غذا

امروز روز سوم رمضان است. راس ساعت ۱۱:۱۲ هر روز گرسنگی چنگ می اندازد به دلم. یعنی سحری که خورده ام عملا ۶ ساعت جواب می دهد و ۹ ساعت و نیم باقی مانده را کبد بیچاره ام به هر دری می زند تا سرپایم نگه دارد. اما عملا دو ساعت مانده به افطار از حال می روم و دیگر انرژی برای هیچ کاری نمی ماند. آقای همسر می گوید دو روز نگذشته آب شده ام و بعد از ظهرها که از کار می آید غر می زند که رنگم مثل گچ سفید شده است. تازه شانس آورده ام هنوز کارم شروع نشده و انرژی ام صرف بدو بدو دنبال دوای مریض ها نمی شود. دیروز رفتیم Whole Food نزدیک خانه مان. Whole Food نام فروشگاههای زنجیره ای است که محصولات گیاهی و حیوانی کاملا طبیعی و ارگانیک عرضه می کنند. از آنجایی که اینجا همه چیز حتی بذر گیاهان دستکاری می شود لذا وجود چنین مراکزی برای آنهایی که نمی خواهند خودشان را در معرض خطرات دستکاریهای انسانی قرار بدهند کاملا ضروری به نظر می آید. قیمت خیلی از میوه ها و تره بار گرانتر از محصولات غیر ارگانیک هست و طبیعتا اقشاری که درآمدشان کفاف چنین هزینه هایی را می دهد مشتری های معمول هستند‌. وسواس آقای همسر در مورد سلامت غذایی مان باعث شده که پای ما هم کم و بیش به این فروشگاه باز شود. البته ما گوشتمان را از فروشگاه مسلمانها تهیه می کنیم که هم حلال است و هم برچسب hormon free را روی محصولاتشان زده اند. سبزی و میوه ها را هم اگر بتوانیم ارگانیکش را از Walmart و Kroger (فروشگاههای زنجیره ای برای اقشار کم درآمدتر) تهیه کنیم سراغ Whole Food نمی رویم. خلاصه که سعی می کنیم سالم و مقرون به صرفه بودن، هر دو را مدنظر قرار بدهیم که همیشه کار ساده ای نیست.

روز اول بعد از اسباب کشی رفتیم به یک رستوران مدیترانه ای نزدیک خانه که نسبتا شلوغ بود. کیفیت غذایش بد نبود اما برای ما که بیشتر از یک سال و نیم در مرکز رستورانهای عربی، پاکستانی و ایرانی زندگی کرده بودیم، غذای درجه دو حساب می شد. تازه این اواخر نزدیک خانه قبلی مان، یک رستوران بندری پیدا کرده بودیم که فلافلهایش حرف نداشت. خالد سرآشپز جوان ایرانی است که اکثر منویش غذاهای مکزیکی است و برای معدود مشتری های بندری دوستش، منوی ویژه را اضافه کرده و آخرین بار شوخی وار به ما غر زد که چرا کم سر می زنیم. همسر جان فلافل و خوراک بندری را به عنوان غذای اصلی قبول نداردو اعتقاد دارد آدم فقط هوسی باید برود فلافل بخورد. اما در عوضش رستوران کردی هست که سرآشپزش ایرانی است و سلف سرویس. محیط کوچک و دنجی که برای ما پاتوق شده بود. غذایش معمولی است اما یکی از سالادها به علاوه ی فرنی شان حرف ندارد. پیش خدمت، رابعه دختر زیبا و خوش برخوردی است که دیگر ما را می شناسد و یکجورهایی دوست شده ایم. از آن جاهایی است که آدم احساس راحتی می کند و ماهی یکی دو بار حتما سر می زند‌ اما حالا که راهمان دور شده دیگر  باید ببینیم کی می توانیم سر بزنیم یا  که شاید باید دنبال پاتوق جدیدی بگردیم.

تنها چیزی که نبودش خیلی محسوس است رستوران افغانی است. با وجود جمعیت رو به رشد هموطن ها در شهر، هنوز کسی سراغ راه اندازی رستوران نرفته. گویا یکی قبل از آمدن ما بوده که ورشکست شده و درش را پلمب کرده اند. من مهارت چندانی در درست کردن غذاهای افغانی ندارم و درست کردن بعضی شان کار یک نفره نیست و ابزار خاص لازم دارد. تنها راهی که بتوان طعم چنان غذاهایی را چشید رفت و آمد با خانواده های افغان اصیل است که ما در دایره ی آشناهای فعلیمان، کسی را نمی شناسیم. احتمالا تجربه ی دوباره ی طعم غذاهای وطنی را باید گذاشت برای وقتی که به آنجا برمی گردیم. به قول همسر جان اگر قرار بود همه چیز اینجا هم باشد پس مهاجرت و غربت این وسط چه کاره است!

پ.ن: این خاصیت شکم گرسنه است که همه ی بحثها را به غذا می کشاند!

نظرات 2 + ارسال نظر
ابانا چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 ساعت 23:53

غدا خودش دغدغه ی خیلی مهمیه! مگه تو ایران یادت نیس؟ از شب قبل مامانا میپرسن فردا ناهار چی میخورین؟؟! و معمولا هیچکس جواب نمده

بزرگترین دغدغه ی بشر

تیلوتیلو جمعه 20 اردیبهشت 1398 ساعت 23:24 http://meslehichkass.blogsky.com


مهاجرت سختی های خودش را داره
همونطوری که لذت کشف خیلی چیزها را هم داره
امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید

مرسی گندم جان. درست میگی، ساختن زندگی از صفر تو یه کشور جدید، کلی ماجرای شور و شیرین داره

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد