پدر و مادر

پنج روزی است کوله بار سفرم را در خانه ی خودمان پیش آقای همسر بر زمین گذاشته ام. از قسمت سخت خداحافظی با خانواده نمی دانم چگونه بنویسم. بیشتر دلم می خواهد درددل کنم. 

 حس می کنم هیچ وقت نتوانستم به خانواده ام کمک بزرگی بکنم؛ به پدرم، مادرم، برادرانم و خواهر کوچولوی باهوشم. رابطه ی پدر و مادرم ابری تر از همیشه بود و من نتوانستم هیچ کاری برای بهبود رابطه شان انجام دهم. مادرم این دفعه می گفت خواهر کوچکم دست و پایش را بسته وگرنه بیخیال زندگی مشترک می شد. پدرم تنهاتر از همیشه درگیر افکار و آرزوهای دوردست خویش است. مادر و پدرم هیچ وقت نتوانستند با هم کنار بیایند. دو کودک که از اول سر ناسازگاری داشتند و هیچ بزرگتری نبود که درست و غلط، خوب و بد را یادشان بدهد، نصیحتشان کند که زندگی جای ایثار است و با بخشش اوضاع بهتر می شود. پدر و مادرم دو کودک لجباز هستند که فقط قد کشیده اند. من هنوز از پدرم به خاطر قضیه ی شیربها ناراحتم و علیرغم اینکه آقای همسر هیچ وقت به رویم نیاورده حس سرشکستگی گاهی درونم را قلقلک می دهد. با این حال خودم را قانع کردم که اگر سختگیری های پدر نبود شاید سرنوشت من طور دیگری رقم می خورد که خیلی دلخواهم نمی بود (شاید هم می بود...). دلم برای پدرم می سوزد او می توانست همسری دوست داشتنی و پدری فداکار باشد اما افسوس که زندگی به همه ی ما به یک  اندازه درس نمی آموزد. مادرم اما زنی کمالگرا که هیچ وقت از هیچ چیز راضی نمی شود و به اقتضای فضای سنتی جامعه و فامیل تمام زندگی مشترک را کشان کشان  راه آمده  اما با نارضایتی و جگرخونی. مادرم زود پیر شده و من در تمام این سالها حتی نزدیکش نبودم که محرم اسرار دلش باشم و مرهمی بر زخمهای بی شمار دلش. خاطرات کودکی من پر از صحنه های دعوای پدر و مادر است، نه تنهاکودکی که دوران نوجوانی و جوانی من هم خالی از این دست خاطرات تلخ نیست. زبان تند مادر و بی منطقی و لجاجت پدرم هر دو باعث شدند سالهای سال ما بچه ها از درون غصه بخوریم و دم برنیاوریم. با وجود همه ی این تلخی ها، من ناسپاس نیستم، قدر حمایتهای پدر در طول سالهای تحصیل و دلسوزیها و محبتهای مادرم را خوب می دانم. شاید اگر پدر و مادر همدیگر را بهتر بلد بودند خانواده ی ما در زمره ی خوشبخت ترین خانواده ها قرار می گرفت. برای ما چیزی کم نگذاشتند اما آنچه غایب همیشگی خانه ی ما بود گذشت و مدارا بود...از خانواده ام کندم و آمدم در حالی که نتوانستم هیچ کاری برای بهبود رابطه شان انجام دهم و تا وقتی آرامش در خانه مان نباشد خواهر کوچکم همان خاطرات کودکی من را تجربه خواهد کرد و برادرانم در غار انزوایشان باز هم بیغوله  می کنند. کاش اوضاع بهتر شود...


نظرات 2 + ارسال نظر
تیلوتیلو شنبه 28 اسفند 1395 ساعت 23:40

مثل همیشه توکل کن
امیدوارم دلواپسیهات تمام بشن و در کنار آقای همسر بهترینها را تجربه کتی

توکل به خدا

بهزاد شنبه 28 اسفند 1395 ساعت 14:29 http://jeepers-creepers.blogsky.com

سلام صحرا خانم ضمن تبریک سال نو و تشکر از مطالب زیباتون اگه خواستی بیا وبلاگم بگو تبادل لینک کنیم..همیشه موفق باشی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد