الان این که یک عده ای پایان داعش را به همدیگر تبریک می گویند یعنی چه؟ داعشی ها در مملکت من هر چند وقت یکبار به مراکز شیعیان و مراسم هایشان حمله می کنند و جنابان فکر نمی کنند داعش نزدیکتر از آنچه فکر می کنند هست؟ صرف پاکسازی سوریه آن هم اگر واقعیت داشته باشد به معنای نابودی داعش و پیروزی است؟ حالم از این  دروغ های آبکی به هم می خورد. از این مرزبندی ها از این دروغ هایی که با آنها ذهن مردم را شستشو می دهند. ای کاش می توانستم از خرابکاری های این ها در مملکتم بنویسم. از سیاست تفرقه بنداز و حکومت کن و از شعله ور ساختن آتش جنگ برای دوام سلطه ی خودشان...

جشن شکرگزاری

شنبه ها و یکشنبه ها ظهر معمولا انتظار داریم صدای تق تق درخانه را بشنویم.  ادامه مطلب ...

کار

# آخرین باری که به وبلاگ قبلیم سر زدم و نوشته هایم را خواندم کلی اشک ریختم. فکر کنم یک جور خداحافظی بود و بعدش وبلاگم را غیرفعال کردم. یعنی فکر می کردم غیر فعالش کردم! دیشب می خواستم یک چیزی را داخلش چک کنم دیدم ای دل غافل نیست که نیست! انگار آخرین دفعه به کلی حذفش کرده بودم و حالا یک جوری جایش خالی شده بود که انگار از ازل وجود نداشته. دلم یک جوری شد. نسیمی وزید در راهروهای دلم و با خودش غم آورد. خیلی نماند اما همان چند لحظه دلم برای همه ی نوشته هایم که محصول احساس خالص عشق بودند تنگ شد. به هر حال حالا رفته اند و نمی شود کاری کرد. بروم سراغ زندگیم!  ادامه مطلب ...

قدیمی ها ۲

فکر کنم عاشقان قدیمی پشت در منتظر نشسته بودند تا من کی در را نیمه باز کنم! آن عاشق چندش که اصلا ازش خوشم نمی آمد و تازگی ها نامزد کرده هم در اینستاگرام هم در فیسبوک درخواست دوستی فرستاده!  تقی  عاشق سه چهار سال پیش که بعد از نیمچه نامزدی مان همه جیز را بهم زدم همانی است که حالا یک پست  مهم در دفتر ریاست جمهوری دارد و هر از چندگاهی با ایمیل های مختلف احوالم را می پرسد و مسلما من به هیچ کدامشان جواب ندادم ، حالا در  فیسبوکم پیام گذاشته که خوشحالم دیگر بلاک نیستم و فکر می کنم مرا بخشیده ای. من که همان قدیم ها بخشیدمش و بعدش آنقدر درگیر مسائل عاطفی جدید شدم که کمتر به آنچه بینمان گذشت فکر کردم. یا ایها الناس! من فقط  بلاک لیستم را خالی کردم نیامدم  به شما بگویم بفرمائید تو! چقدر که شما ها هم ثابت کردید می توانید بیخیال مسائل گذشته شوید. در هر صورت من به روال گذشته به هیچ کدامشان توجه نمی کنم. چرا همیشه همینطور است؟ کسی که حواست بهش هست و مدام چکش می کنی هیچ بخاری ازش بلند نمی شود و آنهایی که اصلا در گوشه ی ذهنت جایی ندارند اینطوری مشتاقانه به انتظار نشسته اند! فکر کنم قاعده ی دنیا همین است. در هر صورت  باید یک جایی این بار اضافی را زمین بگذارم...

از کجا چه خبر

# چند وقتی است مشکل گوارشی پیدا کرده ام. نقطه ی آغازش را هم می دانم دقیقا از کجا و کی بود. فشار شدید عصبی دو سال پیش در تهران معده و گوارشم را معیوب کرد. بعد از آن سفر به افغانستان و طبیعت آب وغذای آنجا اصلا با من سازگار نبود و همیشه دل درد داشتم. سردردهای بعد غذا و درد و ورم نسبی شکم کم و بیش طی این دو سال همراه همیشگی ام بودند و امروز صبح حس نا آشنای توده مانند درون شکمم حس کردم. دکتر زیاد رفته ام. هربار با تجویز قرص معده گفته اند خوب می شوی. علتش را هم عصبی می دانند. خودم هم همین تصور را داشتم. منتها این اواخر اذیت کن شده است و برای همین وقت دکتر گرفته ام. چون تحت پوشش بیمه پناهندگان هستیم خیلی دیر به دیر نوبت می دهند و  سه هفته دیگر دکتر می تواند مرا ویزیت کند. کاچی بعض هیچی!   ادامه مطلب ...

حلقه ی دام بلا

# خواندن زبان را به صورت جدی شروع کردم. برای خودم تا شروع سال جدید میلادی ددلاین گذاشتم که پرونده تافل را به کل ببندم و یک بار برای همیشه خیالم را از این جهت راحت کنم. انگار چند شب زنده داری پشت سر هم روی سیستم خوابم اثر گذاشته و دیشب هم  از ۳ صبح زودتر نتوانستم بخوابم. من هم تنبلی نکردم و به جایش زبان تمرین کردم. مفید بود خدا را شکر.


