همکاران

هفته ی دوم رزیدنسی هم تمام شد. خیلی کارها کردیم هم من هم  هم رزیدنتهایم. 

  ادامه مطلب ...

جلسه ی معارفه

هفته ی اول رزیدنسی هم تمام شد. به قول مگان، مسئول مستقیم رزیدنتها، فقط ۵۱ هفته دیگر مانده! امروز برایمان مراسم خوشامدگویی گرفته بودند و اکثر فارمسیستها آمده بودند. فرصت خوبی بود برای آشنایی و البته سنجش غیر رسمی شان تا ببینیم کدامشان را به عنوان استاد مشاور انتخاب کنیم. پذیرایی هم تدارک دیده بودند که گویا قبلا رسم نبوده و همه راضی به نظر می رسیدند.  سه دیس  بزرگ روی میز چیده شده بود شامل مخلوط میوه های تابستانی، سبزیجات همراه با سس و انواع مختلف پنیر که مکعبی خرد شده بود، مدلهای مختلف بیسکویت ترد و کلوچه هم کنار دیس ها چیده بودند. من و بقیه رزیدنتها فرصت خوردن پیدا نکردیم تا وقتی که اتاق خلوت تر شد. کلی هم اضافه مانده بود که فکر می کنم منتقل کردند به آشپزخانه برای بقیه ی کارمندهای داروخانه. فارمسیست ها همگی خوش رو و دوستانه برخورد کردند ولی می شد بگویی کدامشان ذاتا اینطوری هستند و کدامشان تلاش می کنند. مثلا جیمز که قرار است پروژه بزرگم را با او بردارم آدم ساکتی بود و تا من سر حرف را باز نکردم خودش چیزی جز سلام و خوشامد نگفت. رزیدنتهای سال بالایی ام، مدی و سو،  قبلا بهم گفته بودند که جیمز  فوق العاده باهوش و دقیق هست و شخصیت جدی دارد. همانطور هم بود و به نظرم کار کردن با او کمک زیادی می کند به رشد شخصیت حرفه ای ام. جنیفر قبلا استادمان بود در دانشگاه و دو سالی هست اینجا شروع به کار کرده. خیلی خودمانی و متواضع هست و در عین حال یک معلم خوب و فارمسیست باسواد. یکی از گزینه هایم برای استاد مشاور هست و فکر می کنم با توجه به اینکه بچه دارد بیشتر شرایط من را درک می کند. استاد مشاور برای ما بیشتر حکم کسی را دارد که می توانیم به او رجوع کنیم با هر مشکلی که برایمان پیش می آید و برای همین مهم است کسی باشد که بتوانیم ارتباط برقرار کنیم و به راحتی مسائلمان را در میان بگذاریم. استفانی فارمسیست دیگری بود که فوق العاده مهربان و خوش برخورد بود. خیلی هم صادقانه گفت اینجا آمده تا رزیدنتهای جدید را ببیند و مخشان را بزند برای رزیدنسی سال دو که مرتبط هست با مراحل آزمایشهای بالینی داروهای جدید روی بیماران داوطلب که بیشترشان سرطانی هستند. اگر دو سال پیش با استفانی آشنا می شدم احتمالش زیاد بود که به سمت چنین گرایشی جذب می شدم چون هم تجربه و هم علاقه ام به تحقیق و پژوهش زیاد بود. اما فعلا علاقه ی اصلیم پیوند اعضا و بیماریهای عفونی هست و بیمارستانمان یکی از مراکز اصلی پیوند اعضا در شهرمان حساب می شود. از حیطه ی کاری که بگذریم، استفانی خیلی شخصیت مهربان و متواضعی داشت و آنقدر با هم‌ راحت حرف می زدیم نگار مدتهاست همدیگر را می شناسیم. او را هم به لیست گزینه‌ های بالقوه استاد مشاوری اضافه کردم‌. فارمسسیستهای پیوند عضو که دو ماه پیش با آنها بودم هم آمده بودند. با وَن از همه صمیمی تر هستم، هم سن و سال خودم است، دو تا بچه کوچک دارد و فوق العاده باهوش هست و تعهد کاریش از علاقه اش می آید. دوست دارم او را به عنوان استاد مشاور انتخاب کنم اما گفته اند استاد مشاور و مسئول پروژه نباید یک نفر باشند و وَن و جیمز همکار پروژه ای هستند که قرار است بردارم. جسیکا فارمسیست دیگر پیوند اعضا هم‌ آمده بود. شخصیت آرام، متواضع و دوستانه ای دارد، چند ماه بیشتر نیست استخدام شده و سال قبل رزیدنت بوده یعنی هنوز از دنیای ما دور نشده و برای همین خیلی درک بالایی دارد از سختی های دانشجویی و رزیدنسی. او هم گزینه ی دیگری هست که در نظر دارم. قرار است طی دو هفته ی آینده میتینگهای کوتاه با تیم‌های مختلف داشته باشیم تا بیشتر دستمان بیاید با چه کسی بهتر ارتباط می گیریم. 

