مغز خاموش

نوشتنم بدجوری افول کرده. نه فقط اینکه کم بنویسم دیگر اصلا خوب نمی نویسم که بد می نویسم. جمله بندی هایم، کلماتی که به کار می برم و نحوه انتقال مفاهیم همه و همه شدیدا افت کردند و برای اینکه بتوانم کمی روی قاعده بنویسم باید زمان زیادی را تمرکز کنم. مدتی که مرتب می نوشتم دستم راه افتاده بود و فاصله میان انچه در ذهن داشتم با آنچه که روی کاغذ می آمد کمتر شده بود اما الان دوباره همان شکاف ایجاد شده بلکه حتی بیشتر هم شده. دستخطم روز به روز دارد خرچنگ قورباغه تر می شود و تمرکز کردن برایم سخت تر. حتی دقت کردم دیگر سر کلاس هم نمی توانم ذهنم را روی موضوع متمرکز کنم و عملا چیزی یاد نمی گیرم. فکرم هم آنقدرها مشغول نیست اما انگار دکمه خاموش مغزم را زده باشند. یک جورایی بی خاصیت شدم.

خاستگار

اوضاع همچنان معلق است. تکلیف هیچ چیز مشخص نشده. اما من دارم زندگی می کنم. گاهی خوب گاهی بد اما آهسته و پیوسته پیش می روم. باید تکلیفم را با خودم مشخص کنم. یک خاستگار عجیب و غریب پیدا شده. آدم عاقلی است، دنیا دیده، سختی کشیده و تریپ عاشق دلسوخته هم ندارد خدا را شکر. نمی دانم چرا اول سریع و بی مقدمه ردش کردم. اما بعد دیدم صبورتر از آن است که با همین جواب نه من بگذارد و برود. تصمیم خاصی نگرفته ام اما بیشتر متوجه این شده ام که در مورد برنامه های زندگیم سختگیرتر  و محتاط تر  شده ام و افکارم هم محدودتر. این آقا دارد کارهایش را می کند که برود آمریکا و می خواهد قبل از فرستادن مدارک نهاییش متاهل شده باشد تا مدارک همسرش را هم بفرستد. نمی خواهد تنهایی برود. خیلی منطقی گفت که فکر می کند زمان ازدواجش رسیده و برای همین هم می خواهد زودتر اقدام کند. قول همکاری برای ادامه تحصیل و کار را هم داده. مرد عاقلی است، درک و فهمش در قدم اول قابل قبول بوده. با لحن تندی بهش گفتم که مردها وعده وعید زیاد می دهند، شعار می دهند اما پای عمل که می رسد هیچ. دفاعی نکرد، گفت از این آدمها کم نیستند. داستان یکی از آشنایی هاییش را که منتج به ازدواج نشد برایم تعریف کرد و گفت دیگر خسته شده و دنبال ازدواج منطقی است. نه با هر کسی اما دیگر دنبال عشق های ماورایی هم نیست. لیسانس دارد و بعد از درسش بلافاصله رفته سرکار. این مدتی که باهاش حرف زدم از چندتا چیزش خوشم آمده: منطق، صداقت و ظاهرش البته!  اما چیزی که مساله اصلی است این است که بعد از رفتن نمی خواهد برگردد. می خواهد بکند و برود. می گوید اینجا دیگر چیزی برایش ندارد. این همان نقطه ای است که من را دچار شک می کند. من چه می خواهم؟ هدفم چیست؟ خدمت به وطن شعار نیست؟ من که هنوز نرفتم آنجا را ببینم اصلا می شود خدمت کرد یا نه و این آقا 12 سال است آنجاست و می گوید آن مملکت درست بشو نیست که نیست. همه فرار می کنند. از طرفی یکی از دوستان که سردمدار خدمت به وطن بود و کلی فعالیت هم در این زمینه داشت یک سال نشده که رفته و حالا دارد می رود آلمان. او نتوانسته طاقت بیاورد نمی دانم من که به اندازه او کار نکرده ام می توانم؟ از طرفی می دانم که من اگر در موقعیت درست قرار بگیرم خیلی بیشتر از چیزی که الان هستم رشد می کنم. با یکی دونفر که مشورت کرده ام می گویند اگر پسر خوبی است اکی بده و برو. تو که ایران ماندنی نیستی، لااقل برو جایی که بتوانی پیشرفت کنی. بعدش می توان کلی تصمیم گرفت. نمی دانم این دیگر چه موقعیتی است که سراغم آمده. از طرفی نگران این هستم که مبادا تجربه تلخ اخیرم روی انتخاب درستم تاثیر بگذارد. چهار ماه بیشتر نگذشته از آن همه رنج و هنوز هم پس لرزه هایش می آید و می رود. از طرفی اینجا هم دارد کارهایم کم کم درست می شود برای دکترا. نمی دانم. خدا خودش کمکم کند.

من ضعیف، من قوی؟

چیزهای عجیب و خاطرات غریبی این روزها به ذهنم می آید. من همیشه سعی کرده ام بدی دیگران را نادیده بگیرم. می بینم با نادیده گرفتن بدی دیگران و باور نکردنشان به خودم ضربه زده ام. یک چیزی در من هست که مرا ضعیف می کند. من قوی ام را کنار می گذارد و اشتباهات مطلق می کند. باید ریشه اش را پیدا بکنم. نیاز به روانشناس هست؟

تلاش این روزهای من

دارم سعی میکنم واقع بینانه تر به همه چیز نگاه کنم. بعد از آن طوفانی که آمد (دیدن او بعد از چندماه) و حالم را حسابی خراب کرد الان آرامتر شده ام. می دانم که بالاخره باید خودم را ببخشم. سخت است، اما دارم سعی می کنم با خودم مهربانتر رفتار کنم. دارم سعی می کنم توهم دانایی را کمرنگ کنم. به جای حرف زدن بیشتر گوش کنم، بخوانم و دریافت کنم. این چندروزی که موقعیت جدیدی برای آشنایی در خانه ام را زده بیشتر فهمیده ام که هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیست. دارم سعی می کنم نسبت به خودم و خواسته هایم آگاهی عمیقتری پیدا کنم.