خواست و نظر مساعد من همراهیش نکند نمی تواند کاری از پیش ببرد. او تقریبا از انتخابش مطمئن شده من اما هنوز به این درجه از اطمینان نرسیده ام.  باورش برایم سخت است که یک نفر این قدر خوب باشد یا لااقل شبیه چیزی باشد که من همیشه در ذهنم داشتم. مردی سرزنده، کاری، شوخ طبع، محترم، خوش تیپ، ورزشکار، عاقل، بالغ و کلا درست حسابی. خیلی جنتلمن است! البته این ها را  از دور می گویم. چندبار هم تاکید کردم که من تا از نزدیک نبینمش و نشناسمش هیچ جواب قطعی بهش نمی دهم. چند روز پیش آمد سوال کرد که  برای ویزای ایران اقدام کند یا نه؟ و خودش هم جوابش را داد که چون ممکن است طول بکشد اقدام می کند. من هم در کمال بی رحمی گفتم اقدام کن نهایتش آمدنی نشدی کنسلش می کنی! هنوز کمی بابت اینکه تحصیلاتش از من پایین تر است دلمشغولی دارد. می گوید نکند در سطح من نباشد و اذیتم کند و من چندین بار برایش توضیح دادم که درک و شعور مهمتر از درجه و مدرک تحصیلی است. می توانم حس کنم که به من علاقه مند شده من اما چیزی که درونم حس می کنم آرامشی است که خیلی آرام آمده ته دلم را گرفته. نه ادعای عاشقی دارد نه می خواهد با زدن حرفهای احساسی توجهم را به دست بیاورد. فکر همه چیز را می کند و در نهایت ادب و ملاحظه مسائل را مطرح می کند. ذهن من دارد همه اش مسائل مثبت را می بیند و من ازاین بابت نگرانم. در مورد آقای سابقا عاشق یادم هست که در مورد مرد عمل بودنش از همان اول تردید داشتم و این را با زبانهای مختلفی به خودش گفته بودم. آخر هم سر همین مرد عمل نبودنش داستان ما آنطوری تمام شد. اما در مورد این آقای خاستگار ذهنم هیچ هشداری نمی دهد و همین هشدار ندادن ذهنم برایم عجیب است. این آقا مواردی را  که برایم مهم است همه را پذیرفته و یا لااقل منوط به شرایط و تصمیم دونفره کرده است. شرایطی که خانواده برای ازدواجم گذشته است را هم بهش گفتم و او خیلی راحت گفت من آداب و رسوم را تاجایی که عرف باشد قبول می کنم و مشکلی ندارم. شرایط کلی خانواده من را هم مساعد دانست. بیشتر برایش این اهمیت دارد که جایگاه خودش را در خانواده همسرش به دست بیاورد و به قول خودش مثل پسر خودشان دوستش داشته باشند. پدرش فوت کرده و یک مادر پیر و بیمار دارد. اگر آمدنی شود با خواهر بزرگترش می آید و آنطور که می گوید اختیار تام  ازدواجش با خودش است. من اما تاکید کردم که موافقت خانواده ام قسمت مهمی از تصمیم گیری من است و او هم تاکید کرد که درستش هم همین است. ..

کلا هر چه به ذهنم آمد را نوشتم ، اگر جملات ربطی به هم ندارند را بگذارید به حساب قاطی نوشت ذهن من.

زندگی همین است

امروز همان دوستم را دیدم که قبلا در مورد خانواده آقای سابقا عاشق هشدار داده بود. فامیلشان بود یک طورهایی. پرسید چیکار کردید و من گفتم به هم خورد. گفت اسفند ماه  از یکی از دوستانش اتفاقی شنیده که آقای سابقا عاشق شدیدا شکست عشقی خورده و افسردگی گرفته. ته دلم یکهو ناآرام شد وقتی این حرف را زد. یاد همه عاشقی هایمان افتادم. یاد آن قسمتی از خاطراتم که دفنشان کرده بودم، قسمتهای خوبش. این اواخر تمام مدت فوکوس کرده بودم روی بدیهایش، بدیهایی که د رحقم کرد. اما امروز یاد آن روزها افتادم. یکم ته دلم تکان خورد. اما بعدش بیخیال شدم. هرچه بود تمام شد.او رفته پی زندگیش من هم همینطور.

مذاکره

می گویند نباید رابطه ها را  با هم مقایسه کرد. اما من می گویم اتفاقا مقایسه می تواند برایمان روشن کند که تفاوت ها چیست، اشتباهات کجایند و معیار درست از نادرست چیست. قبول کردم که دوره آشنایی را با آقای خاستگار شروع کنم. کاملا منطقی. این آقا نه ادعای عاشقی دارد و نه می خواهد چیزی را زورکی به دست بیاورد. می گوید دنبال تنش و چالش نیست و می خواهد زندگی کند، یک زندگی با افق روشن. همان چیزی که من هم می خواهم. وقتم را نمی گیرد اما حواسش به من هست. من رک و راست از هر آنچه از زندگی مشترک انتظار دارم برایش گفتم. از اینکه می خواهم حتما درس بخوانم. از اینکه حوصله اصکاک توی رابطه را ندارم. یک زندگی آرام رو به جلو می خواهم و نمی خواهم وقتم را صرف بزرگ کردن یا تغییر کسی بکنم. وقتمان را صرف صحبت درباره مسائلی مانند انتظارات شخصی، اهداف و آرزوهای شغلی و تحصیلی،  بچه داری و غیره می کنیم. وقتی یاد حرفهایی که با آقای سابقا عاشق می زدیم هم خنده ام می گیرد هم غصه. او به طرز ماهرانه ای حرفهای فانتزی می زد و من را غرق این فانتزی ها می کرد و من هم غرق در رویای زندگی عاشقانه همه چیز را نادیده می گرفتم. اما وقتی واقعیت ها مثل پتک بر سر فانتزی هایمان فرود آمد از هم گسستیم و هرکدام به گوشه ای پرت شدیم. فرق این آقای خاستگار با آن آقای سابقا عاشق این است که قصد ازدواج دارد و فکر همه جایش را کرده است. آدم آرام، صبور، با حوصله ، عاقل و بالغی که نقطه مخالف آن آدمی است که من عاشقش شده بودم. داریم حرف می زنیم و او از روندی که داریم پیش می رویم خوشحال است. می گوید حس خوبی نسبت به این آشنایی دارد و من را دختری منطقی، پخته و اهل زندگی می داند. احساسم خاموش است و منطق دارد جولان می دهد. حتی رفتم ایالت و شهری را که قرار است برای زندگی برود را توی گوگل سرچ کردم. دیدم دقیقا همان فاکتورهایی را دارد که زمانی جزء آرزوهای دوردستم بوده. ازدواج یک قرارداد دوستانه است؟ ازدواج یک قرارداد دوستانه است!

UNFAITHFUL

این فیلم را که دیدم بدجور حس آشنایی را با شخصیت اول فیلم تجربه کردم...