سرسختانه

 کار جدیدم را گرفتم. نمی گویم همان چیزی است که از اول دنبالش بودم ولی بعد از تغییر تصمیمم به بهترین گزینه ممکن مبدل شد. با در نظر گرفتن همه جوانب تصمیم گرفتم داروسازی بخوانم و فکر می کنید چه کاری گرفتم؟ تکنسین داروخانه! مدیر داروخانه که مثل من روزی مهاجر بوده با دیدن من و سابقه تحصیلیم بلافاصله من را پذیرفت. قبول کرد که به من فرصت بدهد و من می خواهم از این فرصت به بهترین نحو ممکن استفاده کنم. البته فعلا در حال آموزش هستم و یک دنیا مطلب جدید است که هر روز دارد توی ذهنم لود می شود. خوبی آموزششان این است که جزء ساعات کاری حساب می شود و خیالت راحت است که داری کار می کنی و درآمد داری! از همان اول تحت تاثیر سیستم مدیریت شان قرار گرفتم. کمپانی که من در آن استخدام شدم جزء یکی از غول های داروخانه های زنجیره ای است و جای تعجب ندارد که سیستم خیلی خیلی منظم و سازمان یافته ای داشته باشند. دوره های آموزشی شان خیلی جامع و کامل است و شاید بزرگترین چالش من یاد گرفتن حجم فراوان لغت و اصطلاح است که فرصت تنبلی برای مغزم نمی گذارد! مجبورم همه شان را ببلعم و بعد از هضم سریع، همه شان را به کار بگیرم. چیزی کمتر از نشستن در کلاس های درس دانشگاه ندارد. می دانید من مشکل جدی با فهم جزوه ها و کلاس های آموزشی ندارم اما بزرگترین چالش من رویارویی با مشتری ها و فهمیدن کامل حرفهایشان است. گوشم به لهجه و تلفظ های مختلف عادت ندارد و طول می کشد تا بتوانم درک کنم چه می گویند و این در برخورد با مشتری جالب نیست. فکر کنید آفریقایی-آمریکایی ها یک لهجه دارند، اسپانیولی ها لهجه ای دیگر، خود آمریکایی های اصیل ایالتمان لهجه ی متفاوت دارند و کنار همه ی اینها لهجه های مهاجران سرتاسر دنیا را هم اضافه کنید! اوه خدای من! مجبورم تمرکز کامل کنم تا بفهمم چه می گویند! همین دیروز سروکارم با دو مربی با لهجه آمریکایی غلیظ افتاده بود و خدا می داند چند درصد حرفهایشان را از روی حدس فهمیدم. در کنار همه ی اینها حجابم را هم اضافه کنید. می توانم به وضوح ببینم بعضی ها خوششان نمی آید و زبان بدن و صورتشان موقع مواجهه با من عوض می شود!  بی انصافی نکنم خیلی ها هم هستند که با روی خوش از من استقبال می کنند و برایم آرزوی موفقیت می کنند. اینطوری است که من سعی می کنم پوست کلفت باشم و تحت تاثیر برخوردهای منفی قرار نگیرم. روی هم رفته از کلیت حرکتم راضی هستم و سعی می کنم یک قدم جلوتر باشم تا از به وجود آمدن خیلی از موقعیت های ناخوشایند احتمالی جلوگیری کنم. برایم دعا کنید. به دعاهای خیرتان بسیار نیازمندم!

انتظارات

حالم گرفته. دلیلش خیلی مضحک است ولی باعث شده بفهمم علیرغم قدرت و استقامتی که در موقعیت های سخت از خودم نشان می دهم چقدر حساس و شکننده هستم در مقابل مسائل کوچکی که اصلا نباید برایم مهم باشد ولی انگار ته دلم انتظار داشتم که در جریان قرار بگیرم. مثلا قبلترها یکی از دوستانم در مورد خاستگارانش از من مشورت گرفت ولی وقتی عروسی گرفت من را خبر نکرد. یا دوست صمیمی ام در مورد مراسم عروسی خواهرش همه چیز را به من گفته بود ولی خانواده ام را دعوت نکرد. درست است خودم نبودم ولی در تمام مراسم های خانوادگی هم شرکت کرده بودیم. یا یکی از دوستان قدیمیم همراه خانمش مثل ما چند ماهی است ینگه ی دنیا آمده است. آنها در شهری دیگر ساکن هستند و تا هفته ی پیش احوالپرس همدیگر بودیم و دیروز پسرش متولد شده و اصلا به من نگفته بود که خانمش پا به ماه است. به نظرم یک جای کار می لنگد. می دانید دلخور می شوم و بعدش بیخیال آن رفاقت می شوم. دیگر رابطه برایم مثل قبل نمی شود. من در رفاقت هایم صمیمی تر و ساده تر هستم و انتظاری جز صداقت و سادگی ندارم.  حتی در دوستی های مجازی هم همینطورم. 
چند روز پیش ادل پرسید بزرگترین تفاوتی که میان جامعه اینجا و جایی که آمدی چیست؟ جواب دادم نوع روابط آدمها. در این چند ماه که آمدم متوجه شدم مردم اینجا کمتر نقاب می زنند. رک و راست هستند. مصالحه کاری نمی کنند. احساسشان را صادقانه بیان می کنند فارغ از اینکه خوب یا بد باشد. در جامعه ای که من در آن رشد  کردم در ظاهر همه با هم به صمیمیت و خلوص رفتار می کنند اما در روزهای سخت نمی دانی دقیقا روی چه کسی می شود حساب باز کرد. مرزها مبهم است و شفافیت کمتر پیش می آید. آدمهای صاف و ساده زود سرشان کلاه می رود و خلاصه اینکه آشفته بازاری است.خلاصه اینکه امروز دلگیرم از آدمها.

ای کار کجا هستی!

چند وقتی هست دنبال کار می گردم. یک کار را هم تقریبا گرفتم اما چون پیشنهاد بهتری داشتم آن را رد کردم و حالا خبری از کار بهتر نیست! البته این مربوط به کاغذبازیهای اداری اش می شود وگرنه خانم مدیر قول داده که استخدامم می کند و من هم فعلا به قولش دل خوش کرده ام! امیدوارم تا چند روز آینده جواب مثبت را بگیرم. در هر صورت  در موقعیت های اجتماعی مختلف، کم کم دارم دل و جرات پیدا می کنم. همین که به یک شغل صد در صدی نه بگویی خیلی هست. البته دلایل منطقی زیادی داشتم، یکی نیمه وقت بودن و دیگری حقوق پایین. آن کار بهتر هم تمام و قت است هم حقوق بالاتری دارد. همسری هم حمایتم کرد و گفت از این موقعیت ها زیاد پیش می آید. در فروشگاهی هم که کار می کنم کم کم راحتتر به تلفن ها جواب می دهم و بهتر متوجه حرفهای مردم می شوم. خلاصه اینکه سیرم صعودی است و این باعث می شود حس بهتری داشته باشم.