# بدن آدمی مایع قوامی است که در هر قالبی بریزی اش، شکل همان را می گیرد. چرا آن را در هیئت یک جام بلورین درنیاوریم؟ 


# اتفاقی به یک غزل سعدی برخوردم و این دو بیت چشمم را حسابی گرفت: 


سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

شب بخیر دکتر هلاکویی

خوابم نمی برد. عصر یک ساعتی خوابیدم و حالا ساعت نزدیک ۳ صبح است و من مثل جغد بیدارم.  

ادامه مطلب ...

بی کلمه

تصمیم گرفتم چند عکس از مناظر شهرمان به اشتراک بگذارم بعد از اینکه دیدم می شود گاهی بدون کلمه حرف زد

  ادامه مطلب ...

دیوانگی

سر یک مساله ی کاملا بیخود با آقای همسر حرفم شد. از قبلش عصبی و به قول اینجایی ها  irritative بودم و علتش را هم نمی دانستم. خیلی بد داد زدم. آن هم چند بار پشت سر هم. آقای همسر اول فکر کرد دارم شوخی می کنم اما من همچنان به داد زدن ادامه دادم تا از آشپزخانه بیرون برود و در حالی که متعجب و ترسیده نگاهم می کرد رفت و چند دقیقه بعد از خانه بیرون زد. توجیهی برای رفتارم ندارم و هنوز هم عصبانی ام. نه از او که از مساله ای که خودم هم نمی دانم چیست. گاهی دیوانه می شوم...شاید برای اینکه چند ساعت پیش داشتم برایش مطلبی می خواندم و او اصلا متوجه نشد که دارم برایش می خوانم و اصلا گوش نداد. من هم بلند شدم و رفتم خودم را روی تخت انداختم . هرچند چند دقیقه بعد آمد و گفت چرا یک دفعه اتاق نشیمن را ترک کردم و من هم در جواب گفتم خسته بودم. یک چیزی دارد اذیتم می کند. باید بگردم دلیلش را پیدا کنم.

قدیمی ها

در یک عملیات ناگهانی امروز بلاک لیست فیسبوک و اینستاگرامم  را بعد از قرنها چک کردم. متوجه شدم بسیاری از عاشقان قدیمی را بلاک کرده بودم. آنبلاک  شان کردم و از سر کنجکاوی به صفحه شان سر زدم.  خدا را شکر همه شان رفته اند خانه ی بخت و دلیلی ندارد مزاحم من شوند، هر چند یکی شان گاه و بیگاه به هر بهانه ای برایم ایمیل می فرستد . اولین عشقم که در بلاک لیست نبود و از روی شماره اش پیدایش کردم حالا دو قلو دارد و برایش خیلی خوشحالم. شاید باورتان نشود ولی شماره ی تلفن اولین عشقم به طرز عجیبی در حافظه ی معیوب من حک شده است و هر آن اراده کنم شماره اش را به راحتی  به زبان می آورم.  عاشق شماره ی دو، همان که گهگاه ایمیل می فرستد حالا یک پست خیلی مهم در دولت گرفته و هر روز با رئیس جمهور جلسه دارد. به دلایل حریم شخصی  نمی توانم پستش را بگویم.  از آنجایی که من ازدواج کرده ام و خودش هم متاهل است برای این که فیلش یاد هندوستان نکند دوباره بلاکش کردم‌. عاشق شماره ی سه که هیچ وقت دوستش نداشتم ، بدجور عاشقم شده بود و  آن زمان به بدترین وضع ممکن از خودم راندم حالا نامزد دارد. البته تا ازدواج نکردم دست از سرم برنداشت  و خدا را صد هزار مرتبه شکر نامزد کرده است. از آن سیریش های عجیب روزگار بود :)) این اواخر در کابل همکارم شده بود و روزهای تدریس که گاهی می دیدمش اخمی به چهره ام می انداختم و اصلا تحویلش نمی گرفتم. اما میان اینها هیچ وقت نتوانستم آقای سابقا عاشق را دوام دار بلاک کنم و بر خلاف بقیه ی عاشقان این یکی هیچ تغییری دروضعیتش صورت نگرفته که حتی ظاهرا اوضاعش بدتر هم شده. بنابر عکس هایی که در صفحه اش گذاشته خوابگاهش را گرفته اند و مدام بین خوابگاه دوستان و  خانه ی رفقایش آواره است. دلم برایش می سوزد. انگار برای او همه چیز در وضعیت سکون قرار دارد. چند وقت پیش یکی از آهنگهایی که آن زمانها برایش فرستاده بودم را در صفحه اش گذاشته بود. این روزها بدجور افسرده است و امیدوارم روزنه ی امیدی برایش پیدا شود.

پی نوشت: امروز بعد مدتها کیک درست کردم. خدا کند خوب دربیاید!