تولد

دیروز تولد خواهر کوچولویم بود. حالا یازده سالش تمام شده و پا به دنیای نوجوانی گذاشته. از موقع تولدش هر سال برایش هدیه ای خاص گرفتم و سعی کردم هر سال یادآور این باشم که وجودش ارزشمند است و از بودنش خوشحالم. حتی اگر درگیر درس و دانشگاه بودم باز هم هدیه اش را کنار می گذاشتم و او هم خیالش راحت بود که آبجی حواسش به من هست. اما امسال اولین سالی بود که این همه از او دور بودم. این شد که به این فکر افتادم که برایش کاری بکنم. بنابراین به رفیق گرمابه و گلستانم، آوا، پیام دادم و ازش خواهش کردم از طرف من برای آبجی کوچولو هدیه ای بگیرد و غافلگیرش کند. آوا هم  با روی باز خواهشم را قبول کرد و دیروز به همراه هدیه به خانه مان رفته بود. آبجی کوچک من خیلی خوشحال شده بود از اینکه من از این همه فاصله به یادش هستم اما من ته دلم چیزی حسابی فشرده می شو‌د. خوب دلتنگی که شاخ و دم ندارد. دلم می خواست خودم هدیه ی تولد آبجی کوچیکه را بدهم. در دوران دانشجویی  هربار از خوابگاه به خانه می رفتم می پرسید  " آبجی چی برام آوردی؟" و محال بود یک چیز کوچک همراهم نباشد تا گل از گل خواهرکم را بشکفد. ناشکر نیستم و باز هم خوشحالم که دوست خوبم آوا معرفت به خرج داد و هوای دل من را داشت. خواهر کوچولوی من از نظر شخصیتی خیلی به من شبیه و خیلی با من متفاوت است. شبیه از این نظر که عاشق کتاب خواندن است، تخیل قوی دارد و اراده ی آهنین دارد. البته در این مورد آخر از من یکی هم پیشی گرفته. آبجی کوچیکه ی من از چهار پنج سالگی به بعد افزایش وزن محسوسی داشت و در سن ۹ سالگی دختر تپلی محسوب می شد. از این قضیه هم حسابی در رنج بود. در واقع خودش را با هم سن و سالانش مقایسه می کرد و از اینکه نمی توانست لباسهای فانتزی بپوشد ناراحت بود. البته خواهر من از همان ابتدای تولد نوزاد تپلی محسوب می شد و بر عکس من که استعداد چاقی ام صفر است، انگار او استعداد خاصی در افزایش وزن داشت. خلاصه اینکه این قضیه ادامه داشت تا دو سال پیش بعد از عروسی من. خانم تصمیم گرفتند رژیم بگیرند‌. فکرش را بکنید یک دختر نه ساله چه اراده ای داشت که غذایش را به نصف کاهش داد و در کنارش برنامه ی مرتب ورزش روزانه داشت. چند ماه بیشتر طول نکشید  که خواهر کوچولوی قصه در قالب جدیدی متولد شد. یک دختر خانم خوش تیپ بدون شکم و پهلو! نه چاق و نه لاغر. هنوز که هنوز است من و مادرم از اراده ی دختر کوچولویمان در حیرتیم. همینقدر برایتان بگویم که وقتی سفره ی شام می انداختیم هر چقدر اصرار می کردیم چند قاشق بخورد با اینکه تغییر رنگ صورتش نشان از تمایل درونیش داشت اما مقاومت می کرد و نمی خورد. گاهی که خیلی غذا باب دلش بود می آمد کنار دست من می نشست می گفت آبجی من دو قاشق با تو می خورم و می روم کنار. و واقعا فقط دو قاشق می خورد و ادامه نمی داد. بماند که یک دوره مجبور شدم کلی باهاش حرف بزنم تا قانع شود که به اندازه ی کافی غذا بخورد. تنها راهی هم که پیدا کردم این بود که چون خانم می خواهد قدش بلند شود هشدار دادم اگر غذا به اندازه نخورد رشد نمی کند و همین باعث شد کم کم رژیمش را متعادل کند و الان خدا را شکر رژیم سالمی دارد. 

