سگ سیاه

چند وقتی هست افسردگیم شدت گرفته، دل نازک شدم و برای کوچکترین موضوعی که کمی غمگین باشد اشکم درمی آید. دارویی که استفاده می کنم استرسم را تا حدی کنترل می کند اما برای افسردگیم نیاز دارم حرف بزنم. چند روز پیش با ون که هم مشاورم  هست هم استادم  بود برای دو هفته بخش پیوند قلب، حرف می زدم ناخواسته شروع کردم به حرف زدن در مورد خیلی از مسائلی که فشار روانی بالایی برایم درست کرده اند. بعضی هایشان را اینجا نوشتم بعضی هایشان را نه. فقط یک اشاره مختصر کردم اما همان اشاره کافی بود که اشکهایم مثل ابر بهار جاری شود. ون دلداریم داد و کلی تشویقم کرد که بهم افتخار می کند که با وجود تمام مسائل در رزیدنسی ام موفق هستم. چند روز پیش که دکتر رفتم هم قرار شد با یک تراپیست حرف بزنم. به گمانم این مدت خیلی توی خودم ریخته ام همه چیز را و باید در موردشان صحبت کنم‌. خلاصه انگار سگ سیاه سایه اش روی روانم سنگینی می کند.

پسرک را هفته ی پیش بردیم پارک بادی، خیلی بهش خوش گذشت‌، به ما هم خوش گذشت چون هم من هم همسر دفعه ی اولمان بود میرفتیم. کلی بالا پایین پریدیم و سرسره بازی کردیم. این هفته رفتیم باغ گیاه‌شناسی شهر که برای هالوین تزئینش کرده بودند با انواع و اقسام پامپکین یا کدوتنبل با کلی رنگ و شکل متفاوت و چشم نواز. پسرک خیلی علاقه ای نشان نداد و بیشتر با کاههای روی زمین، برگهای درختها و حوض ها و فواره ها سرش گرم بود. برای من و همسر خوب بود چون هوا عالی بود و فضا پر از گل و گیاههای زیبا بود.


بعد از مدتها

امروز رور آخر روتیشن  پیوند اعضا بود. چهار هفته ای که مثل برق و باد گذشت و باعث شد تصمیمم را برای تخصص بگیرم. از هفته پیش شروع کرده ام به تماس گرفتن با بیمارستانهایی که رزیدنسی پیوند اعضا را برای فارمسیستها دارند. تلاشم بی نتیجه هم نبوده. با یکی از بیمارستان‌های عالی در زمینه ی پیوند اعضا تماس گرفته ام. با رزیدنتشان تلفنی حرف زدم و هفته دیگه یک جلسه ی آشنایی مجازی دارم با رزیدنت و مدیر بخش رزیدنسی، دعا کنید خوب پیش برود. به قول مگان مدیر بخش خودمان، اگر قرار باشد سال دیگر آنجا باشم همه چیز خوب پیش خواهد رفت. با چندتا بیمارستان خوب دیگر هم هفته دیگر جلسه دارم و باید از الان لیست سوالهایم را مرتب کنم. هیجان خوشایندی دارم این روزها چون می دانم چه میخواهم و دارم در مسیرش پیش می روم. 

روزهای سخت

تجربه ام در بخش بیماریهای داخلی فوق العاده آموزنده و جالب بود، اما انتطارات بالای استادم بدجوری روی روانم اثر منفی گذاشت با اینکه خیلی چیزها ازش یاد گرفتم اما به خاطر استرس و فشاری که روزانه بهم وارد می کرد از یک جایی بریدم و نتوانستم پا به پای انتظاراتش پیش بروم. حتی یک panic attack هم داشتم که به خاطرش کار را تعطیل کردم و برگشتم خانه. سطح اضطرابم که مدتها تحت کنترل بود به طور وحشتناکی بالا رفته بود و هفته ی آخر را تقریبا هرروز گریه می کردم. استادم در جریان بود و سعی می کرد کمکم کند اما راستش حتی کمک کردنش هم به من استرس وارد می کرد. هرچه بود گذشت و الان بخش پیوند اعضا رو شروع کردم که تخصص مورد علاقه ام هست. استاد جدیدم فوق العاده آرام است و انتظاراتش معقول است. البته که ماهیت این rotation کاملا با بیماری‌های داخلی فرق می کند و من وقت بیشتری برای انجام کارهایم دارم. الان در وضعیت بهتری هستم و استادم هم از عملکردم راضی هست‌‌.