غیرمنتظره

برای ثبت نام دانشگاه باید تاییدیه ی عدم ابتلا به سل تحویل می دادیم. پروتکل اینطوری است که اول باید تست پوستی اش را انجام دهیم. اگر منفی باشد که همان گزارش را تحویل دانشگاه می دهیم اگر مثبت باشد مرحله ی بعدیاسکن ریوی است. اینجا یک تست خونی هست که جایگرین تست پوستی شده به خاطر اختصاصیت بیشتر. اما چون گرانتر است دانشگاه اولویتش تست پوستی است. اما از شما چه پنهان تست پوستی من گرانتر از تست خون درآمد به دلایلی که مهمترینش بی اطلاعی خودم از پوشش بیمه ام بود. نهایتا تست پوستی صد دلار هزینه گذاشت روی دستم که چون مثبت شد بیخیال مراحل اسکن قفسه سینه شدم و مستقیم تست خون را انجام دادم و جواب منفی را بدون صرف هیچ هزینه ای گرفتم.حالا از این ندانم کاریهای من که بگذریم تست سل بهانه ای شد تا چکاپ سالیانه ام را انجام دهم و نتیجه ی آزمایش ها دو تا شاخ گنده روی سرم نشانده!  چربی  و قند خونم هر دو بالاست. شاید باورتان نشود حتی هموگلوبین  A1C ام هم بالاست. یعنی من در مرحله ی پیش دیابت هستم؟ نمونه ی خونی که ازم گرفتند حدود 7 ساعت بعد از سحری بود. تا جایی که میدانم قند خونم تقریبا ناشتا حساب می شد. کم خونی شدیدا وحشتناک دارم و یک یافته ی جدید اینکه T4 خونم شدیدا بالاست در حالی که TSH ام نرمال است. من در دوره ی لیسانسم تفسیر همه ی اینها را خواندم اما حالا کنار گذاشتن همه ی این جوابها کنار هم برایم سخت است. دو سال پیش که چکاپ انجام دادم همه چیز نرمال بود و حالا بعد از دو سال این همه تغییرات؟ ضمن اینکه هرکس من را ببیند باور نمی کند قند و چربی ام بالاست. من در دسته ی خیلی لاغرها تقسیم بندی می شوم. مثل این می ماند که بیرون لاغر و از درون چاقم! وقت دکترم برای چند هفته ی دیگر است. باید زنگ بزنم و وقتم را جلو بیندازم و زودتر بفهمم این چه بلایی است سرم آمده!

