گاهی وقتها فکر می کنم اگر همسرجان کارش آنلاین نبود چطور می توانستم از پس بچه داری و دانشگاه و کارهای خانه بربیایم. بیشتر از یک سال است که کار همسری remote شده و خوبی کارش این است که تا وقتی پروژه هایش را به موقع تحویل بدهد می تواند لابلایش به کارهای دیگر برسد. درست است کارش قراردادی است و مزایای چندانی ندارد اما با شرایط فعلی ما خیلی سازگار است. برای همین تا وقتی درس من تمام شود و سرکار بروم بهترین گزینه همین است. از وقتی پسرک به دنیا آمده همسر جان کالج را هم موقتی نمی رود. با اینکه تشویقش می کنم حداقل هر ترم یک کورس بردارد می گوید نمی رسد. در یک دوره ی سهام و سرمایه گذاری شرکت کرده و فعلا با همان مشغول است. خوبی دوره این است به زبان فارسی است و مدرس هم آدم با حوصله ای است. ما چون تصمیم نداریم به این زودی ها خانه بخریم تصمیم گرفتیم سرمایه گزاری کنیم، حداقلش این است منفعتش از سود ناچیز بانکی بیشتر است. همسر دوست آمریکایی ام مشاور سرمایه گزاری است از آنهایی که شرکت خودش را دارد، کتاب نوشته و دانشگاه درس می دهد و در برنامه های تلویزیونی به عنوان مهمان شرکت می کند. تصمیم دارم ازشان بپرسم که می توانند راهنمایی مان کنند. شاید تخفیف هم دادند به ما. اینجور کارها معمولا دستمزدش بالاست و من هم نمی خواهم توی رودرواسی گیر کنیم. برای همین می خواهم همسرجان کلاسش را تمام کند و بعد تصمیم بگیریم برای مطرح کردن مساله. زندگی آمریکایی و دغدغه هایی مخصوص خودش!

بعضی وقتها به این فکر می‌ کنم که چه عواملی باعث می شود که عمل یک فرد دیگر که مستقیم و احتمالا غیر مستقیم به من ربطی ندارد حالم را بد کند. ریشه بعضی ناامنی هایی که آدم دارد از کجاست و چطور می شود حلشان کرد یا از شدتشان کم کرد. چرا اینها را می گویم. چون چند وقت پیش همکلاسی ام که حامله است مهمانی  baby shower گرفته بود و شاید بیشتر از نصف کلاس دعوت بودند و من جزء آنها نبودم. من و او دوستهای صمیمی نیستیم اما گاهی حرف می زنیم و وقتی حرف می زنیم مکالمه ی مان بد پیش نمی رود. دلیل خاص و شخصی برای دعوت نکردنش پیدا نکردم و برای همین کمی ناراحت شدم‌. البته بعدش کمی که فکر کردم با خودم گفتم نباید مهمانی گرفتن همکلاسی نه چندان صمیمی ام را شخصی بکنم و فکر کنم حتما دلیلی وجود داشته. من که خوب اصلا مهمانی برای پسرم نگرفتم چه قبل تولد و چه بعدش. برنامه دارم دورهمی با دوستان نزدیکم داشته باشم اما مسلما نه یک پارتی بزرگ بیست سی نفره‌. فقط آن دلخوری اولیه برایم جالب بود که چرا انتظار داشتم دعوت بشوم وقتی که به همان اندازه احتمال دعوت نشدنم هم بالا بود. بگذریم. 

جنجال پدر و مادرم باعث شد که نهایتا هردویشان با من قهر کنند. پدر به دلایلی و مادر هم به خاطر انتظاراتی که نتوانستم برآورده کنم. ماجرا از این قرار بود که مادرم می خواهد هزینه ی مهاجرت برادرم را بهشان قرض بدهم و من هم گفتم خیلی بالاست و در توانمان نیست. از آن موقع دیگر به من زنگ نزده و تلاش من برای زنگ زدن بی نتیجه بوده. علت دلخوریش نه گفتن من نیست بیشتر اینکه زودتر نه نگفتم و امیدوارشان کردم. خوب آن موقع نمی دانستم هزینه ها چقدر هست. پدرم هم که دلخور است چون در اختلافشان طرف مادر را گرفتم و روابطمان سرد شده. من هم دیگر زنگ نزدم. فعلا نمی خواهم خیلی اصرار کنم به ارتباط برقرار کردن. خودشان که دلتنگ شدند سراغم را می گیرند.

