بعد از پنج روز شلوغ با بیماری پسرک، بالاخره پسرک حالش بهتر شده. خیلی سعی کردم شیر و غذا را علیرغم میلش مرتب بدهم اما باز هم به نظر می آید در همان چند روز لاغر شده. پسرک جدیدا یاد گرفته سرپا بایستد اما نمی تواند قدم بردارد. تشویقش می کنم که سمتم بیاید یک قدم برنداشته خودش را پرت می کند توی بغلم. همینطور مرتب تمرین کنیم احتمالا زود راه می افتد یا لااقل من فکر می کنم که اینطور می شود. یک کار دیگر هم که یاد گرفته این است که روی تخت خودمان که می گذارمش شروع می کند به لول خوردن روی بالش ها و خودش را پرت می کند از روی بالشها و به من نگاه می کند که آیا می خندم یا نه. برای هر کارش حالا نگاه می کند ک من تاییدش می کنم یا نه. اگر نخندم بیخیال آن کار می شود. تازگی ها قدرت گریه را هم فهمیده و اگر چیزی را ازدستش بگیرم یا مانعش شوم که به هرجایی که می خواهد سر بزند سریع گریه می کند و من هم تصمیم گرفتم کمتر به گریه اش توجه کنم تا متوجه شود با گریه قرار نیست همه چیز را به دست بیاورد. این چند روزی که پسرک را مهد نبردم کلی با هم وقت گذراندیم و امروز که مهد فرستادمش هیچی نشده دلم برایش تنگ شده

کمی از روتین نوشتن عقب افتادم.  یک علتش این است که پسرک از پریروز هرچه می خوررد گلاب به رویتان بالا می آورد. اول فکر کردم stomach flu گرفته و خوب چون بیماری ویروسی است دارویی ندارد جز این که دوره اش بگذرد اما بعد متوجه شدم کمی تب هم بهش اضافه شده و اینطوری شد که دکتر رفتیم. پسرک را هفته ی پیش دکتر برده بودیم و عفونت گوش داشت و این عفونت گوش مدام تکرار می شود. چون رفته بودیم دکتر Urgent Care، کلینیکهایی که روزهای تعطیل و ساعتهایی کار می کنند که دکتر خود کودکان در دسترس نیست، کل سابقه ی عفونتهای گوشش را برایش که گفتم آنتی بیوتیک قویتری داد و گفت عفونتش مقاوم به آموکسی سیلین است. دکتر دیشب گفت گوشش همچنان عفونت دارد و بالا آوردنش هم علتش همان است و خلاصه داروی قویتری داد. پسرک چند وقتی جوشهای ریزی کف پایش زده بود که وقتی نشان دکتر دادم گفت آن هم ویروسی است و اسم بیماری دست، پا، دهان است که خیلی شایع است بین بچه هایی که مهد می روند ک علامتش همین جوشهای کوچک در دست و پا و دهان است و چون واگیر است کافی است یکی از بچها داشته باشد و همه شان مبتلا می شوند. مثل همه ی بیماریهای ویروسی باید دوره اش طی شود. پسرک کوچولویم حسابی اذیت شده و دکتر می گفت عفونت گوشش اگر ادامه پیدا کند راه حل بعدی گذاشتن یک حلقه در پرده ی گوشش است که مانع جمع شدن مایع در گوشش می شود و وقتی بزرگ شود حلقه خود بخود می افتد‌. عفونت مکررگوش می تواند به شنوایی آسیب بزند. یادم باشد دفعه ی بعد با دکتر پسرک مطرح کنم. از شب که خوابیده فعلا حالش بهتر است و خدا رو شکر خبری از بالا آوردن نیست. امیدوارم دارو زودتر اثر کند. 

