حس بی نظیر

بالاخره چشمم به جمال نی نی درونم روشن شد و گوشم به آهنگ ریتمیک قلبش مزین. حس زیبایی بود، آنقدر که اصلا در وصف نمی گنجد. آنقدر خوش شانس بودم که همان موقع که داشتم نگاهش می کردم شروع کرد به وول خوردن و دلم را حسابی برد. همسر جان که انگار در رویا به سر می برد حرف نمی زد اما یک لبخند پت و پهن همراه با شادی و حیرت توی صورتش نقش بسته بود. ما مثل فیلمها اشک در چشمانمان حلقه نزد اما لبخند و خنده یک لحظه هم از لبانمان جدا نشد. نی نی راحت لم داده بود توی کیسه اش و فارغ از دغدغه ی دنیا از جام وجود مادر می نوشید. عکسش را چسباندیم روی یخچال و همسری هروقت سراغ یخچال می رود صدای Hi baby اش بلند می شود. تکنیسین سونوگرافی، روی عکس تایپ کرده Hi Mommy, Hi Daddy. من هربار که سراغ یخچال می روم عکس را که می بینم تعجب می کنم. هربار برایم جدید است و هردفعه انگار باتری وجودم را شارژ می کند. حالا دیگر وجودش برایم رسمیت خاصی پیدا کرده. نی نی کوچولوی قصه حالا شبیه یک آدمک سه سانتی است و روز به روز بیشتر قد می کشد و جا باز می کند.

اینستا تکانی

چند وقت پیش در پیج اینستاگرامم خانه تکانی راه انداختم، خیلی از کسانی که دیگر اصلا باهاشون در ارتباط نبودم را انفالو کردم و از لیست فالوئرها هم حذف کردم. اکثرا دوستان و همکلاسیهای لیسانس بودند که همان موقع هم صمیمیت چندانی نداشتم ولی چون اینستاگرام است و به یکی که وصل شوی هفت جد و آبایش خبردار می شوند و درخواست فالو می دهند خیلی هایشان را اد کردم. جالبیش این است که خیلی هایشان یک پست هم ندارند و بیشتر زاغ سیاه بقیه را چوب می زنند جدا از آنهایی که اصلا دیگر نیستند. خلاصه خیلی ها را حذف کردم. حالا یکیشان که از قضا دو صفحه داشته یکی برای تبلیغات و دیگری صفحه شخصیش و من هنوز نمی دانم صاحب این صفحه کذایی کیست پیام گذاشته و کلی بدوبیراه گفته که خودمهم انگاری دارم و توهم و پیج اصلیش را آنفالو کردم و این تبلیغاتی را دارم و خلاصه برایش مهم نیست و این حرفها. خیلی هم معلوم است برایش مهم نیست! خلاصه حالا که واکنشش را می بینم و هنوز هم نمی دانم کدام همکلاسی قدیمی بوده که انقدر دلش از من پر بوده، خیالم حتی راحتتر است که آنفالو شده. تعجب هم کردم چرا اصلا مهم باشد برایش. من سالها پیش جدا شدم و حتی در ارتباط هم نیستیم چرا برایت اصلا مهم باشد. خلاصه اینکه خواستم بگویم هوس خانه تکانی به سرتان زد حواستان باشد این داستانها را هم دارد.

