دلتنگی

روزهایم‌ شلوغ شلوغ است نه اینکه گذری باشد این برنامه ی چهارسال آینده است. هر روز کلاس و درس و کار و فعالیت. توی این شلوغی ها کمتر وقت می کنم با خودم خلوت کنم و امروز صبح فرصت کردم زودتر از خانه بیرون بزنم.‌پارکینگ دانشکده طبقه چهارم است. جایی که ماشینم را پارک میکنم دید خوبی به شرق دارد جایی که طلوع آفتاب پاییزی را می توان تا حدودی تماشا کرد. چند دقیقه ای ایستادم و منتظر خورشید خانم ایستادم تا از خانه اش بیرون بیاید. خیال کردم حس خوبی خواهد داشت اما همینطور که تماشا می کردم غم عجیبی روی قلبم نشست شبیه دلتنگی. مجبور شدم چند دقیقه ای  از کلاس بیرون بزنم تا هوایم عوض شود. این هم بگذرد...