مسیر مادر شدن به نیمه رسیده و دیروز فهمیدم قرار است  پسردار شویم. با اینکه حس ششم از همان روزهای اول گواهی پسر می داد اما انگار تصوراتم از بچه دار شدن و پرورش آن همه اش بر مبنای دختر استوار شده بود. یک علتش هم‌ شاید این باشد که شاهد تولد و بزرگ شدن خواهر کوچکم بودم و انگار با دنیای دختربچه ها آشناترم و پرورش و تربیت یک پسر دنیای ناشناخته ای را پیش رویم می گذارد. خوشحالم و برای داشتن پسرم و سلامتیش تا این مرحله ی بارداری سپاسگزار خداوند هستم. همسر جان که در پوستش نمی گنجد. انگار پشت سر گذاشتن نیمه ی اول بارداری با موفقیت و حالا دانستن جنسیت او را به مرحله ی جدیدی از هیجان و شادی رسانده. او هم اتفاقا دختر دوست است اما داشتن پسری که او را با خودش به ماجراجویی هایش ببرد برایش کم لذت بخش نیست.

دنبال اسم با معنا در عین حال خوش آهنگ و اصیل می گردیم. اصیل به این معنا که ریشه داشته باشد و البته تکرار مکررات نباشد. مثلا آنهایی که مثل ما در خارج از وطن صاحب پسر شده اند یکی در میان اسم پسرهایشان دانیال و رایان است. همسر جان چند وقتی است روی ادریس کلیک کرده، خوش صداست و معنادار و اینجا هم ایدریس می گویند. من اوایل دوست داشتم اما الان نظرم خنثی است. خودم چند روزی است به صدرا فکر میکنم. به نظرم خیلی از ملاکهایمان را پوشش می دهد و همسر هم بدش نمی آید. باید ببینم تا یک ماه دیگر نظرم چقدر تغییر می کند. اگر اسمی در تم اسمهای انتخابی من به نظرتان آمد برایم کامنت بگذارید.

دو هفته ای می شود شبها قبل از خواب به داستانهای هزار و یک شب گوش می کنیم، برنامه ای که شبکه ی من و تو ساخته ، ترکیب انیمیشن و آهنگش  جالب است و هر قسمت کمتر از ده دقیقه است. محتوای داستانها اکثرا عاشقی و خیانت و سحر و جادوست اما شعرهایش را دوست دارم. سعی داریم روی ادبیات بیشتر وقت بگذاریم تا در آینده فارسی غنی تری به کودکمان آموزش بدهیم.

هفته ای که گذشت را عملا هیچ کار نکردم.به قول اینجاییها فقط chill کردم و بیخیال دنیا و مناسباتش، استراحت کردم. فکر می کنم  کم کم باید لیست وسایلی که برای بچه لازم دارم را تهیه کنم و شروع به خرید کنم اما حسش هنوز نیامده. شاید منتظر تعیین جنسیت بچه هستم‌، نمی دانم‌. دو هفته ی دیگر وقت سونوگرافی دارم و فکر کنم بعد از آن احتمالا موتور من هم روشن بشود. یک کتاب صوتی شروع کرده ام به نام What no one tells you، راهنمای احساسات شما از حاملگی تا مادر شدن. کتاب حاصل کار دو روانپزشک هست که مرکزیت کتاب را مادر و احساساتش گذاشته اند و این که چه حسهایی در این برهه ی حساس برای یک مادر آینده ممکن است پیش بیاید که لزوما همه شان گل و بلبل و خوشایند نیست. با این که سه ماهه ی اول را پشت سر گذاشته ام اما شنیدن اولین  فصل کتاب مرتبط با آن دوره خالی از لطف نبود. قبلا برایتان گفته بودم یک دوست آمریکایی دارم هم سن و سال خودم. پارسال ازدواج کرد و آخرین بار که همدیگر را دیدیم من دو ماهه باردار بودم و او خبر داد که آنها هم دارند تلاش می کنند‌.کمی خیالبافی کردیم که بچه هایمان با اختلاف چند ماه به دنیا می آیند و کلی با هم رفیق می شوند. هفته ی پیش که احوال هم را گرفتیم خبر داد که او هم باردار است. خیلی برایش خوشحال شدم اما در ادامه گفت که گویا جنین از سنش کوچکتر است و هنوز ضربان قلب ندارد. گفت که مطمئن نیست به نتیجه برسد و قرار است دکترش را دوباره ببیند تا مطمئن شوند که جنین واقعا زنده است. کمی امید بهش دادم که شاید محاسبات او در تعیین سن اشتباه بوده و جنین واقعا سنش کم است و زود است صدای قلبش را بشنوید. خودش هم همین امید را دارد و می گوید برای همین دکتر دو هفته وقت داده تا جنین هشت هفته اش بنا به آنچه در سونوگرافی دیده و نه بر اساس محاسبات تقویمی کامل شود تا دوباره چک کنند. امیدوارم همه چیز خوب پیش برود و جنین سالم و سلامت باشد. اولین تجربه ی بارداری به اندازه ی کافی استرس زا هست چه برسد به اینکه خدای نکرده بارداری ناموفق باشد. دو ماه پیش وقتی نگرانیهای مشابه داشتم شب و روزم تیره شده بود و می توانم درک کنم دوستم در چه شرایطی قرار دارد. برایش دعا کنید لطفا.

امروز سالگرد ازدواجمان است. چهار سال گذشت. چهار سال پر ماجرا. آشنایی و ازدواج در کمتر از شش ماه، زندگی پراسترس در کابل، مهاجرت به آمریکا و سه سال پر چالش در یک دنیای جدید و حالا انتظار برای نزول اجلال عضو سوم این خانواده ی کوچک. عضو کوچکی که امروز سه ماه و نیمش تمام شده و شکم مادرش حالا به اندازه کافی بالا آمده تا به اطرافیان بی کلمه خبر بدهد که خبری در راه است. هفته دیگر کلاسهای تابستانیم تمام می شود و می توانم دو هفته ای بی دغدغه استراحت کنم تا شروع سال تحصیلی جدید. سالی که همه می گویند سختترین سال دوران تحصیلی است. تا اینجایش که بد نبوده برای ادامه اش هم توکل به خدا.