من معمولا شب زود خوابم می برد و بعد از نیمه شب بیدار می شوم و مدتی طول می کشد تا دوباره خوابم ببرد و معمولا این زمانی است که روزانه نویسی می کنم مثل همین حالا. دیروز دانشگاه رفتم. یکی از همکلاسیهای پسرم تازگی پدر شده. دختر کوچولویش ۶ هفته زودتر از موعد متولد شده و سرش حسابی شلوغ است. سن و سالی هم ندارد، ۲۴ سالش است و پارسال ازدواج کرده و کاتولیک هستند. معمولا خانواده های مذهبی اینجا در سنین پایین ازدواج می کنند و خیلی زود بچه دار می شوند و معمولا بیشتر از دو بچه هدفشان است. این را از مشاهدات اطرافیانم می گویم. مثلا یکی از دوستان سال بالایی ام که خودش و شوهرش توی سن و سال ۲۴، ۲۵ هستند، بچه ی اولش را سال اول دانشگاه به دنیا آورد و حالا حامله است و دومی زمان فارغ التحصیلیش به دنیا می آید. خیلی از همکلاسیهای آمریکایی نسبتا مذهبی من در همین سن و سال عروسی گرفته اند، حداقل ۴ موردش را می توانم الان به خاطر بیاورم. اینها معمولا از خانواده های privileged هستند به این معنا که از وضعیت خانوادگی مرفهی برخوردارند و از حمایت کامل خانواده شان چه مالی و چه غیرمالی برخوردارند. شاید هم فرهنگ تگزاس اینطور است، تگزاس از ایالتهای محافظه کار به حساب می آید و فرماندارش همین اواخر سرسختترین قانون برای سقط جنین را گذاشت که بعد از ۶ هفتگی سقط جنین غیرقانونی محسوب می شود و هر کسی که در روال این قضیه همکاری کند حتی راننده ای که خانم حامله را به کلینیک برساند می تواند مورد تعقیب قانونی قرار بگیرد. کلی مخالفت شد با این قانون و تا جایی که می دانم همچنان یکی در میان دادگاههای مختلف حکم به تایید و ردش می دهند. جدیدا هم فکر کنم فرماندار یک قانون سرسختانه ی دیگر گذاشته برای اینکه شرکتها نمی توانند کارمندانشان را وادار به زدن واکسن کرونا بکنند. همچنین او از آنهایی بود که ماسک زدن اجباری را ممنوع کرده بود و قاضی شهر ما مدام دستور او را لغو می کرد و دست آخر هم اینطوری شد که در ادارات مرتبط با شهر پوشیدن ماسک اجباری است اما بقیه اماکن بستگی به قانون داخلی هر شرکت دارد. مثلا من مهد کودک پسرک می روم چون مهدکودکهای عمومی تحت نظر شهرداری است ماسک اجباری است اما والمارت می روم اختیاری است، من و همسر که همه ی محیطهای سربسته ماسک می زنیم بس که قوانین متغیر است و البته برای سلامتی خودمان و دیگران. من البته دز سوم واکسن را هم زده ام اما خوب پسرک واکسینه نیست و من که سروکارم با بیمارستان و مریض است باید برای جلوگیری از انتقال انواع بیماریها ماسک بزنم. خلاصه این که زندگی در ایالتهای محاففظه کار و جمهوری خواه ماجراهای خودش را دارد.

دیروز هم روز آرامی بود، دانشگاه نرفتم و بیمارستان هم دوره اش تمام شده. صبح کلاس آنلاین داشتم و کلاسهای عصر را نرفتم. عوضش آمدم اتاق خواب را جارو برقی بکشم تا به خودم آمدم دیدم تمام خانه را جارو زدم و چایی که درست کرده بودم از دهن افتاده بعدش هم رفتم پسرک را از مهد برداشتم و تا دیروقت با پسرک مشغول بودم‌. پسرک امروز لب به غذا نزده بود و خانه هم هرچی تکنیک به کار بردیم دهانش را باز نکرد. فکر می کنم آنتی بیوتیکی  که مصرف می کند اشتهایش را کور کرده. شیر را هم بی رغبت  کم و بیش می خورد. پسرک راستی ده ماهه شده و جز دو دندان پایین دندان دیگری درنیاورده. مادرم می گوید برادرم هم خیلی دیر دندانهایش درآمد. یادم باشد از دکترش بپرسم. 

