خوشبین

آقای خاستگار نتوانست مرخصی بگیرد برای پیگیری کارها در این هفته، دو روز آینده بازدید رئیسشان از شرکت است و عملا کارها می افتد به هفته دیگر. من هم گفتم حوصله ندارم الکی تهران بمانم آخر هفته می روم خانه بدون اینکه کارهای اداری خروج از کشور را انجام بدهم. گفت باشد اشکالی ندارد.  تیکه ام را هم بهش پراندم که اگر بهت سخت نمی گرفتم همینطوری دست روی دست می گذاشتی که کارها اتومات پیش برود. بیچاره فکر کرد دارم شوخی می کنم من هم زدم توی ذوقش که خیلی هم جدی هستم. کلا آدم خوشبینی است و معتقد است همه چیز درست می شود و باید صبور بود. من که آدم این مدلی نیستم حسابی حرصم در می آید از بیخیالیش. این طور که به نظر می رسد داستان آمدن آقای خاستگار حالا حالاها کش می آید.
بعدا نوشت: علیرغم  به هم ریختن دم و دستگاه گوارشم به همراه تبی که دارم روزه گرفتم. الان شدیدا اگرسیو هستم. فکر کنم خدا هم راضی نباشد در ازای روزه داری ام به این و آن بپرم. دختر بی حوصله ای شدم این روزها

غرنوشت

-این روزه داری هم بدجور دارد فشار می آورد. سردرد شدم و حسابی ضعف کردم. چرا اینقدر کشدار شده است روزهای این ماه؟

-توی این ماه رمضانی نمی دانم استادها چرا اینقدر بی انصاف شدند، گروه ما مجموعه ای از خودخواهترین استادها را تشکیل می دهد که ساعت کلاس ها را با برنامه خودشان  می چینند و هروقت هم کاری برایشان پیش بیاید اولین گزینه کنسل کردن کلاسهایی است که با دانشجوهای هم رشته خودشان دارند و بدترین تاریخ ها و ساعتهای ممکن برگزاری کلاس هم نصیب دانشجوهای بدبخت گروه خودشان می شود. ساعت 8 صبح یا 3 عصر شمر هم کلاس نمی گذارد که اینها می گذارند! به قول یک بنده خدایی یک مشت خرفت دور هم جمع شده اند فکر می کنند چه خبر هست. 

-آقای خاستگار نتوانست اینترنتی نوبت سفارت بگیرد به توصیه دوستش که سابقا کارمند سفارت بوده می خواهد حضوری برود ببیند می تواند کاری از پیش ببرد یا نه. این کار هم مستلزم این است که خودش و خواهرش یکی دو روز مرخصی بگیرند بروند سفر. امیدوارم نتیجه بدهد.

-تا آخر ماه سرکار می روم، حقوقم را  که گرفتم بسته به تاریخ آمدن آقای خاستگار  مرخصی می گیرم و در صورت پیش رفتن کارهایمان استعفا می دهم.

-فرم خروج از کشور را هنوز پیش استاد راهنمایم رو نکرده ام، در واقع استادم هنوز هیچی نمی داند و من هم ممکن است اصلا بهش نگویم چه خبر است. 

+یک اعتراف بکنم؟ حالم از درس و دانشگاه به هم می خورد. می خواهم  بالا بیاورم روی زندگی دانشجویی و متعلقاتش.