آبجی کوچیکه از ۵ سالگی داستان نوشتن را شروع کرده و چه دفترهایی که سیاه نکرده از قصه های شاهزاده ها و قصرهای زیبایشان. داستانهای مصور که برای هر کدام ساعتها وقت گذاشته. البته از یک جایی به بعد علاقه اش به نوشتن و نقاشی کم شده. بیشتر می خواند و حالا علاقه ی یک سال اخیرش شده زبان انگلیسی. بیشتر اوقات که به من زنگ می زند می خواهد که انگلیسی با هم حرف بزنیم و من هم با حوصله سعی می کنم در قالب همان درس های ساده ی کلاس زبانش با هم تمرین کنیم. 

اینها شباهتهای جزئی و کلی بود اما تفاوتهایش با من بیشتر از این حرفهاست. بر خلاف من که در طول دوران کودکی و نوجوانیم و حتی جوانی آدم کم توقعی بودم او سرشار از خواسته و انتظار است. یادم می آید بچه که بودم اگر از چیزی خوشم می آمد هیچ وقت از مادرم نمی خواستم چرا که هزار بار توی ذهنم حساب و کتاب می کردم و آخرش به این نتیجه می رسیدم بدون آن چیز هم می شود زندگی کرد. اما آبجی کوچیکه اینطوری نیست. چیزی را که بخواهد باید به دست بیاورد و برای به دست آوردنش اصلا عقب نشینی نمی کند‌. در دنیای آبجی کوچیکه او پرنسس دست نیافتنی قصه است و افتخار آشنایی به هر کسی نمی دهد‌. دوستان محدودی دارد و آنها را خیلی گزیده انتخاب می کند. ظاهر خیلی برایش مهم است و به قول خودش با دخترهای زشت دوست نمی شود. باور کنید تمام تلاشم را کرده ام که نظرش را در مورد ظاهر آدمها عوض کنم اما خیلی راه به جایی نبرده ام. بنابراین موکولش کرده ام به وقتی که بزرگتر شد و درکش از موضوعات این چنینی بالاتر رفت. هم سن او که بودم با بیشتر همکلاسی هایم دوست بودم و بر خلاف بقیه دانش آموزان  زرنگ که کلونی مخصوص خودشان را داشتند بیشتر وقتم را با همکلاسی های معمولی صرف می کردم. اگر دختری تنها بود حتما سراغش می رفتم و دوست می شدم و اصلا چیزی به اسم زیبایی ظاهر معیارم نبود. گاهی که به خاطرات گذشته نگاه می کنم حس می کنم این آبجی کوچیکه نیست که متفاوت است این من بودم که فرق می کردم!

رویای رنگی

چراغ خاطراتی در ذهنم روشن شده که به سختی جزئیاتش را به خاطر می آورم. انگار هزار سال پیش اتفاق افتاده و فقط تصویر مبهمی از آنچه گذشت را می توانم در ذهنم بازسازی کنم. فکر نمی کنم دلتنگی باشد بیشتر یک جور دلگیری است برای اینکه آدم عادت می کند به ندیدن، نادیده گرفتن و کم کم فراموشش می شود. گاهی دلم برای صحرا می سوزد، صحرایی که برای مدت بسیار کوتاهی تمام دلش چراغانی بود و به طوفانی، تمام آن لامپهای چشمک زن یکی یکی سوختند و تاریکی بر همه جا مستولی شد. نه این که الان دلم روشن نباشد،نه!  یک تیر برق بتونی وسط دلم کاشته ام که توپ هم تکانش نمی دهد اما آن خواب فانتزی رنگی، خاطره اش همچنان پابرجاست. شاید رنگها را به خاطر نیاورم اما  هاله ی آن لامپهای رنگارنگ که از دور چشمک می زند گهگاهی به رویای شبانه ام نفوذ می کند‌...