پ.ن. علت اینکه فارمسیست را دیگر داروساز ترجمه نمی کنم برای این است که معنای یکسان ندارند. اگر قرار بود کلمه ی دیگری انتخاب کنم شاید داروشناس استفاده می کردم. به هرحال گفتم دلیلش را اینجا بنویسم کسی فکر نکند دارم کلاس می گذارم 

آتش بازی

هرچه دیدن منظره ی شهر از پنجره ی خانه قشنگ است، شنیدن  مدام ترقه و فشفشه و آتش بازی تا پاسی از شب قشنگ‌ نیست! امشب چهارم جولای روز استقلال آمریکا، رسم‌ آتش بازی همه جا برقرار است، نزدیکی ما به مرکز شهر باعث شد که از ساعت ۷ صدای ترقه ها شروع شود وتا الان ادامه پیدا کند. پسرک اولش زیاد اهمیت نمی داد ولی وقت خوابش همزمان شده بود با اوج آتش بازی و پسرک هی بلند می شد و از پنجره نگاه می کرد و رنگهای فشفشه ها را توصیف می کرد. تازه خدا رو شکر پنجره ها دوجداره است وگرنه فکر نمی کنم با این سروصدا پسرک می توانست بخوابد. این هم از شب استقلال ما! 

پ.ن. پسرک این آخریها عادت کرده خودش را توی بغلم می اندازد و به جای بغل ملایم در واقع خودش را پرت می کند‌. امشب داشتیم بازی می کردیم که بی خبر با پس کله اش کوبید روی لبم. انقدر دردم گرفت که اشک توی چشمهایم جمع شد همینطور که داشتم آخ و اوخ می کردم دیدم پسرک اینقدر ناراحت شده که توی چشمهای او هم اشک برق می زد. هیچی دیگر درد خودم را خفه کردم و پسرک را بغل کردم و گفتم من حالم خوبه چندباری تکرار کردم تا از آن حالت ناراحتی بیرون بیاید. این اولین بار بود چنین حالتی را توی صورتش می دیدم ترکیب نگرانی و غصه و چیزی شبیه سرزنش خود که چه کاری کردم‌. شرمنده ی آه و ناله ام شدم و تا به لب پسرک خنده برنگشت توی بغلم محکم نگهش داشتم و بوسه بارانش کردم.

پ.ن‌.۲ امتحان بوردم پس فرداست. از کل کتاب سه بخشش را خواندم و امروز مساله ها را مرور می کنم‌‌. امیدوارم حافظه ی طولانی مدتم به کارم بیاید وگرنه که در کوتاه مدت مطالعه چندانی نداشتم. 

چالشهای بزرگ کردن بچه چندزبانه

پسرک این روزها بی وقفه حرف می زند، حالا چقدرش قابل فهم است بماند. به خاطر وقت زیادی که در مهد می گذراند انگلیسی را به عنوان زبان اول انتخاب کرده هرچند ما تمام تلاشمان را می کنیم تا در خانه فقط فارسی حرف بزنیم هرچند گاهی اوقات وقتی می بیند ما فارسی مخاطب قرارش می دهیم خودش را به نشنیدن می زند. وقتهایی که رنگها را به فارسی برایش می گویم شروع می کند انگلیسی شان را به من برگرداندن و خندیدن. فکر می کند بازی می کنیم ولی حاضر نیست فارسی ها را بگوید. مثلا می گوید this is red وقتی من تایید می کنم و می گویم بله این قرمزه می گوید no red من می گویم بله قرمز یا red. قبول نمی کند می دود سمت پدرش که daddy this is red و تا پدرش نگوید red بیخیال نمی شود، بعد یک خنده ی شیطانی به من می کند و می رود. مهد جدیدش هم دوزبانه است معلمهایش به زبان اسپانیایی یا spanish حرف می زنند و همین دو هفته کلی کلمه و اصطلاح یاد گرفته. علت اینکه والدین از مهدهای دوزبانه استقبال می کنند این است که در ایالتهای جنوبی جمعیت بزرگی از مردم مکزیک و دیگر کشورهای آمریکای لاتین زندگی می کنند و دانستن زبانشان یک امتیاز بزرگ محسوب می شود. همسر که خیلی راضی است از این قضیه و می گوید پسرک توی سنی است که ذهنش آمادگی یادگیری هر زبانی را دارد و هرچه بیشتر در معرض این زبانها  باشد بعدا آسان تر یاد می گیرد. من که فعلا تمرکزم این است در خانه قانون فقط فارسی را رعایت کنیم و به نظرم به عنوان یک والد دوزبانه مسئولیت اصلی من یاد دادن زبان مادری به فرزندم است.