پسرم پنج ماهه شده، کلی وروجک شده، بَ و مَ را یاد گرفته بگوید و دنیا را با نگاهش می بلعد و با دستانش لمس می کند. از تماشا کردنش سیر نمی شوم‌.


حس کردم پستهای آخرم زیادی منفی شده و برای همین هم آرشیوشان کردم. ممنونم برای همدردی و دلگرمی هایتان. گویا با پادرمیانی بزرگترهای فامیل مادرم فرصت دوباره به پدرم داده اما روابط همچنان تیره و تار است. من با برگشت مادرم لااقل به این زودی مخالف بودم چون مادرم را می شناسم و می دانم تصمیمش کاملا فکرنکرده و از سر احساسات بوده. پدرم هم که مثل کودکی است که برای حفاظت از خودش به هر دری می زند‌‌. از دست هر دویشان بی نهایت دلخور و دلگیرم.

نمی دانم برای شما هم همینطور هست یا بوده یا نه. من یکی که قبل از آمدن‌به اینجا سعی می کردم در عکسهایم همیشه ژست و مدل خنثی یا نهایتا لبخند مبهم داشته باشم گاهی هم اخم حتی بهتر از لبخند به نظر می آمد. اینجا که آمدم متوجه شدم همه توی عکسهای شان اصرار دارند بخندند یا طوری لبخند بزنند که دندانهایشان دیده شود چیزی که آن طرف یک نه بزرگ بود. برای همین عکسهایی که آن طرف دارم خیلیشان مصنوعی به نظر می آید یا اصلا آن حس صمیمیت را منتقل نمی کنند انگار که عصا قورت داده باشم و قرار است عکسم را بفرستند جایی عمومی چاپ کنند. الان دیگر سعی می کنم یادم باشد طبیعی تر ژست بگیرم و حالا عکسهای مورد علاقه ام وقتهایی است که به پهنای صورت می خندم. چطور یاد این افتادم؟ توی اینستا عکسهای همکلاسی قدیمی ام را با همسرش دیدم که چنان مصنوعی ژست گرفته انگار عکسش را با فتوشاپ کنار شوهرش چسبانده اند. البته او از قدیم هم همینطوری بود و بچه ها او را خوش عکس صدا می زدند چون همیشه بلد بود چطور جلوی دوربین بایستد، از چه زاویه ای و با چه ژستی. اما حالا که عکسهایش را نگاه می کنم همه اش شبیه هم، بدون آن صمیمیت و حس خاص و یگانه ی همان لحظه.

پ.ن. چند وقتی است بد خواب شده ام و شبها که بیدار می شوم دیگر به سختی به خواب بر می گردم. برای همین هم ساعت ۳ صبح نشسته ام و دارم وبلاگ می نویسم‌.

دیشب  خواب ترسناکی دیدم. خواب دیدم همسرجان تبدیل شده به یک آدم روانی که من را در خانه حبس کرده و تمام راههای ارتباطیم با بیرون را بسته. نه تلفن نه ایمیل. انگار آخرین بار در باشگاه بدنسازی بودم و وقتی متوجه قضایایی که یادم‌ نمی آید چی بود، بیهوشم کرده و آورده خانه. توی خواب مهمان داشتیم و من سعی داشتم از حواسپرتی اش استفاده کنم و ایمیلم را باز کنم و جالبیش این بود مطمئن نبودم برای کمک به کی ایمیل بزنم‌. اول یاد دوست ایرانم افتادم بعد انگار توی خواب به عقل آمدم و تصمیم گرفتم به دوست آمریکایی ام ایمیل بزنم. توی خواب انگار با مداد داشتم می نوشتم و هرچی می نوشتم خوانا درنمی آمد. متن ایمیل این بود:

I was abducted with my abusive husband. Plz HELP 

الان نگاه می کنم باید می نوشتم by به جای with. به هر صورت به خیال اینکه دارم ایمیل می زنم متوجه شدم اصلا ایملیم وصل نیست. بعدش نمی دانم چی شد توی یک موقعیت مهمانها را خبر کردم که قضیه اینطور است و انگار نجات پیدا کردم اما مهمانها خیلی بیخیال بودند و هیچکس به پلیس زنگ نزده بود. ترس جانم را داشتم. همین که از خانه پایم را بیرون گذاشتم منتظر پلیس در حالت پنهان نشستم و ظاهرا که نجات پیدا کردم. خواب ترسناکی بود. حس اینکه دزدیده و حبس شده باشی و دستت به جایی بند نباشد خیلی بد بود. حالا این وسط تمام حسهای ناامنی من در قالب همسر درآمده بود عجیب بود. همسرجان مثل فرشته می ماند...