نوروز

آخرین لحظه های سال۹۵ به سرعت در حال گذر است و خاطرات امسال دارد یکی یکی از جلوی چشمم عبور می کند: عبور از رابطه ای تلخ و آغاز رابطه ای جدید، آشنایی با آقای همسر، قبولی دکترا، ازدواج، سفر به وطن، چالش های زندگی مشترک، کندن از وابستگی ها و دلبستگی ها و آمادگی گرفتن برای مهاجرتی دیگر و حالا در آستانه ی سال نو من بیشتر از همه چیز به بالا و پایین های زندگی ام فکر می کنم، به تقدیر،سرنوشت،جبر یا اختیار، هرآنچه که باعث شده آلبوم زندگی من پر از عکس های رنگارنگ از لحظه های شیرین و تلخ باشد. آقای همسر کنارم خوابیده و من خیره به صورتش به خودم می گویم این مرد قرار است همراه همیشگی زندگی ام باشد و من باید خیلی مراقب نهال کوچک رابطه مان باشم تا خوب قد بکشد و بارور شود. دلم برای مادرم پر می کشد و امسال اولین سال تحویلی است که خانه نیستم و می دانم باید  دلم را به وسعت دریا امتداد دهم تا این حجم عظیم دلتنگی را در خود جای دهد. می توانم به چشم ذهن ببینم در سال جدید چه قدر اتفاق های بزرگ در انتظارمان است و چالش های فرا روی من و آقای همسر چه قدر عمیق است اما به دلایلی شناخته و ناشناخته ته دلم حسابی قرص است و باور دارم که از پس همه ی شان به خوبی برمی آییم.در سال جدید برای دلم از خداوند مهربان آرامش طلب می کنم و می دانم صحرا وقتی دلش آرام باشد همه چیز را تاب می آورد. بیایید برای هم دعا کنیم من یقین دارم دعای ما در حق دیگران زودتر می گیرد. الهی به هرآنچه دلتان را صفا می دهد برسید. مهربانان نوروزتان مبارک

پدر و مادر

پنج روزی است کوله بار سفرم را در خانه ی خودمان پیش آقای همسر بر زمین گذاشته ام. از قسمت سخت خداحافظی با خانواده نمی دانم چگونه بنویسم. بیشتر دلم می خواهد درددل کنم.  ادامه مطلب ...

خداحافظ تهران!

امروز روز آخری است که تهران هستم. هنوز وسایلم را جمع نکرده ام. دیروز برای آخرین بار به دانشگاه رفتم و با استاد مورد علاقه و دوستانم خداحافظی کردم. با خود گروه و دانشکده و دانشگاه هم درونی خداحافظی کردم. فشار زیادی را تحمل کردم، حجم وسیعی از دلتنگی سراغم آمده بود. دل کندن از فضایی که در آن چند سال با پوست و استخوانم زندگی کرده ام واقعا سخت بود. خون زیادی به صورتم دویده بود و داغ کرده بودم. مریم موقع خداحافظی می گفت دو قطره اشک بریز بدانیم دلت برایمان تنگ می شود و من گفتم اگر شیر اشکهایم باز شود همه ی اینجا را سیل بر می دارد. در طول این هفته و هفته ی قبل با کسانی که برایم مهم بودند خداحافظی کردم و شاید سخت ترین کاری که مانده خداحافظی  آوا است. دوست قدیمی که این دو سه ماه اخیر در خانه اش زندگی کردم و عمق تنهایی اش را خوب درک کردم. با رفتن من بار دیگر تنها می شود و دوست ندارم دوباره به دامن افسردگی برگردد. آخرهای شب که چراغ را خاموش می کنیم از توی رختخواب با هم حرف می زنیم تا خوابمان ببرد و همین چند شب پیش وقتی دیگر فکر می کرد خوابیدم گفت صحرا اگر تو بروی من دیوانه می شوم و باید بیایی توی تیمارستان دنبالم بگردی. ناراحت شدم. آوا دوست قدیمی من دختری بسیار حساس و فوق العاده خوش قلب است‌‌. روحیه ی حساس او باعث شده با هر کسی ارتباط برقرار نکند و به هر قیمی با هر کسی دوستی نکند. امیدوارم آوای عزیز من بتواند ساحل آرامشش را پیدا کند و دختری شاد و سرزنده باشد. 

پ.ن: چتد ساعت بیشتر وقت ندارم برای جمع کردن!

مقدمات خداحافظی

انگار رفتنمان  دارد راستی راستی جدی می شود. کارمان یک مرحله ی دیگر جلو رفت و من چند هفته ی دیگر باید ایران را ترک کنم و تا زمان رهسپار شدن به آن سوی آبها عملا نمی توانم به ایران برگردم. حس عجیبی است. رفتن بدون بازگشت تا مدت زمانی نامشخص ته دل آدم را خالی می کند. به دل کندن از خانواده، دوستان، دانشگاه، شهر و کشور که فکر می کنم هر کدام وزنه ی سنگینی می شود روی دلم. چیزی که این همه انتظارش را می کشیدم حالا که رسیده می ترساندم. امشب با دوستان دورهمی داریم. بعد مدتها فرصت شده جمع شویم و من شیرینی عروسی را بدهم غافل از اینکه اتفاقی حکم  گودبای پارتی هم پیدا می کند!