-این روزه داری هم بدجور دارد فشار می آورد. سردرد شدم و حسابی ضعف کردم. چرا اینقدر کشدار شده است روزهای این ماه؟
-توی این ماه رمضانی نمی دانم استادها چرا اینقدر بی انصاف شدند، گروه ما مجموعه ای از خودخواهترین استادها را تشکیل می دهد که ساعت کلاس ها را با برنامه خودشان می چینند و هروقت هم کاری برایشان پیش بیاید اولین گزینه کنسل کردن کلاسهایی است که با دانشجوهای هم رشته خودشان دارند و بدترین تاریخ ها و ساعتهای ممکن برگزاری کلاس هم نصیب دانشجوهای بدبخت گروه خودشان می شود. ساعت 8 صبح یا 3 عصر شمر هم کلاس نمی گذارد که اینها می گذارند! به قول یک بنده خدایی یک مشت خرفت دور هم جمع شده اند فکر می کنند چه خبر هست.
-آقای خاستگار نتوانست اینترنتی نوبت سفارت بگیرد به توصیه دوستش که سابقا کارمند سفارت بوده می خواهد حضوری برود ببیند می تواند کاری از پیش ببرد یا نه. این کار هم مستلزم این است که خودش و خواهرش یکی دو روز مرخصی بگیرند بروند سفر. امیدوارم نتیجه بدهد.
-تا آخر ماه سرکار می روم، حقوقم را که گرفتم بسته به تاریخ آمدن آقای خاستگار مرخصی می گیرم و در صورت پیش رفتن کارهایمان استعفا می دهم.
-فرم خروج از کشور را هنوز پیش استاد راهنمایم رو نکرده ام، در واقع استادم هنوز هیچی نمی داند و من هم ممکن است اصلا بهش نگویم چه خبر است.
+یک اعتراف بکنم؟ حالم از درس و دانشگاه به هم می خورد. می خواهم بالا بیاورم روی زندگی دانشجویی و متعلقاتش.
سردرنمی آورم چه شده بود آن شب و روز که آنطوری عصبانی می خواستم دست به کارهای انقلابی بزنم. به همان شدتی که ناگهان عصبانی شدم، ناگهانی هم آرام شدم، وقتی مشاور قاطعانه منعم کرد که سراغ آقای سابقا عاشق اصلا نروم، انگار یک دفعه موتورم خاموش شد. تاثیر مرهمی که آقای خاستگار بعدش گذاشت را نمی توانم نادیده بگیرم وقتی کارهایی که بهش سپرده بودم را انجام داده بود و می خواست مطمئن شود که چیزی از قلم نینداخته. یک ساعت تمام دیشب با هم حرف زدیم، از همه چیز. چندباری اذیتش کردم که خیلی مطمئن نباشد که جوابم بله است و او هربار صبورانه امیدواریش را به جواب مثبت ابراز کرد. آقای خاستگار این روزها بیشتر از همیشه ابراز علاقه می کند و واکنش من به حرفهایش مثل زل زدن یک تماشاچی کرولال بی خاصیت به صحنه یک اپرای باشکوه است و او هربار می گوید" اشکال ندارد، می دانم سخت است دلت به این زودی اعتماد کند." و من هم لبخند می زنم که یعنی امیدوارم دلم احساس امنیت کند. ازش خوشم می آید، خیلی صاف و ساده است، هرچی توی دلش است می گوید و گاهی که اخمی حواله اش می کنم هل می کند و این هل کردنهایش بامزه است. بعد از مکالمه تلفنی مان تکست داد " اگر این حس خوبی که دارم اسمش عشق است، من عاشقت شدم." و اینطوری می شود که من دوباره زل می زنم به نقطه نامعلومی آن دورها.
پ.ن: بالاخره کارت دانشجوییم صادر شد و رسما دانشجو شدم.
پ.ن 2: هنوز جرات نکرده ام بروم پیش استاد راهنمایم قضیه مرخصی گرفتن و علتش را مطرح کنم، گذاشته ام تاریخ قطعی آمدن آقای خاستگار مشخص شود و بعدش برای کارهای مرخصی اقدام کنم. کلاس زبانم را هم موکول کردم به ترم بعد. قیافه استاد راهنمایم دیدنی می شود وقتی بفهمد آن همه زحمتی که برای بورسم کشیده است بی مصرف می ماند.
پ.ن3: همین چند روز روزه داری حسابی آبم کرده، هرچند آقای خاستگار معتقد است فکر و خیال و حرص و جوش است که من را از نفس انداخته.
