داستان یک دوستی کوتاه

امروز توی اینستاگرام پروفایل یکی از دوستان دوران ارشد را دیدم. آشنایی مان برمی گردد به زمانی که کلاس آمورش ریسرچ داشتیم و استاد مربوطه از یکی از دانشجوهای قدیمش خواسته بود کلاس را برگزار کند. دکتر ب که فارغ التحصیل پزشکی بود و جوانی پرانرژی و خوش صحبت و زبر و زرنگ. وقتی آمد هم گفت من همه را با اسم کوچک صدا می کنم. در سیستم آنجا اصلا رایج نبود که استاد و دانشجو همدیگر را با اسم کوچک صدا بزنند و حتی همکلاسی های دختر و پسر هم همدیگر را با فامیل صدا می زدند، حداقل توی رشته های ما اینطوری بود‌‌. دکتر ب از همه خواست که مراحل تحقیق را همزمان در کامپیوتر با او انجام دهیم و حافظه ام یاری نمی کند که جلسه ی اول بود یا دوم که اسم من را زیاد صدا می زد به عنوان مثال کسی که مراحل را درست انجام داده چون من تا حدی آشنا بودم با چیزهایی که آموزش می داد. فکر می کنم جلسه ی بعدی بود که من زودتر رسیده بودم و توی راهروی دانشگاه منتظر تا بقیه برسند. آن زمان تازگیها دانشگاه تهران و ایران را یکی کرده بودند و ما برای بعضی کلاسها باید می رفتیم دانشگاه ایران که نزدیک برج میلاد بود، این کلاس هم جزء آنها بود‌. دکتر ب  هم زود رسیده بود و اینطوری شد که شروع کردیم به حرف زدن. در همان ۱۰-۱۵ دقیقه راجع به خیلی چیزها حرف زدیم، مثل دو تا دوست که همدیگر را مدتها می شناختیم. سه جلسه بیشتر با دکتر ب کلاس نداشتیم اما آشنایی ما به آنجا ختم نشد. بعدا طرحی بود برای غربالگری تنبلی چشم کودکان و خدمات بهداشتی مهاجرین در مناطق دورافتاده ی تهران و من از دکتر ب دعوت کردم اگر متمایل به کمک است بیاید. البته که قبول کرد. صبح آن روز آمد در خوابگاه  تا همگی با ماشین او برویم و علاف مترو و اتوبوس نشویم. توی راه هم خیلی حرف زدیم از هر دری. وقتی رسیدیم بچه های دیگر هم آمده بودند که همه شان جز مسئولین هماهنگی، هموطنان من بودند. فکر می کنم بچه ها کمی با او سرسنگین تر برخورد کردندچون غریبه حساب می شد و آشنایی قبلی با او  نداشتند. فکر می کنم دکتر ب هم متوجه شده بود و بیشتر با من حرف می زد. یادم می آید جایی که رفته بودیم کوره های آجرسازی بودند و هموطنان من در دورافتاده ترین نقطه دنیا، خشت می زدند. مسجد محل را برای ویزیت و غربالگری در نظر گرفته بودند. مریض ها را دیدیم و تست بینایی کودکان را انجام دادیم. نمی دانم کی بود که برای استراحت رفتم بیرون. ماجرایی شب قبلش پیش آمده بود که ناراحتم‌ کرده بود. به افق خیره شده بودم توی آن بیابان بی آب و علف و غرق افکارم. چند دقیقه نگذشته بود که دکتر ب هم آمد. یادم رفت بگویم او یک دوربین عکاسی هم آورده بود برای ثبت لحظه ها. برگشت گفت "صحرا همونجا وایسا منظره اش خیلی خوبه برای عکس" و چند تا عکس از من گرفت و جالبیش این بود که با دقت یک عکاس حرفه ای به من می‌گفت چطوری بایستم و حتی اشاره کرد که لبخند هم‌ بزنم. به جرات می توانم بگویم عکسهای آن روز جزء بهترین عکسهایی بود که تا آن زمان کسی از من گرفته بود. آن روز، آخرین باری بود که دکتر ب را دیدم. بعد از آن گهگاهی با هم چت می کردیم راجع به موضوعات مختلف اما زندگی مشغله های خودش را داشت و چتهای ما هم کمرنگ تر و کمرنگ تر شد. فکر کنم سه سال پیش بود که توی فیسبوکم دیدم من را توی یک پست خصوصی با عکسهای دسته جمعی مان از روز طرح سلامت تگ کرده  با یک پست کوتاه که دیده من توی فیسبوک فعالم و  خواسته یادی از گذشته کرده باشه. اکانت فیسبوکش را خیلی وقت پیش بسته بود و وقتی دیدم فعال شده خوشحال شدم. جوابش را دادم و گفتم آره یادش بخیر. گذشت تا سه ماه بعد که وقتی چراغش روشن بود بهش پیام دادم و احوالش را پرسیدم و گفتم چطور شده از غیب برگشته. شروع کرد به  اینکه آره ایران دیگه کسی فیسبوک استفاده نمیکنه و اطلاعات کاربرانش رو میفروشه و بعد گفت براش جالب بوده که رفته ام آمریکا. نمی دانم چه شد که موضوع مکالمه سمت این رفت که چطور باید برای سرزمینمان کاری کنیم و یادم می آید خیلی توافق نداشتیم سر موضوع و بعد گفت دارد روی یک وبسایت پزشکی کار می کند و پیشنهاد همکاری هم داد. قرار شد خبر بدهد و دیگر همان شد آخرین مکالمه مان. تا اینکه چند وقت پیش اینستا صفحه اش را به من پیشنهاد داد. رفتم توی صفحه اش  و دیدم  انگار توی یک کلینیک عملهای زیبایی سرپایی انجام‌ می دهد. قبلا به من گفته بود که در اورژانس کار می کند. صفحه اینستایش به جز همان یکی دو مورد عکس عمل زیبایی چیز دیگری نداشت و فالوئش هم نکردم. تا فکر می کنم دیروز بود که بدون هیچ دلیلی یادش افتادم. رفتم توی صفحه اینستایش و دیدم که چند تا پست گذاشته همین چند هفته پیش. یکیش ویدئویی بود از خودش که در حمایت از مهسا موهایش که کلی بلند شده بود را از ته زد. ویدئوی دیگری هم در مورد نفی خشونت توی اعتراض ها گذاشته بود. این ها را دیدم و دلم برایش تنگ شد. فکر می کنم توی یک دنیای دیگر و شرایط متفاوت حتما دوستان صمیمی می شدیم. امیدوارم توی شرایط آنجا، مراقب خودش و سر سبزش باشد.