امروز روز آرامی بود. بیرون نرفتیم. پسرک کمی سرما خورده و بیشتر دلش می خواست بخوابد. هم چرت صبحش طولانی بود هم بعد از ظهر نیم ساعتی چشمش را روی هم گذاشت. این روزها بیشتر نسبت به آدمهای اطراف و محیطش آگاه است و وابستگیش به ما بیشتر از همیشه شده است. چند روز پیش که دنبالش رفته بودم مهد کودک دیدم معلمش نشسته روی صندلی و دارد فرم تغذیه و پوشکشان را پر می کند و پسرک روبروی معلم ایستاده و سرش را روی پای معلم گذاشته و بازی می کند. معلمش خانم مسنی است که از وقتی پسرک سه ماهه اش بوده تقریبا هر روز با او بوده و پسرم به او خیلی وابسته شده. مدیر مهد می گفت که وقتی شیفت خانم دال می شود و وارد اتاق بچه ها می شود پسرک کلی از دیدنش خوشحال می شود و او را با زبان خودش صدا می کند. اگر معلم به موقع جوابش را ندهد شاکی می شود. در حالی که وقتی بقیه معلمها می آیند واکنش آنطوری نشان نمی دهد. راستش برنامه داشتم مهد پسرک را عوض کنم اما حالا فکر می کنم بهتر است تا یکسالگیش صبر کنم و بعد به فکر جابجاییش باشم. چون اگر الان مهد را عوض کنم  در مهد جدید، سر یکسالگی دوباره  کلاسش عوض می شود و حجم تغییرات برای پسرک زیاد می شود. از طرفی به معلمش هم‌ خیلی وابسته است و نمی خواهم دچار ضربه احساسی شود. فعلا پسرک چنان به مهدش عادت کرده که آنجا خانه ی دومش شده و باید حسابی فکر شده عمل کنم‌. علت اینکه می خواهم مهدش را عوض کنم این است که مهد فعلیش مدتی است کمبود پرسنل دارند و گاهی رسیدگی شان به بچه ها در حالت ایده آل نیست. برای یکی دو تا از معلمها مشکلی پیش آمده بود و مدیر نتوانسته بود معلم جدید پیدا کند. البته الان اوضاع بهتر شده و یکی از معلمها برگشته است. همسرم اصرار به تغییر مهد دارد و من بیشتر نگران اینم که در این‌ مرحله ی حساس شکل گیری احساسات و شخصیت پسرک ناخواسته مشکلی ایجاد نکنم. باید بیشتر راجع بهش مطالعه کنم‌.

امروز با دوستم اَل قرار داشتم. اولین دوست آمریکایی که وقتی تازه آمده بودیم پیدا کردم. ال آن موقع  مجرد بود اما حالا ازدواج کرده و پسرش سه ماهه است. داشتیم می گفتیم که این چهار سال چقدر زود گذشت و حالا هر دویمان مادر هستیم و زندگی حسابی مشغولمان کرده است. ال از معدود دوستان انگلیسی زبانم هست که مرا خوب می فهمد و عمق دوستی مان به مرور زمان بیشتر شده. هر دو هم سن هستیم و او در یک NGO برای تامین آب کشورهای فقیر کار می کند و دختری است به غایت مهربان و خوش قلب. هر وقت همدیگر را می بینیم کلی درددل می کنیم و حالا تمام حرفهایمان پسرهایمان است. تولد پسرک نزدیک است و ال پیشنهاد داد در خانه اش تولد او را بگیریم اگر احتیاج به محل بزرگتری داریم. هنوز در مورد تولد پسرک تصمیم نگرفته ام که آیا می خواهم مهمانی بزرگی بگیرم یا اینکه یک تولد خانوادگی باشد. علتش هم دو امتحان بزرگی است که قبل و بعد تولد پسرک به فاصله ی دو روز دارم. اگر بتوانم از قبل برنامه درس خواندنم را تنظیم کنم شاید بتوانم. ال می گفت بگذارم تولد پسرک را بعد امتحانهایم با تاخیر بگیرم که خیالم راحت باشد. فکر بدی نیست. خلاصه امروز روز خوبی بود و خوش گذشت.

امروز جلسه ی آنلاین داریم به مدت 6 ساعت درمورد diversity and inclusion  در حیطه ی درمان و سلامت و اینکه چطور پرسنل درمان با همکاری همدیگر این موضوع را نهادینه کنند.  سخنرانی که دعوت کردند یک دکتر آفریقایی است که به همراه خانواده اش که همگی پزشک بوده اند از نیجریه به آمریکا مهاجرت کرده است. کلی مدرک و عنوان شغلی دارد.زمان رزیدنسی اش تصادف کرده و الان ویلچرنشین است. در این جلسه حدود هزار و پانصد دانشجو شرکت کرده اند از دانشکده های مختلف مثل پزشکی، دارو، پرستاری، فیزیوتراپی، گفتار درمانی، بهداشت عمومی، پژوهش و غیره. بعضی شان سوالهای خیلی خوبی مطرح کردند در مورد برابری و مساوات و افرادی که برایشان منابع و حمایت از قبل فراهم شده توسط خانواده و جامعه در مقایسه با اقلیتهای نژادی، افرادی که از خانواده های فقیر آمده اند و عموما کسانی که به هر دلیل نقطه شروعشان با بقیه فرق می کند. فعلا که خوب پیش رفته اما شش ساعت خیلی زیاد است!