صبوری

سردرنمی آورم چه شده بود آن شب  و روز که آنطوری عصبانی می خواستم دست به کارهای انقلابی بزنم. به همان شدتی که ناگهان عصبانی شدم، ناگهانی هم آرام شدم، وقتی مشاور قاطعانه منعم کرد که سراغ آقای سابقا عاشق اصلا نروم، انگار یک دفعه موتورم خاموش شد. تاثیر مرهمی که آقای خاستگار بعدش گذاشت را نمی توانم نادیده بگیرم وقتی کارهایی که بهش سپرده بودم را انجام داده بود و می خواست مطمئن شود که چیزی از قلم نینداخته. یک ساعت تمام دیشب با هم حرف زدیم، از همه چیز. چندباری  اذیتش کردم که خیلی مطمئن نباشد که جوابم بله است و او هربار صبورانه امیدواریش را به جواب مثبت ابراز کرد. آقای خاستگار این روزها بیشتر از همیشه ابراز علاقه می کند و واکنش من  به حرفهایش مثل زل زدن یک تماشاچی کرولال بی خاصیت به صحنه یک اپرای باشکوه است  و او هربار می گوید" اشکال ندارد، می دانم سخت است دلت به این زودی اعتماد کند."  و من هم لبخند می زنم که یعنی امیدوارم دلم احساس امنیت کند. ازش خوشم می آید، خیلی صاف و ساده است، هرچی توی دلش است می گوید و گاهی که اخمی حواله اش می کنم هل می کند و این هل کردنهایش بامزه است. بعد از مکالمه تلفنی مان تکست داد " اگر این حس خوبی که دارم اسمش عشق است، من عاشقت شدم." و اینطوری می شود که من دوباره زل می زنم به نقطه نامعلومی آن دورها.

پ.ن: بالاخره کارت دانشجوییم صادر شد و رسما دانشجو شدم.

پ.ن 2: هنوز جرات نکرده ام بروم پیش استاد راهنمایم قضیه مرخصی گرفتن و علتش را مطرح کنم، گذاشته ام تاریخ قطعی آمدن آقای خاستگار مشخص شود و بعدش برای کارهای مرخصی اقدام کنم. کلاس زبانم را هم موکول کردم به ترم بعد. قیافه استاد راهنمایم دیدنی می شود  وقتی بفهمد آن همه زحمتی که برای بورسم کشیده است بی مصرف می ماند.

پ.ن3: همین چند روز روزه داری حسابی آبم کرده، هرچند آقای خاستگار معتقد است فکر و خیال و حرص و جوش است  که من را از نفس انداخته.



خشم

داشتم دنبال مدل لباس عروس می گشتم و مدل موی کوتاه  مناسب برای عروسی.برای کوتاهی موهایم در این فکر بودم که پوستیژ بگذارم یا اکستنشن کنم که در آخر به این نتیجه رسیدم ترجیح می دهم موهای خودم باشد  حالا هرچقدر هم کوتاه باشد. آقای خاستگار کمی در مورد جزئیات خرید و مراسم پرسید و پیشنهاد داد دوتایی برویم و با سلیقه خودمان بپسندیم  که بعدش اگر قرار شد بقیه به عنوان رسم و رسوم برای خرید همراهیمان کنند، در معیت آنها برویم همانهایی را که نشان کرده ایم بخریم، نه سیخ بسوزد نه کباب.

حرف زدن در مورد این چیزها در شرایطی که آقای خاستگار حدود دو هفته دیگر می آید شاید طبیعی باشد، شاید نباشد. اما نمی دانم چه شد نصفه شبی از همه این چیزها بدم آمد. همه چیز به نظرم مسخره آمد. فکر کردن در مورد عروسی و مراسم و خرید و این چیزها حالم را به هم می زند. به نظرم خیلی مسخره می آید، خیلی پوچ...

نگفته بودم دوباره رفتم پیش مشاور؟ راجع به خیلی چیزها حرف زدیم و مشاورم اذعان کرد که افسرده ام، در مقایسه با گذشته شور و انرژی ام شدیدا افت کرده و تاکید کرد که هنوز زخمم باز است. گفت که باید از خجالت آقای سابقا عاشق دربیایم، خشم آن رابطه هنوز فرصت ابراز پیدا نکرده و تا آن خشم به نحوی تخلیه نشود نمی توانم دوره سوگواری ام را کامل کنم. چندتا راه حل پیشنهاد داد که موثرترینش این است که بروم بخوابانم توی گوش او و هرچه از دهنم درآمد نثارش کنم، منتها به هزار و یک دلیل این بهترین راه نیست. پیشنهاد بعدیش صندلی خالی بود، یک روز بروم بنشینم توی اتاق مشاور در همان حالتی که دوتایی رفته بودیم پیشش و به صندلی خالی که روزی او بر آن تکیه زده بود حرفهایم را بزنم، هرچه می خواهم، این پیشنهاد را من رد کردم، به نظرم احمقانه آمد. راه حل پیشنهادی بعدیش این بود که بنویسم، نه یک بار نه دوبار، خیلی زیاد، بدون سانسور، هرچه دلم می خواهد بنویسم و بعد پاره کنم و بریزم دور. می گفت آن خشم سرکوب شده باعث شده زخمم خوب نشود و باید فکر جدی برایش بکنم. برایش توضیح دادم که بعد از آن رابطه به آگاهی عمیقی نسبت به خودم و احساساتم رسیدم، می توانم منشأ رفتارهایی که از من سر می زند را راحت شناسایی کنم که الان که اینطوری کردم از کجا سرزده. برایش گفتم که خشمم را در رابطه جدید گاهی بروز می دهم و چیزی که مبهوتم می کند این است که می بینم آقای خاستگار مثل آقای سابقا عاشق برخورد نمی کندو مشاور گفت این عالی است که آقای خاستگار با توپهایی که به زمینش می اندازم بازی نمی کند و می گذارد اوت شود. می گفت این کمک می کند ساختارهای منفی گرایانه ذهنم که در اثر رابطه قبلی شکل گرفته تغییر کند. امشب نمی دانم چرا از همه چیز بدم آمد، می ترسم نکند حرفهای آقای خاستگار همه اش باد هوا باشد، می ترسم ابراز علاقه اش طبل توخالی باشد و می ترسم حرفهایش فقط حرف باشد. تا حالا به هیچ کدام از ابراز محبتهایش جواب مشخصی ندادم و او ظاهرا درک می کند، چون انتظاری از من ندارد و مطمئن است که می تواند روزی  دل من را تصاحب کند. 

رفتگر جمجمه

مرد هر روز توی سرش صدای جارو زدن می‌شنید. احساس می‌کرد رفتگری درون جمجمه‌اش بی‌وقفه جارو می‌کشد. هر چه سنش بالاتر می‌رفت صدای جارو کشیدن‌ها هم بیشتر می‌شد. یک روز آنقدر سرش را به دیوار کوبید تا تکه‌ای چوب کوچک از گوشش بیرون افتاد. اما هنوز صدای جارو زدن می‌شنید. این بار محکم‌تر سرش را به دیوار کوبید. صدا قطع شد اما حس کرد چیزی از لاله‌ی گوشش آویزان شده. ایستاد روبروی آینه و زل زد به لاله‌ی گوشش. موجودی خاکستری و لزج از گوشش آویزان بود. چندشش شد. با نوک انگشت آن موجود را برداشت و خواست لهش کند. موجود کوچک فریاد زد: «اگه منو بکشی زندگی برات جهنم می‌شه...» مرد موجود کوچک را نزدیک چشمانش برد و پرسید: «زندگی من الان هم جهنمه... پس چرا نکشمت؟» موجود چشمان سیاهش را به مرد دوخت و پاسخ داد: «اگه من بمیرم دیگه هیچ‌وقت هیچی از یادت نمی‌ره... می‌دونی اگه آدما همه‌چی یادشون بمونه چی می‌شه؟» مرد موجود کوچک را به آرامی روی میز گذاشت. چشمانش را تنگ‌ کرد تا او را بهتر ببیند. پوستش کمی تیره‌تر شده بود. چندین نقطه‌ی ریز و سیاه شبیه چشم روی صورتش بود و حفره‌ای کمی بزرگتر که صدایش از آنجا در می‌آمد. مرد پرسید: «تو چی هستی؟» موجود کوچک دستی به پوست تنش کشید و گفت: «من رفتگرم... رفتگر‌ِ خاطراتِ تو...» مرد پوزخند زد. رفتگر ادامه داد: «هر آدمی یه رفتگر‌ِ خاطرات توی جمجمه‌اش داره... اگه ما رفتگرا نباشیم شما آدما خیلی خطرناک می‌شین» مرد خشمگین شد. گفت: «اگه من خطرناک بودم الان بین انگشتام له شده بودی» موجود کوچک صدایی شبیه خنده از خودش خارج کرد، چند قدم به لبه‌ی میز نزدیک شد و گفت: «می‌دونی چرا دیوونه‌ها از همه شادترن؟ چون هیچ خاطره‌ای توی ذهن‌شون نمی‌مونه... چون به جای یه رفتگر‌ِ جمجمه چندتا رفتگر دارن... برای همین هیچی یادشون نمی‌مونه که بخوان براش غصه بخورن... اما شما که عاقل‌ترین... شما مدام برای خودتون خاطره می‌سازین... مثلا اولین روز‌ِ دیدار‌ِ معشوق... یا اولین فیلمی که دیدین... اولین نگاه... اولین لبخند... اولین نوازش... اولین آغوش...» مرد حرفی برای گفتن نداشت. انگار لال شده بود. موجود کوچک نشست لبه‌ی میز و همچون کودکی بازیگوش پاهایش را تکان داد و ادامه داد: «ما از همون روزی که شما به دنیا میاین توی جمجمه‌تون جارو به دست حاضر و آماده‌ایم... اول از همه خاطراتِ مربوط به درد رو جارو می‌کنیم... خیلی کم پیش میاد یه آدم با مرور خاطره‌ی شکستگی‌ِ دستش احساس درد کنه، چون ما اون خاطره رو پاک کردیم... بعد خاطراتِ بی‌مصرف رو جارو می‌زنیم... مثلا یادته اولین بار کِی آب خوردی؟» مرد بدون اینکه فکر کند