معضل خارج نشینی

مدتی است با معضل عجیبی مواجه شده ایم. هم من و هم همسر جان. چون اینجا زندگی می کنیم و درآمدمان به دلار است، خانواده، اقوام، دوست و آشنا یکی یکی سر و کله شان پیدا شده برای طلب قرض! واقعا درک نمی کنم چه در ذهنشان می گذرد. احتمالا می نشینند پیش خودشان حساب و کتاب می کنند که هر دلار معادل چقدر تومان می شود و بعد می بیننداحتمالا برای ما مبلغ چندانی به حساب نمی آید و تقاضایشان را پست می کنند توی واتساپ و تلگرام و مسنجر فیسبوکمان. نمی دانید چقدر حس بدی پیدا می کنم وقتی مجبورم جواب رد بدهم آن هم به کسانی که خیلی باهاشون رودوراسی دارم و کلی بعدش ناراحت می شوم. مساله این است درست است درآمد ما به دلار است اما هزینه هایمان هم به دلار است. بعدش ما هنوز دوسال نشده که ساکن دیار غربت شدیم و همچنان وضعیت ثابتی از نظر اقتصادی نداریم. دانشگاه من همین پاییز شروع می شود و با مشورت آقای همسر قرار شده قسمتی از شهریه را از درآمدمان بدهیم تا حداقل مبلغ وام  دانشگاه را بگیریم برای اینکه بعدا بهره ی کمتری بپردازیم و در آینده بعد از اتمام درس من زودتر به وضعیتمان سر و سامان دهیم. ضمن اینکه قرار شده به پس اندازمان دست نزنیم چون در این مملکت اگر خدای نکرده اتفاق پیش بینی نشده بیفتد، دستمان به هیچ جا بند نیست و امیدمان اول به خدا و بعد خودمان است. درک می کنم شرایط اقتصادی ایران اصلا مساعد نیست و گرانی و بیکاری و تحریم روز به روز فشار زندگی را بیشتر می کند اما اگر قرار باشد به کسی هم کمک کنیم خانواده هایمان در درجه ی اول قرار دارد. چند وقت پیش ثبت نام امتحان بین المللی یکی از دوستانم را برایش انجام دادم و ازش خواستم معادل هزینه ثبت نام را به تومان به حساب مادرم بریزد. مبلغ اندکی بود ولی حداقل کاری بود که می توانستم به عنوان هدیه ی روز مادر برای مادرم انجام دهم. آن اوایل که تازه آمده بودیم دختر عمه پیام داده بود که دستش تنگ است و هزینه ی ثبت نام تافل برادرم را پرداخت کن. راستش را بخواهید یک اخلاقی که اینجا پیدا کرده ام این است که دیگر تعارف نمی کنم. گفتم کمکشان می کنم اما معادلش را کم کم به مادرم قسطی پرداخت کنند. گفت "نداریم" و من هم گفتم "باشد هر وقت داشتید خرد خرد به مادرم بدهید". گفت خبر می دهد و دیگر هیچ وقت خبر نداد.  راستش را بخواهید یاد گرفته ام همیشه در منظورم شفاف باشم حتی اگر به نظر زیادی رک یا گستاخانه به نظر بیاید. من آدم خسیسی نیستم و نیتم برای کمک به دیگران خیلی صادقانه است اما الان در موقعیتی نیستم که بخواهم بی حساب  کتاب خرج کنم و از طرفی متوجه انتظارات بالای دیگران نمی شوم. یکی از دوستان دوران ارشدم پیام داده که من این مبلغ را  احتیاج دارم برای ایجاد تغییر بزرگی در زندگیم! متاسفانه جوابم دوباره نه بود و علیرغم اینکه گفت اشکالی ندارد، با وجود شناختی که از او دارم مطمئنم حسابی دلخور شده است. هرچند وقت یکبار که دوست یا آشنایی که مدتها ازشان بی خبر بودیم پیام می دهند، شستمان خبردار می شود تقاضایی پشت این احوالپرسی یهویی وجود دارد. مادرم آن روز می گفت فلانی و فلانی دلخورند که آمریکا رفتی دیگر احوال نمی پرسی و من در جواب گفتم خوب قبول کنند راه دور است و مشغله زیاد. اما صادقانه بگویم می دانم اگر احوالشان را بپرسم دو روز نشده آنها هم به صف متقاضیان وام بلاعوض می پیوندند. شاید الان که این مطلب را بخوانید فکر کنید من چه آدم ناخن خشک بی احساس و بی ملاحظه ای هستم. احتمالا به نظر آن دوست و فامیل و آشنا هم همینطور به نظر بیایم. اما واقعیت همین است که نوشتم!

چند وقتی است دارم اشتهایم به غذاهای مورد علاقه ام را از دست می دهم. آش رشته، قیمه، خورش کدو بادمجان و حتی جوجه کباب. اصلا دیگر به دهانم‌ مزه نمی دهند. حتی علاقه ام به میوه ها و سبزیجات را از دست داده ام. تنها چیزهایی که هنوز سر شوقم می آورد، هندوانه، کم و بیش توت فرنگی و خیار و ریحان است. از نعناع، جعفری، سیب و پرتقال فراری ام. از برنج دم دراز خوشم نمی آید و حتما باید کته درست کنم تا از گلویم پایین برود. ماکارونی هنوز دوست دارم اما کم کم آن هم دارد از چشمم می افتد. نمی دانم چرا اینطوری شدم ولی می دانم نشانه ی خوبی نیست.