داشتم دنبال مدل لباس عروس می گشتم و مدل موی کوتاه مناسب برای عروسی.برای کوتاهی موهایم در این فکر بودم که پوستیژ بگذارم یا اکستنشن کنم که در آخر به این نتیجه رسیدم ترجیح می دهم موهای خودم باشد حالا هرچقدر هم کوتاه باشد. آقای خاستگار کمی در مورد جزئیات خرید و مراسم پرسید و پیشنهاد داد دوتایی برویم و با سلیقه خودمان بپسندیم که بعدش اگر قرار شد بقیه به عنوان رسم و رسوم برای خرید همراهیمان کنند، در معیت آنها برویم همانهایی را که نشان کرده ایم بخریم، نه سیخ بسوزد نه کباب.
حرف زدن در مورد این چیزها در شرایطی که آقای خاستگار حدود دو هفته دیگر می آید شاید طبیعی باشد، شاید نباشد. اما نمی دانم چه شد نصفه شبی از همه این چیزها بدم آمد. همه چیز به نظرم مسخره آمد. فکر کردن در مورد عروسی و مراسم و خرید و این چیزها حالم را به هم می زند. به نظرم خیلی مسخره می آید، خیلی پوچ...
نگفته بودم دوباره رفتم پیش مشاور؟ راجع به خیلی چیزها حرف زدیم و مشاورم اذعان کرد که افسرده ام، در مقایسه با گذشته شور و انرژی ام شدیدا افت کرده و تاکید کرد که هنوز زخمم باز است. گفت که باید از خجالت آقای سابقا عاشق دربیایم، خشم آن رابطه هنوز فرصت ابراز پیدا نکرده و تا آن خشم به نحوی تخلیه نشود نمی توانم دوره سوگواری ام را کامل کنم. چندتا راه حل پیشنهاد داد که موثرترینش این است که بروم بخوابانم توی گوش او و هرچه از دهنم درآمد نثارش کنم، منتها به هزار و یک دلیل این بهترین راه نیست. پیشنهاد بعدیش صندلی خالی بود، یک روز بروم بنشینم توی اتاق مشاور در همان حالتی که دوتایی رفته بودیم پیشش و به صندلی خالی که روزی او بر آن تکیه زده بود حرفهایم را بزنم، هرچه می خواهم، این پیشنهاد را من رد کردم، به نظرم احمقانه آمد. راه حل پیشنهادی بعدیش این بود که بنویسم، نه یک بار نه دوبار، خیلی زیاد، بدون سانسور، هرچه دلم می خواهد بنویسم و بعد پاره کنم و بریزم دور. می گفت آن خشم سرکوب شده باعث شده زخمم خوب نشود و باید فکر جدی برایش بکنم. برایش توضیح دادم که بعد از آن رابطه به آگاهی عمیقی نسبت به خودم و احساساتم رسیدم، می توانم منشأ رفتارهایی که از من سر می زند را راحت شناسایی کنم که الان که اینطوری کردم از کجا سرزده. برایش گفتم که خشمم را در رابطه جدید گاهی بروز می دهم و چیزی که مبهوتم می کند این است که می بینم آقای خاستگار مثل آقای سابقا عاشق برخورد نمی کندو مشاور گفت این عالی است که آقای خاستگار با توپهایی که به زمینش می اندازم بازی نمی کند و می گذارد اوت شود. می گفت این کمک می کند ساختارهای منفی گرایانه ذهنم که در اثر رابطه قبلی شکل گرفته تغییر کند. امشب نمی دانم چرا از همه چیز بدم آمد، می ترسم نکند حرفهای آقای خاستگار همه اش باد هوا باشد، می ترسم ابراز علاقه اش طبل توخالی باشد و می ترسم حرفهایش فقط حرف باشد. تا حالا به هیچ کدام از ابراز محبتهایش جواب مشخصی ندادم و او ظاهرا درک می کند، چون انتظاری از من ندارد و مطمئن است که می تواند روزی دل من را تصاحب کند.
آقای خاستگار در یک حرکت انتحاری هرچه توی دلش بود را ریخت روی دایره. این بی قراری مردها در ابراز علاقه برایم جالب است . جالبتر اینکه وقتی ابراز عشق و علاقه می کنند حس می کنند بعد از آن حق مالکیت ویژه ای روی مورد علاقه شان دارند. گفت حس می کند دیر می شود اگر نگوید و بعد کار خودش را کرد. هر چی حرف عاشقانه بلد بود ردیف کرد و من گوش دادم. اعتراف می کنم وقتی لفظ دوستت دارم را به زبان آورد دستهایم بی حس شد. مثل همان وقتهایی که عاشقانه در گوشم زمزمه می شد...ترسیدم، جا خوردم، حتی بعدش ضربان قلبم کمی بالا رفت و تازه فهمیدم دل بیچاره ام هنوز زنده است! شاید لحظه ای بیشتر نبود اما همین جم خوردن لحظه ای حسابی غافلگیرم کرد. فکر نمی کردم دلم هنوز کار بکند! به قول آقای خاستگار لا مذهب هر چقدر هم چوب بخورد باز کار خودش را می کند. ..