خیال نیمه شب

دیشب خواب آقای عاشق سابق را دیدم. عجیب نیست که هر از چندگاهی میاد به خوابم؟ خواب زمانی را دیدم که آمده بود خاستگاری، این بار اما پدرم قبول کرد و نامزد شدیم در حالی که اصلا انتظارش را نداشتم و توی خواب بهت زده بودم و در عین حال حس خوشایندی ته دلم بود.  وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک ۴ صبح بود. پا شدم از تخت آمدم بیرون توی هال. یکم از پنجره شهر را تماشا کردم کمی به خوابم فکر کردم. رفتم فیسبوکش را نگاه کردم خیلی وقت است آپدیت نکرده اما گویا در اینستا حضور کمرنگی دارد و خوب چون اکانتش خصوصی است امکان دیدن پستهایش را ندارم. دوستم چندماه پیش می گفت که خواهرش از نوشته های فلانی تعریف می کرده و وقتی نشانش داده دیده عه این که آقای عاشق است. هیچی دوستم هم به روی خودش نیاورده و چیزی نگفته. دوباره فکر کردم اگر آن زمان که آمده بود پدرم کوتاه می آمد الان داستان زندگیم شکل دیگری بود. دیگر خیلی به خیالاتم بال و پر ندادم و به خودم نهیب زدم که دختر بلند شو برای  امتحان بورد بخوان که این خیالات سر امتحان به کارت نمی آید. کتابم را برداشتم و فصل آنتی بیوتیک ها راشروع کردم.  امروز به جلسه پرسش و پاسخ دانشجوها با رزیدنتها در مورد پروسه اپلای و مصاحبه دعوت بودم. حس جالبی بود، تا یکی دو ماه پیش به عنوان دانشجو پشت این میزها نشسته بودم و حالا به عنوان مهمان به سوالات سال آخری ها جواب می دادم. استادها  اصرار داشتند به جای دکتر فلانی با اسم کوچک صدایشان کنم من که هنوز راحت نیستم، شاید دفعه ی بعد! 

تربیت

این چند روز که پسرک را بیشتر برای پارک و آب بازی بیرون می بریم متوجه رفتار غیردوستانه ی پسرک در قبال بچه های همسن یا کوچکتر از خودش شده ایم. مثلا چند روز پیش که جلوی یکی از فواره های آب داشت بازی می کرد پسرکی خندان آمد تا باهاش بازی کند. اما پسرک صدایش رفت بالا که نه! و پسرک را هل داد. بلافاصله از جا پریدیم که پسرم اشکالی ندارد نی نی هم می خواهد بازی کند و می توانید با هم بازی کنید. و البته توضیح که ما بقیه را هل نمی دهیم و به جایش از کلمات استفاده می کنیم و این حرفها. پسرک کمی گوش داد و چون پسر کوچولوی دیگر هنوز اصرار داشت با آن فواره بازی کند آنجا را بیخیال شد و رفت یک گوشه ی دیگر مشغول بازی شد. دیروز دوباره همین اتفاق افتاد. دوباره همان حرفها را تکرار کردیم و پسرک هم گوش داد و مشغول بازی شد. خانه که رسیدیم سعی کردیم دوباره باهاش حرف بزنیم و این بار حتی اوکی هم گفت. هیچی دیگر یکی دو بار هم سعی کردیم غیرمستقیم با حرف زدن با عروسکهایش و نقش بازی کردن یادش بدهیم که هل دادن کار خوبی نیست. نمی دانم که این رفتار را از قبل بلد بوده یا که از هم کلاسیهای مهد جدیدش یاد گرفته. منشاش هرکجا هست باید به جهت درست هدایتش کنیم‌. اگرچه دوست ندارم پسرک جزء بچه های مظلوم باشد اما دوست هم ندارم با زبان زور با بقیه رفتار کند.