ده ثانیه

همه اش ده ثانیه بیشتر نشد. نمی دانستم باید چکار کنم. گوشه خیابان از درد به خودم می پیچیدم. هیچ کس توجهی نمی کرد. انگار نه انگار همین چند لحظه پیش آن اتفاق افتاد.هیچ شاهدی به خودش زحمت نداد بیاید بپرسد حالت خوب است؟ زنده ای؟ مرده ای؟ کمک می خواهی، نمیخواهی؟ ناله کنان و سرشار از حس بد کشان کشان خودم را به خوابگاه رساندم. زنگ خوابگاه را زدم و در که باز شد بی آنکه به نگهبان سلام بدهم راهم را کشیدم و رفتم. توی آسانسور به خودم نگاه کردم، درد توی عضلات صورتم فریاد می کشید.به طبقه خودمان که رسیدم نشستم روی پله ها، بازوی راستم داشت از شدت درد کنده می شد و کمرم صاف نمی شد. اشکهایم تازه اجازه پیدا کرده بودند خودنمایی کنند. نمی توانستم روی پله های سفت بنشینم، تصمیم گرفتم به اتاق بروم. در را که باز کردم بی آنکه به بچه ها نگاه کنم سلام آرامی دادم و بچه ها یکی یکی با خنده جوابم را دادند که آزی ناگهان نگاهش افتاد به صورتم، چرا گریه می کنی؟ این را که گفت یک دفعه زدم زیر گریه، آزی بغلم کرد که چی شده و بچه ها دورم جمع شدند و همصدا می پرسیدند چی شده، تا نفسم بالا بیاید و آزی برایم آب قند درست کند ماجرا را برایشان تعریف کردم.
رفته بودم کتابهای دوستم را پس بدهم، نزدیکی های خوابگاه با هم قرار گذاشتیم. تا خوش و بشی کنیم هوا تاریک شد و  خداحافظی کردیم. قدم زنان و خوش خوشان رسیدم نزدیکی خوابگاه، همه چیز توی چند ثانیه اتفاق افتاد. روبروی کوچه خوابگاه که رسیدم آمدم از خیابان اصلی عبور کنم، لاین بی آر تی ها را که رد کردم ایستادم ببینم فاصله ماشین ها آنقدری هست که بشود از خیابان رد شد یا نه. فرصت عبور که پیش آمد و قدم اول را  که برداشتم ناگهان صدای بوق ممتد و داد و بیداد توی گوشم پیچید. نگاهم را سریع دنبال منبع صدا گرداندم، دیدم موتوری با چند سرنشین دارند از دور می آیند، منبع سروصدا خودشان بودند، سریع تجزیه تحلیل کردم که اینها نمی خواهند سرعتشان را کم کنند یا به من راه بدهند و من باید صبر کنم تا عبور کنند. چند قدم رفتم عقبتر. منطقی ترین کاری که ذهنم دستور داد. اما نه، موتوری با آن راننده هیکلی اش مسیرش را به سمت من کج کرد و هیاهو کنان به سمت من سرعت گرفت. ذهنم قفل کرد، نمی توانستم آنالیز کنم چرا دارند می آیند سمت من؟ خشکم زده بود و آن ها همانطور عربده کشان در حالی که دستهایشان به سمت من دراز شده بود من را زدند و رد شدند. درد پیچید توی بازویم، کمرم و سرم. هنوز همانطور منجمد ایستاده بودم، انگار بسته باشندم به ستون و شلاقم زده باشند. درد می کشید از سرم به بازویم، از بازویم به کمرم و خط می کشید به همه باورهای خوشبینانه ام در مورد آدمها...همه اش ده ثانیه بیشتر نشد. وسط خیابان خشکیده بودم .ماشین های تماشاچی یکیشان پیاده نشد بگوید دختر جان خوبی؟ آن لحظه دلم می خواست وسط خیابان بنشینم اما ننشستم، مغز قفل شده ام فرمان داد که از خیابان رد شوم و خودم را به اولین جای امن برسانم. شوک زده خودم را تا خوابگاه همراهی کردم، خودم را به زور می کشاندم، مثل سربازی که تیر خورده و مجبور است خودش را به پناهگاه برساند. . جای انگشتهای موتوری روی بازویم کبود شده و کوفتگی کمرم اذیتم می کند. هنوز هم نتوانستم هضم کنم که توی خیابان اصلی توی آن همه شلوغی توی مرکز شهر سه نفر از خدا بی خبر دختری را وسط خیابان بزنند و هیچ کس هم ککش نگزد و اصلا به روی خودش نیاورد که اتفاقی افتاده. همه اش ده ثانیه بیشتر نشد...
نظرات 5 + ارسال نظر
آنا پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 11:38

طفلک من، آره سخته اما نگذار ترس همراهت بمونه.

زمان میخاد دیگه آنا

آنا چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 20:43

الهی بگردم. تو خوبی الان؟ دستت خوبه؟
حق داری. ترس بدی دارد این جانورها.

دستم بهتره آنا، منتها این روزا وقتی از خیابون رد میشم گوشت تنم آب میشه. از صدای موتوری هل میکنم

سایه.س چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 11:53 http://ghese83.blogsky.com

صحرا ..
الهی الان بهتر باشی دختر..
شاید ده سال پیش! وقت رد شدن از خیابان..در حالیکه چراغ قرمز بود و نوبت عابر ..موتوری چراغ رو جا گذاشت و شاید فقط چند سانتی متربا زیر کردنم فاصله داشت..موتور به گوشه ی مانتوم گرفت و با ضربه اش هر دو زمین خوردیم..طبیعیه که وحشت کرده بودم..من وقتی خیلییی بترسم نمیتونم حرف بزنم و رسما زبانم قفل میشه..موتور سوار هم وقتی دید من شوکه ام و فقط نگاهش میکنم دور برداشت که حواست کجاست و داشت خودشو جمع و جور میکرد که بره..اونروز اما چند نفری از ماشین هاشون به حمایت من درآمدند ..با اینکه حتی نمیتونستم نگاهشون کنم و نه اینکه جوابشونو بدم ولی طعم حمایتشون هنوز توی خاطرم هست...میفهمم تلخی بی تفاوتی مردم رو..مردم انگار لمس شدن..به اضافه ی اینکه عمد و زدن هم بوده..چی بگم..
فقط اینکه مطمئن باش میچشند بدترش رو..
راجع به پرستارهایی که توی بیمارستان به عمد اذیتم کردند تجربه ش کردم.. مطمئن باش ..
سلام عزیزم

سلام سایه عزیزم، دلتنگت شده بودم دختر، کجایی؟ خوبم الان، امیدوارم این ترسی که از موتوری ها افتاده به دلم کار دستم ندهد، وگرنه باقی چیزها سرجایش است.

تیلوتیلو چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 08:18 http://meslehichkass.blogsky.com/

وای
چه حس بدی
دختر الان بهتری
چی بگم که هیچی برای گفتن نیست... این تجربه های زجر آور هر روزه...

آره گندم، بهترم، اما یه ترس بدی ته وجودم هست

بهزاد چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 00:52 http://jeepers-creepers.blogsky.com

فقط یه ایرانی میتونه برا خرکیفی دختریو تو خیابون بزنه و فقط تو ایرانه که جلو ملت قتل بشه ککشون نمیگزه.

خرکیفی رو خوب اومدی :(

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد