پسرک ماجراجو

بعد از تعطیلی آخر هفته نشسته ام به تایپ کردن یادداشتهای فالوآپ مریضی که قرار است با استادم ببینم. استاد مریض سه شنبه را هم پیش پیش بهم داده تا آخر هفته رویش کار کنم اما بعید می دانم بتوانم هر دو مریض را امشب تمام کنم‌. روزهای آخر هفته را اصلا نمی توانم روی انجام تکالیف حساب باز کنم چون وقتی پسرک خانه است عملا تمام وقتمان به امورات این موجود کوچولو می گذرد. پسرک در این یک هفته ی گذشته جهش بزرگی در رفتارش داشته. هم خیلی بیشتر متوجه حرفهایمان می شود و گوش می کند و هم تمام توجه پدر و مادرش را می خواهد. سر ظهری وقتی بردمش توی تختش گذاشتم تا بخوابد خودم کمی کار داشتم و تا آشپزخانه رفتم. کلی گریه کرد که چرا پیشم نماندی. پدرش خواست بغلش کند و آرامش کند اما نه قبول نکرد. تا نیامدم و نازش را نکشیدم آرام نشد که  نشد. پسرک در اوج توجه طلبی اش قرار دارد. امروز باد شدیدی می وزید و برای اینکه پسرک را سرگرم کنیم تا تارگت نزدیک خانه رفتیم. پسرک تمام مدت توی راهروها بازی می کرد و داد و فریاد می کرد و می خندید. کسی نبود که از کنارش بگذرد و so cute نگوید. وقتی مشتریها کمی بیشتر بهش توجه می کردند و شروع به حرف زدن با من یا پدرش می کردند گوشهایش تیز می شد و می آمد ببیند چه خبر است و بعد یک لبخند ملیح تحویلشان می داد و سراغ بازیش می رفت. پسرک حدود یک سال می شود که به مهد کودک می رود و می دانستم که به واسطه ی اینکه از سه ماهگیش با آدمهای زیادی برخورد داشته اجتماعی شده اما وقتی آن جنبه اش را به چشم خودم دیدم که هفته ی پیش به دیدن دوستم و بچه هایش رفتم. دخترک دوستم سه ماه از پسرک بزرگتر است و دوستم  فعلا در خانه از بچه هایش نگه داری می کند. اول هر دو کمی غریبگی کردند اما بعد از مدتی یخشان آب شد. پسرک زودتر صمیمی شد و شروع کرد با دخترک قایم موشک بازی. بعدش وقتی دخترک بهانه می گرفت، رفت و اسباب بازیش را به دخترک داد. موقع چرت هر دویشان که شده بود پتوی کوچکش را برداشت و هم با دخترک و هم مادرش شروع به دالی بازی کرد و قهقه می خندید. دیدن اینکه پسرک اینقدر هوشیارانه با همبازیش تعامل می کند خیلی ذوق زده ام کرد. از طرفی پسرک کم کم شروع به حرف زدن کرده و  بالاخره ماما را به زبان آورد.البته هنوز من را ماما صدا نمی زند اما وقتی از خواب بیدار می شود و در اتاق نباشم میان حرفهایی که نامفهوم است ماما را زیاد صدا می زند :))

 کلمات ساده را که می گویم تکرار کند تمام تلاشش را می کند و اولین کلمه ای که یاد گرفته کامل بگوید " آب" است. گاهی که کوکو ملون را تماشا می کند جِی جِی، شخصیت اصلی کارتن، را خوب می شناسد و کلی ذوق می کند وقتی می بیندش. جی جی را چندباری برایش تکرار کردم و چون هنوز نمی تواند ج بگوید چیزی میان ج و ز می گوید زی زی. امروز در فروشگاه عروسکش را که دید رفت و روبرویش استاد و گفت زی زی، اما از آنجایی که خیلی به عروسک علاقه ای ندارد بعد از چند ثانیه بیخیالش شد و رفت سراغ بقیه تارگت گردیش! خلاصه اینکه پسرک این روزها خیلی تماشایی شده و آدم دلش نمی آید یک لحظه اش را هم از دست بدهد.

به نام خدا

تعطیلات بهاری خود را چگونه گذراندید؟

بعد از یک نیمه ترم پر استرس و امتحان، یک هفته فرصت پیدا کردیم تا تجدید قوا کنیم و برای پایان ترم آماده شویم. به خودم قول دادم تا می توانم به خودم استراحت بدهم و نگران درسها نباشم. آشپزی کردم، چرتهای گاه و بیگاه صبحگاهی و سر ظهری زدم، خیلی فرصت تلویزیون تماشا کردن نداشتم اما یکی دو تا فیلم دیدم و یکی از سریالهایم را که چند قسمتی تا پایان داشت را تمام کردم. دو تا از دوستان عزیزم را دیدم و تمام دیروز هم با پسرک به خانه ی دوستم که او هم دو تا بچه دارد رفتیم و آنجا خوش گذراندیم. خوابم کمی نامنظم شده و هر شب ساعت ۳ بیدار می شوم و دیگر خوابم نمی برد. الان هم یک ساعت تا اذان صبح مانده، بساط سحری را آماده می کنم و به استقبال اولین روز رمضان می روم. فردا به دانشگاه بر میگردم و شش هفته ی آخر سال سوم را انشالله به خوبی و خوشی به سرانجام می رسانم. این بود خلاصه ای از آنچه در سپرینگ برک من گذشت.