پاسخ منفی داد. موجود کوچک پاهایش را بیشتر در هوا تکان داد و گفت: «اگه همه‌ی خاطرات‌تون یادتون بمونه مغزتون پُر می‌شه... اون وقته که خُل می‌شین... آدمیزاد اگه فراموش نکنه، اگه مدام با خاطره‌هاش درگیر باشه اون وقت دیگه نمی‌تونه زندگی کنه... پای رفتنش می‌لنگه و اسیر گذشته‌اش می‌شه... اصلا می‌دونی چرا مرگ عزیزانت بعد از یه مدت مثل روزای اول برات دردآور نیست؟ چون ما اون خاطره‌ها رو آروم آروم جارو می‌کنیم و برای خاطرات تازه‌تر جا باز می‌کنیم...» مرد نفسی عمیق کشید و گفت: «پس کار شما از بین بردن خاطراته...» موجود کوچک کمی پوستش به سرخی زد، انگار که از چیزی شرمگین شده باشد، گفت: «ما فقط پاک نمی‌کنیم... گاهی چیزهایی هم به خاطرات‌تون اضافه می‌کنیم... مثلا گاهی یاد خاطره‌ای می‌افتی و با مرورش لبخند می‌زنی... توی ذهنت تصویرهایی رو می‌بینی که حتی ممکنه خودت هم ندونی اونا رو توی واقعیت دیدی یا رویا... این هم کار‌ِ ماست... مثلا یادته اولین بار که عاشق شدی کجا به معشوقه‌ات ابراز علاقه کردی؟» مرد کمی فکر کرد و گفت: «توی پارک... کنار یه بید مجنون...» موجود کوچک گفت: «اما واقعیت این نیست... اون بید مجنون رو من آروم آروم توی ذهنت کاشتم... آخه خیلی این درخت رو دوست دارم... یا مثلا اون دوچرخه‌ قرمزی که گاهی یادش میوفتی... می‌دونی؟ تو هیچ‌وقت دوچرخه‌ی قرمز نداشتی... ما خاطرات شلخته‌تون رو تر و تمیز می‌کنیم... یه دستی به سر و روشون می‌کشیم و شبیه شمشادهای توی بلوار بهشون شکل می‌دیم... اینطوری کمی خوشحال‌تر می‌شین...» مرد پرسید: «اینایی که فراموشی می‌گیرن چی؟» موجود کوچک نفسی عمیق کشید و گفت: «به هر حال ما هم مریض می‌شیم... همه‌ی عمرمون صرف جارو کردن خاطرات می‌شه... بعضی‌هامون از مرور خاطرات شما غصه‌مون می‌گیره... بعد یهو می‌زنه به سرمون و دیوانه‌وار جارو می‌زنیم... اونقدر جارو می‌زنیم که از پا میوفتیم... ما که از پا بیوفتیم شما هم ‌می‌میرین...» قلبِ مرد تند می‌تپید. موجود کوچک را از روی میز برداشت، نگاهی مهربانانه به او انداخت و سپس میان دو انگشتش لهش کرد. مایعی لزج انگشتان مرد را به هم چسباند. نیم ساعتِ باقی مانده‌ی عُمرِ مَرد صرف این شد که خاطره‌ی له کردن رفتگرِ جمجمه‌اش را آنقدر مرور کند تا دق کند...
* حسن غلامعلی‌فرد
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------
حسن غلامعلی فرد از نویسنده های جوان معاصر است، یک سالی است می خوانمش، قلم خیالپردازی دارد. جور آشنایی می نویسد، انگار قصه هایش همیشه گوشه ذهنم است اما سواد نوشتنشان را ندارم و او خوب بلد است این طرح های پیچیده ذهنی را رسم کند.

ده ثانیه

همه اش ده ثانیه بیشتر نشد. نمی دانستم باید چکار کنم. گوشه خیابان از درد به خودم می پیچیدم. هیچ کس توجهی نمی کرد. انگار نه انگار همین چند لحظه پیش آن اتفاق افتاد.هیچ شاهدی به خودش زحمت نداد بیاید بپرسد حالت خوب است؟ زنده ای؟ مرده ای؟ کمک می خواهی، نمیخواهی؟ ناله کنان و سرشار از حس بد کشان کشان خودم را به خوابگاه رساندم. زنگ خوابگاه را زدم و در که باز شد بی آنکه به نگهبان سلام بدهم راهم را کشیدم و رفتم. توی آسانسور به خودم نگاه کردم، درد توی عضلات صورتم فریاد می کشید.به طبقه خودمان که رسیدم نشستم روی پله ها، بازوی راستم داشت از شدت درد کنده می شد و کمرم صاف نمی شد. اشکهایم تازه اجازه پیدا کرده بودند خودنمایی کنند. نمی توانستم روی پله های سفت بنشینم، تصمیم گرفتم به اتاق بروم. در را که باز کردم بی آنکه به بچه ها نگاه کنم سلام آرامی دادم و بچه ها یکی یکی با خنده جوابم را دادند که آزی ناگهان نگاهش افتاد به صورتم، چرا گریه می کنی؟ این را که گفت یک دفعه زدم زیر گریه، آزی بغلم کرد که چی شده و بچه ها دورم جمع شدند و همصدا می پرسیدند چی شده، تا نفسم بالا بیاید و آزی برایم آب قند درست کند ماجرا را برایشان تعریف کردم.
رفته بودم کتابهای دوستم را پس بدهم، نزدیکی های خوابگاه با هم قرار گذاشتیم. تا خوش و بشی کنیم هوا تاریک شد و  خداحافظی کردیم. قدم زنان و خوش خوشان رسیدم نزدیکی خوابگاه، همه چیز توی چند ثانیه اتفاق افتاد. روبروی کوچه خوابگاه که رسیدم آمدم از خیابان اصلی عبور کنم، لاین بی آر تی ها را که رد کردم ایستادم ببینم فاصله ماشین ها آنقدری هست که بشود از خیابان رد شد یا نه. فرصت عبور که پیش آمد و قدم اول را  که برداشتم ناگهان صدای بوق ممتد و داد و بیداد توی گوشم پیچید. نگاهم را سریع دنبال منبع صدا گرداندم، دیدم موتوری با چند سرنشین دارند از دور می آیند، منبع سروصدا خودشان بودند، سریع تجزیه تحلیل کردم که اینها نمی خواهند سرعتشان را کم کنند یا به من راه بدهند و من باید صبر کنم تا عبور کنند. چند قدم رفتم عقبتر. منطقی ترین کاری که ذهنم دستور داد. اما نه، موتوری با آن راننده هیکلی اش مسیرش را به سمت من کج کرد و هیاهو کنان به سمت من سرعت گرفت. ذهنم قفل کرد، نمی توانستم آنالیز کنم چرا دارند می آیند سمت من؟ خشکم زده بود و آن ها همانطور عربده کشان در حالی که دستهایشان به سمت من دراز شده بود من را زدند و رد شدند. درد پیچید توی بازویم، کمرم و سرم. هنوز همانطور منجمد ایستاده بودم، انگار بسته باشندم به ستون و شلاقم زده باشند. درد می کشید از سرم به بازویم، از بازویم به کمرم و خط می کشید به همه باورهای خوشبینانه ام در مورد آدمها...همه اش ده ثانیه بیشتر نشد. وسط خیابان خشکیده بودم .ماشین های تماشاچی یکیشان پیاده نشد بگوید دختر جان خوبی؟ آن لحظه دلم می خواست وسط خیابان بنشینم اما ننشستم، مغز قفل شده ام فرمان داد که از خیابان رد شوم و خودم را به اولین جای امن برسانم. شوک زده خودم را تا خوابگاه همراهی کردم، خودم را به زور می کشاندم، مثل سربازی که تیر خورده و مجبور است خودش را به پناهگاه برساند. . جای انگشتهای موتوری روی بازویم کبود شده و کوفتگی کمرم اذیتم می کند. هنوز هم نتوانستم هضم کنم که توی خیابان اصلی توی آن همه شلوغی توی مرکز شهر سه نفر از خدا بی خبر دختری را وسط خیابان بزنند و هیچ کس هم ککش نگزد و اصلا به روی خودش نیاورد که اتفاقی افتاده. همه اش ده ثانیه بیشتر نشد...