دیروز بعد مدتها با یکی از دوستان همسرجان قرار گذاشتیم و پیک نیک خانوادگی رفتیم. البته سعی کردیم همه چیز را رعایت کنیم اما بعید می دانم که آنقدر موثر بوده باشد. خانم دوست همسرجان هم مانند من باردار بود البته چندین ماه جلوتر از من. آنها یک پسر  تقریبا سه ساله هم دارند. کنار ساحل دریاچه رفتیم و اتفاقا محل سایه دار خلوتی هم پیدا کردیم. تا آقایان بساط زغال و کباب به پا کنند من و میم جان هم به سایر امورات رسیدیم. به پسرشان حسابی خوش گذشت و تمام مدت در آب بازی می کرد. پسرشان با اینکه دارد به سه سالگی نزدیک می شود هنوز حرف نمی زند.  کلمات را می گوید اما جمله سازی نه. خودشان می گویند چون تمام مدت در خانه است و تعامل چندانی با بچه های همسن و سالش ندارد، باعث شده دیرتر به حرف بیاید. از طرفی چون فارسی و انگلیسی اش قاطی شده موقع جمله سازی گیج می شود. اینها تجربه هایی است که در غربت اتفاق می افتد وقتی سیستم حمایتی هم اطرافت نیست، با همان مقداری که بلدی و از این کتاب و آن وبسایت و فلان دوست می شنوی تربیت بچه را پیش می بری و گاهی بچه هم آسیب می بیند. من این چیزها را که می بینم نگران می شوم. فردا من چه سیستمی را پیش ببرم تا کودکم در یک سیر طبیعی رشد کند. یک نکته ی دیگر اینکه ما ترم پیش یک جلسه ی آموزشی در مورد نحوه ی تعقیب سیر رشد ذهنی و رفتاری کودکان داشتیم. چندین مدل پرسش نامه هم کار کردیم تا به کمک خود والد و در بعضی موارد مشاهده ی واکنش های کودک احتمال اختلال رفتاری را بسنجیم. خیلی دلم می خواهد در یک بستر دوستانه با میم جان این تست ها را انجام بدهیم اما می ترسم با واکنشی متوجه بشوم که خوشایند نباشد مثلا بگویند عیب روی بچه مان می گذاری و این حرفها. خلاصه اینکه می خواهم دفعه ی بعد که بیرون رفتیم به صورت غیر مستقیم تعدادی از سوالها را بپرسم و اگر متوجه نکته ی غیرعادی شدم ترغیبشان کنم سراغ یک متخصص بروند. به نظرم مهم است که احتمال عواملی غیر از تنهایی و غربت را رد کنیم.

درست است که همه از شیرینی دوران بارداری حرف می زنند اما برای من این چند روز در حکم شکنجه ی مجسم بوده. کمردردی که دارم کشنده نیست اما آنقدر مزاحم هست که حواسم را به خودش پرت می کند. پشت میز که می نشینم بعد از یک ساعتی شروع می کند به اذیت کردن و بعضی روزها دردش خیلی زیاد می شود مثل دیشب که حس می کردم عضلات کمرم در حال جدا شدن هستد. دیروز چند ساعتی سرکار بودم اوایلش خوب بود اما وقتی خانه آمدم دیگر نتوانستم کاری بکنم. کمپرس گرم خیلی کمکم می کند و دیروز داروخانه یک مدل چسب کمر دیدم که سیستمش حرارتی بود و گرما را هشت ساعت نگه می داشت. خواستم بخرم اما فکر کردم بگذارم هفته ی دیگر از دکترم بپرسم‌ و با خیال راحت استفاده کنم. امروز صبح وقتی بیدار شدم مثل روح صورتم سفید شده بود. امیدوارم این دوره تغییرات ناگهانی زودتر بگذرد و روزهای آتی خوشایندتر از الان باشد.

پ.ن. دیروز برد، همان دوست مسن آمریکایی مان زنگ زده بود احوالمان را بپرسد. در این حدود یکسالی که خانمش از دنیا رفته خیلی تنها شده بود و به خاطر همین بیشتر وقتش را خانه ی بچه هایش می گذراند. این بار که زنگ زده بود اما طراوتی توی صدایش بود. هنوز نپرسیده خودش خبر داد که با یک دوست قدیمی اواخر قرارمی گذارد و خانم دوست داشتنی است و این حرفها. فهمیدم که بله روزهای تنهایی برد خان هم سر آمده. خیلی برایش خوشحال شدم. دوست جدید برد خانمی است که پانزده سال در عراق در قسمت فرهنگی سفارت کار می کرده و حالا به خاطر کرونا به وطنش بازگشته. قرار شد اوضاع که بهتر شد همدیگر را ببینیم‌. امیدوارم حال دلش خوش باشد و خوش بماند.

