تجربه ام در بخش بیماریهای داخلی فوق العاده آموزنده و جالب بود، اما انتطارات بالای استادم بدجوری روی روانم اثر منفی گذاشت با اینکه خیلی چیزها ازش یاد گرفتم اما به خاطر استرس و فشاری که روزانه بهم وارد می کرد از یک جایی بریدم و نتوانستم پا به پای انتظاراتش پیش بروم. حتی یک panic attack هم داشتم که به خاطرش کار را تعطیل کردم و برگشتم خانه. سطح اضطرابم که مدتها تحت کنترل بود به طور وحشتناکی بالا رفته بود و هفته ی آخر را تقریبا هرروز گریه می کردم. استادم در جریان بود و سعی می کرد کمکم کند اما راستش حتی کمک کردنش هم به من استرس وارد می کرد. هرچه بود گذشت و الان بخش پیوند اعضا رو شروع کردم که تخصص مورد علاقه ام هست. استاد جدیدم فوق العاده آرام است و انتظاراتش معقول است. البته که ماهیت این rotation کاملا با بیماریهای داخلی فرق می کند و من وقت بیشتری برای انجام کارهایم دارم. الان در وضعیت بهتری هستم و استادم هم از عملکردم راضی هست.
انقدر حرص نخور
پوستت چروک میشه خانم دکتر
کار از چروک گذشته
سلام صحرا جان انشالله بهتر باشی
سلام، آره بهترم خدا رو شکر
موفق باشی دختر سخت کوش
ممنونم زهره جان
خوشحالم که الان بهتری و روزهای آرامی پیش رو داری :)
ممنونم عزیزم، الان خیلی اوضاع بهتر شده خدا رو شکر
خوشحالم که راحت شدی از دست اون سوپروایزرت.
ممنونم ترانه جانم
سلام
پیوند اعضا همیشه برای من حس دوگانه ای داشته.
دو نفر سرگردان میون مرگ و زندگی و درنهایت تساوی یک-یک بین این دو.
موفق باشید
به عنوان فارمسیست ما با گیرنده ی عضو در ارتباط هستیم از روزهایی که خیلی مریض هستند تا پیوند عضو و فالواپ بعد پیوند در کلینیک. من این ترکیب رو دوست دارم چون یک ارتباط متداوم برای سالهای طولانی شکل میگیره، البته من که فعلا قسمت بیمارستان رو میبینم اما دوست دارم درآینده جایی مشغول به کار بشم که مریض را هردوجا، بیمارستان و کلینیک ببینم.
خدا قوت صحرا جان
چون آدم مسئولیت پذیری هستی و با سلامت و جان آدمها در ارتباطی واسه همین استرس داشتی
امیدوارم بهترین ها واست رقم بخوره عزیزم
ممنونم مهتا جان، هفته ی آخری چند تا مریض سرطانی هم داشتیم که دیگه نمیشد براشون کاری کرد. اون مکالمه ای که دکتر با مریض و خانواده اش داره که ببرید مریض رو خونه تا روزهای آخر کنار عزیزانش باشه، انقدر برای من سخت بود که هردوبار اشکهام سرازیر شد.
همه این شب و روزهای سنگین تمام میشند و مبدل خواهند شد به گپ و گفت و مرور خاطره انگیز از دوران خوش دانشجویی.
ممنونم عزیزم، من اسمت رو نمیدونم اما به وبلاگت سر میزنم
سختی کار من اینه که من دیگه دانشجو نیستم و مسئولیت کامل یه فارمسیست به دوشم هست اگه کم کاری کنم روی مراقبت مریض هم اثر میگذاره البته که استاد نظارت میکنه اما اگه خدای نکرده اتفاقی پیش بیاد از چشم من میبینن
چقدر خوبه که روزهای سخت تموم میشه
آره لیلی جان، دو هفته پیش این موقع بدترین روزای رزیدنسی رو میگذرونیم الان خدا رو شکر اوضاع خوبه
اینهمه استرس به خودت وارد نکن
تو بهترینی
خودت هم میدونی که عالی هستی
امیدوارم روزهای آرامتر و بهتری پیش رو داشته باشی
ممنونم گندم جان، حتی استادم میگفت چرا انقدر سخت میگیری چون سختگیری من باعث میشد استرس بیشتری داشته باشم که روی عملکردم اثر منفی بیشتری میگذاشت. دارم روش کار میکنم