کار دل چیست؟

آقای خاستگار در یک حرکت انتحاری هرچه توی دلش بود را ریخت روی دایره. این بی قراری مردها در ابراز علاقه برایم جالب است . جالبتر اینکه وقتی ابراز عشق و علاقه می کنند حس می کنند بعد از آن حق مالکیت ویژه ای روی مورد علاقه شان دارند. گفت حس می کند دیر می شود اگر نگوید و بعد کار خودش را کرد. هر چی حرف عاشقانه بلد بود ردیف کرد و من گوش دادم. اعتراف می کنم وقتی لفظ دوستت دارم را به زبان آورد دستهایم بی حس شد. مثل همان وقتهایی که عاشقانه در گوشم زمزمه می شد...ترسیدم، جا خوردم، حتی بعدش ضربان قلبم کمی بالا رفت و تازه فهمیدم دل بیچاره ام هنوز زنده است! شاید لحظه ای بیشتر نبود اما همین جم خوردن لحظه ای حسابی غافلگیرم کرد. فکر نمی کردم دلم هنوز کار بکند!  به قول آقای خاستگار لا مذهب هر چقدر هم چوب بخورد باز کار خودش را می کند. ..

تنهایی

گاهی دلم برای خودم می سوزد، حتی جگرم هم کباب می شود. این را امروز حس کردم وقتی تنهایی توی خیابان جمهوری قدم می زدم و دنبال تاپ و دامن برای کت مجلسی که خریدم می گشتم. راستش را بخواهید خیلی سردرنمی آورم که چی مناسب کتی که خریدم هست و با اینکه دیشب توی گروه دوستانم عکسش را گذاشتم و آنها نظرشان را در مورد مکمل کت دادند اما وقتی به بازار رفتم و سر خرید چیزی مردد بودم و کسی نبود که نظر بدهد این تنهایی و بی کسی را بیشتر حس می کردم. این دو روز را رفته بودم خانه سایه، هم اتاقی خوابگاه قبلیم. حالا دیگر خانه گرفته و من هروقت بشود سری بهش می زنم. کت را با او خریدم و چون امروز سرکار بود دیگر نشد دوباره بازار برویم. از دست مادرم شاکی هستم، زنگ نمی زند، حالم را نمی پرسد. دیگر مطمئن شده ام اگر خودم مراقب خودم نباشم و به امور زندگیم رسیدگی نکنم کسی نیست که مراقبم باشد.نمی خواهم آدم قدرنشناسی باشم اما گاهی حق بدهید که غر بزنم.
 این چند روز حالم شدیدا گرفته. توی موقعیت عجیب و غریبی گیر افتاده ام. برایتان نگفتم تاریخ مصاحبه آقای خاستگار آمده؟ سه ماه و نیم دیگر. فرصت مناسبی است که به همه کارهایمان برسیم، مراسم بگیریم، مدارک من را جمع کنیم و تا قبل تاریخ مصاحبه کار ناتمامی باقی نگذاریم. اما چیزی که من را سرگردان کرده داستان دکترایم است. دکترایم تازه درست شده و با توجه به نتیجه آزمون زبانم باید یک ترم را در کالج دانشگاه زبان بخوانم. مشکل اینجاست که من اگر این 694 دلار را به حساب دانشگاه بریزم از آنجایی که یکی دو ماه آینده را مشغول کارهای ازدواج و مدارک هستم اصلا نمی توانم در کلاسها شرکت کنم و هم پولم را دور ریخته ام هم به خاطر غیبتهای احتمالی ام ترم را برایم حذف خواهند کرد. اگر کلاس زبان شرکت نکنم دکترا هم ثبت نامم نمی کنند، اگر دکترا ثبت نامم نکنند این چندماهی که سر کلاس رفتم هیچ می شود. اگر بیخیال همه چیز بشوم و بعدا یک درصد کار رفتن من و آقای خاستگار جور نشود آنوقت از آنجا مانده و از اینجا رانده می شوم. آقای خاستگار به صورت تلویحی می گوید همه چیز را بگذارم برای ترم بعد. یعنی ثبت نام زبان و دکترا، همه را، موکول کنم به ترم بعدی که اگر رفتنی شدیم که هیچ. اگر نشدیم آن موقع بیایم  از اول سر کلاسهای دکترا بنشینم.او که خیالش راحت است، اما برای من همه اینها خیلی سخت است. یک جورهایی عصبی و آشفته شده ام. دکترا خواندنم برایم خیلی باارزش است و از دست دادنش ولو برای چند ماه اذیتم می کند. همین باعث شده اخیرا بیشتر روی حرفها و رفتار آقای خاستگار حساس بشوم. یکی دوبار هم دعوای شدید راه انداخته ام که خیلی ماهرانه توانسته آتشم را خاموش کند. سخت است دست کشیدن از چیزهایی که برایشان خیلی زحمت کشیده ام. شما که می دانید.

امتحان

دعا کنید امتحان امروزم خوب شود بعدش بیایم یک دل سیر برایتان بنویسم.

بعدا نوشت: امتحا زبان را دادم. آقا یعنی چه که من رایتینگ به آن خوبی نوشتم بعد کمترین نمره ممکن را به من داده. به مسئولش می گویم من فرمت همین رایتینگ را برای تافل نوشتم 80 درصد نمره را گرفتم یعنی چه؟ می گوید حتما تسلطتان بیشتر بوده روی آن موضوع. مساله این است که اینها برای اینکه تجارت خودشان متوقف نشود شده توی سر جوابهایت هم می زنند تا بالاخره کلاس زبان لازم شوی. نتیجه این شد که شهریه یک ترم کلاس زبان معادل دومیلیون می رود توی پاچه ام. از آنجایی که شرط ثبت نام دکترایم کلاس زبان است چاره ای ندارم انگار جز پرداختنش.

