اهرم

گاهی وقتها یادم می رود. گاهی  وقتها حواسم نیست. گاهی وقتها اسیر روزمرگی می شوم. گاهی آنقدر درگیر گیر و گرفتهای سطحی می شوم که آن تصویر بزرگ فراموشم می شود. برای همین گاهی لازم است تلنگری، نیشگونی، سیلی ای یا سطل آب سردی روی کله ام! نباید یادم برود که آن تصویر بزرگ، آن چشم انداز بلند مدت، آن آرمان چیزی است که زندگی را از آن ابتذال سطحی نجات می دهد و برایش معنا و مفهوم تعریف می کند.

بعضی ها خوش شانس هستند. همیشه اهرم فشاری برایشان فراهم بوده. این اهرم فشار می تواند والدین یا اعضای خانواده  یا فامیل باشند. می تواند مدرسه ای باشد که فضایش رقابتی است. می تواند طبقه ی اجتماعی باشد که در آن رشد و نمو کرده ای. بخواهم صادق باشم نقش چنین اهرم هایی در زندگیم خیلی کمرنگ بوده است. این همیشه خودم بودم که سوت مسابقه را می زدم. "صحرا بدو، تو می تونی. خط پایان نزدیکه" از وقتی به اینجا آمدم هم همینطور بودم. اما چند وقتی است انگار خسته شدم. انگار اهرم های داخلی کار نمی کنند. هر چه خودم را هل می دهم تکان نمی خورم. انگار گیر افتاده ام. درون خودم گیر افتادم. حتی از همسری هم کمک خواستم. اما انگار موثر نیست. همسری معتقد است دلتنگ یا به اصطلاح هوم سیک شده ام.نمی دانم شاید حق با او باشد. هرچه هست نیاز دارم  زودتر خودم  را جمع و جور کنم. یک امتحان بزرگ در پیش دارم و باید زودتر شروع کنم.