سفرنامه (1)

یک عالم حرف و داستان و خاطره هست. نوشتنشان حسابی زمان می برد. می دانم اگر شروع نکنم به نوشتن فراموششان می کنم. 

  ادامه مطلب ...

این جمعه که بیاید عروسی اینجایم برگزار می شود. فرقش با عروسی ایران این است که یک نفر هم از فامیلهای عروس حضور ندارد...

زندگی در سفر

سخت است با موبایل بنویسم. علت  ننوشتن این روزهایم  هم این است  زورم می آید لپتاپم  را از ته چمدان بکشم بیرون و کابل گوشی را وصل کنم تا اینترنتش فعال شود. همین گزارش دست و پا شکسته را از من بپذیرید.  

 دو هفته کمتر است  آمده ایم وطن. هفته اول فشرده قسمت اعظم کارهای اداری را پیش برده آیم.  مانده است یک قسمت دیگر که فعلا گیر دارد و همسر و فامیل محترمش پیگیر راه گریزی برایش هستند. یک هفته در پایتخت بودیم و چند روزی است آمده ایم شهرستان آبا و اجدادی همسر محترم. اینجا همه چیز به ریشه طبیعی اش بسیار نزدیک است. ردیف درختهای چنار کنار مزارع کشاورزی. کوههای گلی شهر را محصور کرده اند. درختهای سیب در حیاط خانه خودنمایی می کنند و اهالی خانه از چاه آب می کشند. اینجا آنقدر سرد است که یخچال به کار ندارد.  همین حالا از زیر دو تا پتو دارم برایتان می نویسم. خواهر همسر علاقه وافری به پرورش گل و گیاه دارد. همه طاقچه های خانه راگلدان های ریز و درشت است. مادر آقای همسر پیرزن فوق العاده مهربان و دلسوزی است. کمرش به کلی خمیده و نمی تواند مستقیم راه برود اما بزنم به تخته مثل فرفره توی خانه می چرخد و کارها را انجام می دهد. خانواده خواهر آدمهای بسیار محترمی هستند. خواهر آقای همسر رئیس یکی از مراکز فعال حقوق زنان است و ماشاالله یک زبانی دارد که هیچ کس حریفش نیست. داماد خانواده هم شخص متین و باشخصیتی است که عاشق بچه هایش است و بچه هایش او را به اسم کوچک صدا می زنند. اینجا همه آقای همسر را شدیدا دوست دارند و جانشان برایش در می رود. خوب طبیعی است من هم که به او وصل شده ام حسابی مورد لطف و توجهشان هستم. خلاصه اینکه اینجا بهم بد نمی گذرد. خود شهر که شهریست باستانی با آثار تاریخی بی نظیر و مناظر طبیعی بکر. 


بعد عروسی

اینجا همه چیز شبیه است و متفاوت. اینجا شهر تناقضهاست و چه خوب که تنها نیستم در  این شهر شلوغ.

نزدیک شدن من و آ قای همسر به همدیگر خالی از چالش  نیست. گاهی خیلی دوستش دارم،  جانم به جانش بسته است و گاهی می خواهم ازش دور شوم، خیلی دور ولی نه آن قدر که نتوانم ببینمش. دارم بیشتر و بیشتر می شناسم، کشفش می کنم مثل یک جزیره اسرارآمیز  که  کشتی شکسته زندگیم در آنجا  لنگر انداخته است. همسرم خیلی شوخ طبع است، صفتی که بعد از ازدواج برایم آ شکار شده است. با همین شوخی هایش تا حالا روحیه من را زنده نگه داشته است؛ البته اعتراف می کنم یک وقتهایی روی اعصابم رژه می رود وقتی در فاز بداخلاقی  و کلافگی هستم. با وجود شوخی و شیطنتش شدیدا هوایم را دارد و تا چیزی طلب می کنم   در کوتاهترین زمان فراهم می کند. همسرک خوش تیپ من مرد زبر و زرنگی است و می داند هرکجا چطور رفتار کند. خیالم راحت است که با وجود او کارها درست تر و بهتر پیش می رود.  چیزی که از روز ازدواجمان بیشتر و بیشتر به آن ایمان پیدا می کنم این است که انتخاب درستی کرده ام...

ماه عسل؟

برای درست کردن مدارکم سفر کردیم.همین امروز رسیدیم. الان از خانه  خاله در افغانستان تایپ می کنم. ماه عسل  اداری مان را خدا بخیر کند!

عروسی

پنج شنبه ای که گذشت مجلس عقد و عروسیمان با هم بود. عروس زیبایی شده بودم، به قول آرایشگرم  شده بودم یک عروس فرانسوی تمام و کمال. فکر نکنید دارم تعریف می کنم، خودم هم تصور نمی کردم به آن زیبایی شوم، به آن با شکوهی! آقای خاستگار که آن شب شده بود آقای داماد حسابی خوش تیپ شده بود. آنقدر ذوق زده بود که حد نداشت. همه اش می خندید. با اینکه تاکید کردم زیاد نخندد تمام مدت مجلس به پهنای صورتش لبخند می زد. وقت نکردیم تمرین رقص کنیم و یک رقص ساده تانگو در حد فیلم عروسی انجام دادیم و تمام. با وجود سرعت عمل انجام کارها و کم و کسری هایی که پیش آمد مجلس نسبتا عالی برگزار شد.

آقای همسر هم شدیدا هوایم را دارد و حواسش به همه چیز هست. شدیدا عاشقم شده و گاهی می گوید هنوز باور نمی کند که زنش شده ام. من هم دارم کم کم در قلبم را به رویش باز می کنم...


فردا شب حرم امام رضا عقدمان است...