پی نوشت: بعد از ظهر جلسه حالت گفتگوی تیمی داشت. اینطوری بود که یک سری ویدئوهای کوتاه از برخورد کادر درمان با بیمار نمایش دادند و بعد از هر ویدئو گروه در مورد آن بحث کردند. یکی از ویدئوها در مورد خانم مسلمانی بود که برای ویزیت بعد از جراحی اش آمده بود و وقتی دکتر آقا آمد معاینه اش کند اعتراض کرد و  گفت دکتر خودش که خانم است را می خواهد و علت انتخاب آن دکتر هم خانم بودنش بوده است و نمی خواهد یک آقا بهش دست بزند. دکتر آقا بدون اینکه هیچ درک و فهمی نشان دهد شانه اش را بالا انداخت و گفت که می رود ببیند دکتر فلانی آمده یا نه. توی گروه اکثریت آمریکایی های سفید بودند به علاوه من، یک دانشجوی آفریقایی و یک دانشجوی پزشکی ایرانی. اینها را می گویم که بدانید خیلی ها توی گروه در جریان این داستانهای محرم و نامحرم و اینها نبودند. دانشجوی ایرانی تریبون را به دست گرفت و خیلی مصمم گفت به نظرش این ویدئو تصویر درستی از مسلمانها نشان نمی دهد و صحیح نیست چون او اهل ایران است و ایران یک کشور مسلمان است و اصلا اشکالی ندارد پیش دکتر مرد بروند و این ویدئو اشتباه است. این حرف را که زد من جا خوردم و بلافاصله بعد از این که صحبتش تمام شد گفتم فکر نمی کنم همه ی مسلمانها به یک روش عمل کنند. مثلا من خودم مسلمان هستم و آنچه من می دانم این است که تا وقتی دکتر زن هست برای اعمالی که نیاز به لمس داشته باشد دکتر مرد جایز نیست. اما در کل خیلی ها هم دکتر خانم را ترجیح می دهند. بعدش خودم را مثال زدم که برای عمل جراحیم درخواست کردم هیچ پرسنل مردی نباشد و بیمارستان هم درخواستم را قبول کرد. در کل ناراحتیم به این خاطر بود که این شخص تجربه ی شخصیش را به یک میلیارد مسلمان تعمیم داده و دارد در میان جمعی صحبت می کند که هیچ ایده ای از عقاید مسلمانها ندارند و در واقع دارد بهشان آموزش می دهد. کمی لحن جوابم تند بود خودم متوجه شدم و سعی کردم کنترلش کنم اما در کل این طور اظهار نظر کردنها برایم آزاردهنده است. خلاصه این هم از روز جمعه ی من. 

تصمیم دارم روزانه نویسی را شروع کنم به خاطر اینکه اولین قدم در ساختن روتین روزانه ام هست. به دلیل مشغله، اضطراب و افسردگی، تمام روتینهایم از دست رفته اند و زندگیم به معنای واقعی یک آشفته بازار است. شاید ساده ترین قدم همین باشد و باعث شود که انگیزه پیدا کنم‌ برای برداشتن قدمهای بعدی.

اوضاع دانشگاه زیاد جالب نیست، نمراتم سیر نزولی داشته اند و بی تفاوتی ام به اتفاقی که دارد می افتد بیشتر آزارم‌ می دهد. انگار سکان درونم را کسی به دست گرفته که خودش را به دست امواج سپرده و مقصدی ندارد. هر چه صحرای درون می خواهد کشتی را به مسیر برگرداند انگار زورش نمی رسد. نمی دانم چه مرضی است که به جانم افتاده اما هر چه هست اثر مخربش دارد روز به روز قوی تر می شود.