تحقیقات محلی

از آنجایی که ما آشنا و فامیلی در شهر زندگی آقای خاستگار نداریم و آدمی هم  نداریم که برود تا آنجا تحقیقات کند، می دانستم اگر خودم فکری برای این تحقیقات نکنم پدر و مادرم هم نمی توانند چاره ای برای تحقیق محلی و اطمینان از صحت و سقم حرفهای آقای خاستگار پیدا کنند و احتمالا همان جواب همیشگی شان را می دهند که خودت بهتر می دانی، پس خودم دست به کار شدم.  چند روزی  به دلم شک افتاده بود که مبادا حرفهای آقای خاستگار حقیقت نداشته باشد، این طوری شد که  رفتم سراغ یکی از دوستان قدیمی هموطنم آقای بهروز که چند سال توی شهر آقای خاستگار زندگی کرده. بهروز از آن پسرهای مذهبی نسل نو است که در عین اینکه شدیدا پایبند اعتقاداتش است ذهن باز و منطقی دارد. همسر بهروز را نمی شناسم فقط یکبار ازش سوال کرده بودم که همسرش هم مثل خودش قبلا توی ایران زندگی کرده یا نه، آن را هم برای قضیه تقی پرسیده بودم که تقی اصلا سابقه زندگی در ایران را نداشت و آن زمانها نقطه مجهولی برایم بود که می شود با کسی که در دنیای متفاوتی بزرگ شده زندگی کرد یا نه. بهروز همان زمان به من گفت سخت است زندگی با آدمی که در فرهنگ متفاوتی بزرگ شده ... این بار که برای تحقیقات محلی سراغش رفتم و خواستم قضیه محرمانه بماند گفت مگر قبلی را کسی فهمید که این یکی را بخواهند بفهمند. من هم اطمینان دادم برای همین قابل اعتماد بودنش سراغش آمده ام.آقای خاستگار یک خواهر کله گنده دارد که از مقامات شهر خودشان است و جزء آدمهای سرشناس محسوب می شود. بهروز خواهر آقای خاستگار را می شناخت نه آنقدری که به کار من بیاید اما گفت کسانی را می شناسد که با آنها رابطه خانوادگی نزدیک دارند، از آنها پرس و جو می کند و خبرش را به من می دهد. خلاصه آقای بهروز زحمت تحقیقات را کشید و نتیجه را اینطوری اعلام کرد: "خانواده بسیار خوبی هستند، خواهرش خانم خوب و شوخ طبعی هست! اینجینیر صاحب (می شود همان جناب مهندس خودمان) هم آدم کتابخوان و جالبی است، خیلی زودجوش نیست لااقل با این شخصی که ازش سوال شده نجوشیده، سرش به کار خودش است، دوستان زیادی ندارد، هیچ سابقه بدی ندارد و اکثر سالها را دور از خانواده در شهرهای مختلف سر پروژه های کاری بوده است. به صورت کلی خودش و خانواده اش کاملا تایید شده هستند." بهروز توصیه های برادرانه-دوستانه اش را هم حواله ام کرد که" با این تفاسیر می ماند خودش و شخصیتش که باید ببینی چطوری است." آخر هم گفت "خیلی مهم است بتوانی دوستش داشته باشی ، این توی زندگی از همه چیز مهمتر است". توصیه مردانه اش هم این بود که خیلی قبل ازدواج بهش امتیاز ندهم. مردها خوب جنس همدیگر را می شناسند! خلاصه کلی دعای خیر بدرقه انتخابم کرد و یکی از دل مشغولی های بزرگم را برطرف کرد.

پ.ن: ایمیل تایید مدارک آقای خاستگار رسیده، از حداقل دو تا حداکثر شش ماه دیگر ممکن است وقت مصاحبه اش باشد. 

پ.ن2: این روزها حالم خیلی خوب است

پ.ن3: به قول گلشیفته انگار دنیا دارد به من چشمک می زند!