غذا

امروز روز سوم رمضان است. راس ساعت ۱۱:۱۲ هر روز گرسنگی چنگ می اندازد به دلم. یعنی سحری که خورده ام عملا ۶ ساعت جواب می دهد و ۹ ساعت و نیم باقی مانده را کبد بیچاره ام به هر دری می زند تا سرپایم نگه دارد. اما عملا دو ساعت مانده به افطار از حال می روم و دیگر انرژی برای هیچ کاری نمی ماند. آقای همسر می گوید دو روز نگذشته آب شده ام و بعد از ظهرها که از کار می آید غر می زند که رنگم مثل گچ سفید شده است. تازه شانس آورده ام هنوز کارم شروع نشده و انرژی ام صرف بدو بدو دنبال دوای مریض ها نمی شود. دیروز رفتیم Whole Food نزدیک خانه مان. Whole Food نام فروشگاههای زنجیره ای است که محصولات گیاهی و حیوانی کاملا طبیعی و ارگانیک عرضه می کنند. از آنجایی که اینجا همه چیز حتی بذر گیاهان دستکاری می شود لذا وجود چنین مراکزی برای آنهایی که نمی خواهند خودشان را در معرض خطرات دستکاریهای انسانی قرار بدهند کاملا ضروری به نظر می آید. قیمت خیلی از میوه ها و تره بار گرانتر از محصولات غیر ارگانیک هست و طبیعتا اقشاری که درآمدشان کفاف چنین هزینه هایی را می دهد مشتری های معمول هستند‌. وسواس آقای همسر در مورد سلامت غذایی مان باعث شده که پای ما هم کم و بیش به این فروشگاه باز شود. البته ما گوشتمان را از فروشگاه مسلمانها تهیه می کنیم که هم حلال است و هم برچسب hormon free را روی محصولاتشان زده اند. سبزی و میوه ها را هم اگر بتوانیم ارگانیکش را از Walmart و Kroger (فروشگاههای زنجیره ای برای اقشار کم درآمدتر) تهیه کنیم سراغ Whole Food نمی رویم. خلاصه که سعی می کنیم سالم و مقرون به صرفه بودن، هر دو را مدنظر قرار بدهیم که همیشه کار ساده ای نیست.

روز اول بعد از اسباب کشی رفتیم به یک رستوران مدیترانه ای نزدیک خانه که نسبتا شلوغ بود. کیفیت غذایش بد نبود اما برای ما که بیشتر از یک سال و نیم در مرکز رستورانهای عربی، پاکستانی و ایرانی زندگی کرده بودیم، غذای درجه دو حساب می شد. تازه این اواخر نزدیک خانه قبلی مان، یک رستوران بندری پیدا کرده بودیم که فلافلهایش حرف نداشت. خالد سرآشپز جوان ایرانی است که اکثر منویش غذاهای مکزیکی است و برای معدود مشتری های بندری دوستش، منوی ویژه را اضافه کرده و آخرین بار شوخی وار به ما غر زد که چرا کم سر می زنیم. همسر جان فلافل و خوراک بندری را به عنوان غذای اصلی قبول نداردو اعتقاد دارد آدم فقط هوسی باید برود فلافل بخورد. اما در عوضش رستوران کردی هست که سرآشپزش ایرانی است و سلف سرویس. محیط کوچک و دنجی که برای ما پاتوق شده بود. غذایش معمولی است اما یکی از سالادها به علاوه ی فرنی شان حرف ندارد. پیش خدمت، رابعه دختر زیبا و خوش برخوردی است که دیگر ما را می شناسد و یکجورهایی دوست شده ایم. از آن جاهایی است که آدم احساس راحتی می کند و ماهی یکی دو بار حتما سر می زند‌ اما حالا که راهمان دور شده دیگر  باید ببینیم کی می توانیم سر بزنیم یا  که شاید باید دنبال پاتوق جدیدی بگردیم.

تنها چیزی که نبودش خیلی محسوس است رستوران افغانی است. با وجود جمعیت رو به رشد هموطن ها در شهر، هنوز کسی سراغ راه اندازی رستوران نرفته. گویا یکی قبل از آمدن ما بوده که ورشکست شده و درش را پلمب کرده اند. من مهارت چندانی در درست کردن غذاهای افغانی ندارم و درست کردن بعضی شان کار یک نفره نیست و ابزار خاص لازم دارد. تنها راهی که بتوان طعم چنان غذاهایی را چشید رفت و آمد با خانواده های افغان اصیل است که ما در دایره ی آشناهای فعلیمان، کسی را نمی شناسیم. احتمالا تجربه ی دوباره ی طعم غذاهای وطنی را باید گذاشت برای وقتی که به آنجا برمی گردیم. به قول همسر جان اگر قرار بود همه چیز اینجا هم باشد پس مهاجرت و غربت این وسط چه کاره است!

پ.ن: این خاصیت شکم گرسنه است که همه ی بحثها را به غذا می کشاند!

تغییرات

امروز روز اول ماه رمضان هست و پریروز اسباب کشی داشتیم. وسایل بزرگ را با کمک همسر جان جابجا کردیم و وسایل آشپزخانه مانده که با توجه به فضای کوچک آشپزخانه باید درست حسابی سازماندهی کنم تا به همه چیز جا برسد. به آپارتمانی  نزدیک دانشگاهم نقل مکان کردیم که متاسفانه کل این منطقه نزدیک فرودگاه است. صدای هواپیماها خیلی آزار دهنده است و شبها درست حسابی خوابم‌نمی برد و صبح ها هم با صدایش بیدار می شوم. خانه ی قبلی تا نفس نمی کشیدی صدایی نمی آمد اینجا اما داخل شهر است و شلوغ. همسر جان نیامده صدای هواپیما برایش عادی شده و می گوید بهش فکر نکنم. برای من اما هنوز صدای ناخوشایندی است. جدا از آن یک صدای عجیب کوبیدن چیزی، هر چند دقیقه یکبار می آید که تا بینهایت مغزم کش می آید. اینجا به پنجره ی دوجداره و دیوار عایق اعتقادی ندارند و ساختمانها اغلب قدیمی اند. حالا از بدی هایش که بگذرم اینجا نزدیک مرکز شهر است قدم به قدم کافه رستوران های شیک و خوش انرژی. خصوصا آنهایی که میز و صندلی هایشان را بیرون گذاشته اند. زندگی خیلی پررنگ جریان دارد و بر خلاف منطقه ی قبلی مان، اینجا تعداد آدمهایی که پیاده قدم می زنند یا دوچرخه دارند فراوان است. محل کار جدیدم هم ۵ دقیقه پیاده تا خانه مان فاصله دارد و دانشگاه جدید نهایت ۱۰ دقیقه با ماشین راه است آن هم به خاطر چراغهای زیادی که در مسیر است. آپارتمان جدید هم طبقه ی دوم است و خبری از بوی نا نیست. اتاق خوابمان خیلی بزرگتر از قبلی است و می توانم یک گوشه را راحت به میز مطالعه ام اختصاص بدهم‌ . محله ی قبلیمان کلا مسلمان نشین بود و پوشیدن حجاب عادی اما اینجا نه. مردم زل می زنند و تا چند ثانیه ای حواسشان هست به حضور یک خانم‌ مسلمان. هنوز تنهایی بیرون نرفتم و کارم هم شنبه ی بعد شروع می شود. باید منتظر داستانهای جدید باشم. خلاصه ی کلام اینکه زندگی جریان دارد و من هم مثل همیشه در جریان زندگی شناورم.

ساعت

بک جور حس عجیب ندامتی می آید سراغت وقتی ساعتهای ست را بعد از دو سال و نیم ازدواج کنار هم می گذاری و می بینی ساعت همسر جان‌مثل روز اولش برق می زند و صفحه ی ساعت تو پر از خش شده! همسر من مال نگه دار خوبی است فرقی نمی کند چه باشد، ساعت، کفش، موس لپتاپ یا ماشین و خانه. حتی یک سری لباسهایش را من برایش همان اول ازدواج کنار گذاشتم تا بدهد به نیازمند. از آن ویژگیهایی است که فکر می کنم باید در خونت باشد. در خانواده ی من، تنها برادر بزرگم است که این ویژگی را دارد و بقیه مان اصلا استعدادی در نگهداری و مراقبت از اموال و داشته هایمان نداریم‌. گاهی که به بچه ی خیالی مان فکر می کنم دوست دارم یک سری ویژگی ها را از پدرش یاد بگیرد مثل همین مال نگه داری یا با حوصله بودن و از همه مهمتر دلی که با کوچکترین خوشی ها شاد می شود و از ته دل می خندد. خوش به حال کودک خیالی مان!