خیال نیمه شب

دیشب خواب آقای عاشق سابق را دیدم. عجیب نیست که هر از چندگاهی میاد به خوابم؟ خواب زمانی را دیدم که آمده بود خاستگاری، این بار اما پدرم قبول کرد و نامزد شدیم در حالی که اصلا انتظارش را نداشتم و توی خواب بهت زده بودم و در عین حال حس خوشایندی ته دلم بود.  وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک ۴ صبح بود. پا شدم از تخت آمدم بیرون توی هال. یکم از پنجره شهر را تماشا کردم کمی به خوابم فکر کردم. رفتم فیسبوکش را نگاه کردم خیلی وقت است آپدیت نکرده اما گویا در اینستا حضور کمرنگی دارد و خوب چون اکانتش خصوصی است امکان دیدن پستهایش را ندارم. دوستم چندماه پیش می گفت که خواهرش از نوشته های فلانی تعریف می کرده و وقتی نشانش داده دیده عه این که آقای عاشق است. هیچی دوستم هم به روی خودش نیاورده و چیزی نگفته. دوباره فکر کردم اگر آن زمان که آمده بود پدرم کوتاه می آمد الان داستان زندگیم شکل دیگری بود. دیگر خیلی به خیالاتم بال و پر ندادم و به خودم نهیب زدم که دختر بلند شو برای  امتحان بورد بخوان که این خیالات سر امتحان به کارت نمی آید. کتابم را برداشتم و فصل آنتی بیوتیک ها راشروع کردم.  امروز به جلسه پرسش و پاسخ دانشجوها با رزیدنتها در مورد پروسه اپلای و مصاحبه دعوت بودم. حس جالبی بود، تا یکی دو ماه پیش به عنوان دانشجو پشت این میزها نشسته بودم و حالا به عنوان مهمان به سوالات سال آخری ها جواب می دادم. استادها  اصرار داشتند به جای دکتر فلانی با اسم کوچک صدایشان کنم من که هنوز راحت نیستم، شاید دفعه ی بعد! 

نظرات 6 + ارسال نظر
جان دو یکشنبه 11 تیر 1402 ساعت 13:27 https://johndoe.blogsky.com/

یاد کتاب کتابخانه نیمه شب افتادم که روح کاراکتر امکان تجربه فرصت های مختلف زندگی اش رو پیدا کرده بود البته بعد از خودکشی
اما فکر کنم کل زندگی و معنا و مفهومش هم به همین اتفاقات ریز و درشت و رسیدن و نرسیدن هاست و در نهایت ادم هم تنهاست و می ماند خودش و اینکه چه طور واکنش و کنش نشون بده

ببخشید نوشتید که «به پروسه اپلای و مصاحبه دعوت بودم.» یعنی برای دانشجویان خارجی داخل آمریکا؟

من بدون خودکشی میتونم مثل روز آینده ی اون تجربه ها رو ببینیم
نه برای دانشجوهای همینجا، برای اپلای کردن برای رزیدنسی و مراحل آماده شدنش

بانوی کویر شنبه 10 تیر 1402 ساعت 11:46 https://banooyekavir.blogsky.com/

چقدر جالب
من هم گاهی از این خوابها میبینم
رد پای بعضی آدمها تا آخر روی ذهن پابرجاست
مسیر زندگیت هر روز قشنگ تر در کنار همسر جان و فسقلی خان عزیزم

من که دیگه عادت کردم به این جور خوابا، این دفعه چون خیلی واضح بود برام جالب بود

لیدا شنبه 10 تیر 1402 ساعت 04:50

من هم از این خوابها میبینم ،حس عشق حتی توی خوابه هم قشنگه

بیشتر دلتنگی بود

مهتا جمعه 9 تیر 1402 ساعت 13:04

صحرا جون من آقای عاشق یادمه چه روزایی بود اون وقتها اصلا نمی‌تونستم با گوشیم کامنت بزارم واست یادمه بعد از یه مدت طولانی که این وبلاگت رو پیدا کردم اصلا انتظار نداشتم با شخص دیگه ای ازدواج کرده باشی اما خب آدم تو کار سرنوشت می مونه ......امیدوارم اونقدر کنار همسرت شاد باشی که ته دلت همیشه بگی خوب شد زن آقای عاشق نشدم

سلام مهتا جان، خدا رو شکر همسرم مرد خوبیه، پدر عالی برای پسرم هست و همه جوره هوامو داره، آقای عاشق خیلی دور بود از تمام اینها، کار دل بود دیگه و این خواب و خیال‌ها هم یادگار همون روزاس. راضیم از روزگارم

رضوان پنج‌شنبه 8 تیر 1402 ساعت 04:15 http://nachagh.blogsky.com

آقای عاشق سابق را به جا نمیارم (درباره اش چندان نمی دانم),ولی هر کسی از کنار زندگی مون عبور کرده ،هرچند کوتاه، اثری در تاخودآگاه مان گذاشته، که هر چند وقت یکبار به ضمیر آگاه مون دست اندازی می کند ،خواب که جای خود دارد.

همینطوره رضوان جان
آقای موصوف هم بخشی از کتاب زندگیم بود که بسته شده

قره بالا پنج‌شنبه 8 تیر 1402 ساعت 00:32 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

گاهی وقتا واقعا نمی‌شود که نمی شود
ان شاء الله آقای عاشق سابق هم زندگی خوبی داشته باشن

براتون آرزوی موفقیت توی امتحان بورد رو دارم

ممنونم عزیزم
خوابه دیگه، ناخودآگاه آدم گاهی اینطوری بروز میده دلتنگیها رو

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد