خیلی وقت است می دانم یکی از علتهای افسردگی من تنهایی و نداشتن دوست نزدیک و خانواده در اطرافم است. روزهایی که اوضاع روال عادی دارد زیاد به چشم نمی آید اما روزهایی مثل امروز که حالم خوب نیست و منتظر نتیجه تست کوید هستم خیلی خلا را حس می کنم. اول پسرک بیمار شد و دکتر که رفتیم عفونت گوش و چشم تشخیص دادند و آنتی بیوتیک تجویز کردند. بهتر شده اما آبریزش بینی اش اذیتش می کند. بعدش من بدن درد و گلودرد گرفتم و امشب تب هم کردم. قبلا به دانشگاه خبر دادم که علائم دارم و آنها هم گفتند تا نتیجه ی تستت نیامده کلاس ها را نیا. همسر هم گلودردش تازه امروز شروع شده. خلاصه این که همه مان ناخوش احوالیم و کسی هم نیست حالمان را بپرسد. 

آخر هفته ی شلوغی داشتم. پسرک واکسنهای یک سالگیش را گرفته بود و کلی اذیت شد. تمام جمعه و شنبه یا خواب بود یا بغل من و پدرش. غذا هم نمی خورد. فقط و فقط شیر.  شبها هم با گریه از خواب بلند می شد هر یک ساعت.  یکشنبه بهتر شده بود و کم و بیش بازی می کرد و غذا را هم کم کم می خورد. امروز صبح خدا رو شکر بهتر بود. هرچند به گمانم سرما خورده و چند روزی هم با آن درگیر خواهیم بود. این ماه هر هفته امتحان داشتیم و داریم. اما انگار وقتی توی شرایط قرار بگیری خودبخود خودت را سازگار می کنی. من هم عادت کرده ام به این روند آماده باش. دکتر شدن آسان نیست دیگر، باید تلاش کرد.