دعا کنید امتحان امروزم خوب شود بعدش بیایم یک دل سیر برایتان بنویسم.
بعدا نوشت: امتحا زبان را دادم. آقا یعنی چه که من رایتینگ به آن خوبی نوشتم بعد کمترین نمره ممکن را به من داده. به مسئولش می گویم من فرمت همین رایتینگ را برای تافل نوشتم 80 درصد نمره را گرفتم یعنی چه؟ می گوید حتما تسلطتان بیشتر بوده روی آن موضوع. مساله این است که اینها برای اینکه تجارت خودشان متوقف نشود شده توی سر جوابهایت هم می زنند تا بالاخره کلاس زبان لازم شوی. نتیجه این شد که شهریه یک ترم کلاس زبان معادل دومیلیون می رود توی پاچه ام. از آنجایی که شرط ثبت نام دکترایم کلاس زبان است چاره ای ندارم انگار جز پرداختنش.
از آنجایی که ما آشنا و فامیلی در شهر زندگی آقای خاستگار نداریم و آدمی هم نداریم که برود تا آنجا تحقیقات کند، می دانستم اگر خودم فکری برای این تحقیقات نکنم پدر و مادرم هم نمی توانند چاره ای برای تحقیق محلی و اطمینان از صحت و سقم حرفهای آقای خاستگار پیدا کنند و احتمالا همان جواب همیشگی شان را می دهند که خودت بهتر می دانی، پس خودم دست به کار شدم. چند روزی به دلم شک افتاده بود که مبادا حرفهای آقای خاستگار حقیقت نداشته باشد، این طوری شد که رفتم سراغ یکی از دوستان قدیمی هموطنم آقای بهروز که چند سال توی شهر آقای خاستگار زندگی کرده. بهروز از آن پسرهای مذهبی نسل نو است که در عین اینکه شدیدا پایبند اعتقاداتش است ذهن باز و منطقی دارد. همسر بهروز را نمی شناسم فقط یکبار ازش سوال کرده بودم که همسرش هم مثل خودش قبلا توی ایران زندگی کرده یا نه، آن را هم برای قضیه تقی پرسیده بودم که تقی اصلا سابقه زندگی در ایران را نداشت و آن زمانها نقطه مجهولی برایم بود که می شود با کسی که در دنیای متفاوتی بزرگ شده زندگی کرد یا نه. بهروز همان زمان به من گفت سخت است زندگی با آدمی که در فرهنگ متفاوتی بزرگ شده ... این بار که برای تحقیقات محلی سراغش رفتم و خواستم قضیه محرمانه بماند گفت مگر قبلی را کسی فهمید که این یکی را بخواهند بفهمند. من هم اطمینان دادم برای همین قابل اعتماد بودنش سراغش آمده ام.آقای خاستگار یک خواهر کله گنده دارد که از مقامات شهر خودشان است و جزء آدمهای سرشناس محسوب می شود. بهروز خواهر آقای خاستگار را می شناخت نه آنقدری که به کار من بیاید اما گفت کسانی را می شناسد که با آنها رابطه خانوادگی نزدیک دارند، از آنها پرس و جو می کند و خبرش را به من می دهد. خلاصه آقای بهروز زحمت تحقیقات را کشید و نتیجه را اینطوری اعلام کرد: "خانواده بسیار خوبی هستند، خواهرش خانم خوب و شوخ طبعی هست! اینجینیر صاحب (می شود همان جناب مهندس خودمان) هم آدم کتابخوان و جالبی است، خیلی زودجوش نیست لااقل با این شخصی که ازش سوال شده نجوشیده، سرش به کار خودش است، دوستان زیادی ندارد، هیچ سابقه بدی ندارد و اکثر سالها را دور از خانواده در شهرهای مختلف سر پروژه های کاری بوده است. به صورت کلی خودش و خانواده اش کاملا تایید شده هستند." بهروز توصیه های برادرانه-دوستانه اش را هم حواله ام کرد که" با این تفاسیر می ماند خودش و شخصیتش که باید ببینی چطوری است." آخر هم گفت "خیلی مهم است بتوانی دوستش داشته باشی ، این توی زندگی از همه چیز مهمتر است". توصیه مردانه اش هم این بود که خیلی قبل ازدواج بهش امتیاز ندهم. مردها خوب جنس همدیگر را می شناسند! خلاصه کلی دعای خیر بدرقه انتخابم کرد و یکی از دل مشغولی های بزرگم را برطرف کرد.
پ.ن: ایمیل تایید مدارک آقای خاستگار رسیده، از حداقل دو تا حداکثر شش ماه دیگر ممکن است وقت مصاحبه اش باشد.
پ.ن2: این روزها حالم خیلی خوب است
پ.ن3: به قول گلشیفته انگار دنیا دارد به من چشمک می زند!