تغییرات

یک اپ روی گوشیم دارم برای دوران بارداری، سیر و پیاز همه چی داخلش هست، از سیر رشد جنین، تغییرات بدن مادر، سایز تقریبی جنین و علامتهای خوب و بدی که ممکن است در این دوران دیده شود. اسمش هست babycenter  اگر احتمالا خواستید چک کنید. الان سایز کوچولوی درون من اندازه ی انگور هست، البته بگم مقیاس سایز انگورهای اینجاست که خیلی درشت اند و نه انگورهای قلمی که خودمان داریم. با اینکه کم کم شکمم بالا آمده اما احساس می کنم لاغرتر شدم، بدنم مدام‌ خسته است و اخیرا درد کمرم خیلی اذیتم می کند. دردش دائمی نیست اما وقتی شروع می شود مثل یک سوراخ در پشتم مدام تیر می کشد. از این کمپرسهای گرمکن دارم از اینهایی که داخلش شن دارد و گرما را طولانی تر حفظ می کند، گاهی از آن استفاده می کنم و تاثیرش برای تسکین موقت بد نیست. من کلا از نظر استخوان بندی پشت قوت چندانی ندارم حالا که فشار روی ماهیچه های پشت بیشتر شده دیگر هیچی. وعده های غذایی ام را به پنج بار در روز رساندم و شدت گرسنگی حالا قابل تحملتر شده، حالت تهوعم کم و بیش زیاد شده اما خوبیش این است دایمی نیست می آید و می رود و تا وقتی که گرسنه نباشم شدتش خیلی کمتر است. در بحبوحه ی این تغییرات، کلاسهایم شروع شده، حجم درسها و تکالیف خیلی بیشتر از آن چیزی است که فکرش را می کردم همه اش هم بحثهای امور مالی و حسابداری و بیزینس که برای من کلا جدید است. البته فکر اینکه پایان این هفت هفته فشرده دانشم در مورد این مباحث خیلی بیشتر از صفر الان می شود، خوشایند است. سختیهایش را با سختی های بارداری یکجا تحمل میکنم خدا را چه دیدید شاید بچه ام اقتصاددانی چیزی شد  :))

پی نوشت: چند روزی بود به خریده بودم مربا درست کنم اما راستش دست و دلم به کار نمی رفت، دو سه روز پیش از کار که برگشتم دیدم همسر جان، دست به کار شده و مربا برایم بار گذاشته، خیلی حس قشنگی بود.

یکی از علامتهایی که چند روزی است سراغم آمده حس گرسنگی وحشتناکی است که انگار پایانی ندارد. تمام مدت گرسنه ام، غذا که میخورم نیم ساعت بعدش دوباره حس گرسنگی با همان شدت برمی گردد و فقط حس نیست، سیستم گوارشم با تمام شدت غذا طلب می کند. شبها از همه سخت تر می گذرد. نیمه شب بیدار می شوم هم از گلاب به رویتان برای رفع حاجت مثانه هم جواب دادن به این موجود گرسنه ای که تا تغذیه اش نکرده ام ساکت نمی نشیند‌. همه چیز هم می خورم اما انگار انرژی لازم را نمی گیرم. تهوع و بالاآوردن هم ندارم که بگویم بدنم مواد مورد نیاز را جذب نمی کند‌. توصیه ای اگر دارید لطفا به اشتراک بگذارید.

کار کردن در داروخانه و سر و کله زدن با آدمهای مختلف باعث شده انواع تعریف  و تمجید، گله گزاری، تهدید و شکایت را تجربه کنم. این که چقدر مشتری ها حق داشتند و یا نداشتند بماند اما برای من کلاس آموزشی خوبی بوده تا با انواع اصطلاحات انگلیسی و شیوه های ابراز رضایت یا شکایت را یاد بگیرم. برای مثال امروز وقتی برای چند روز متوالی  آب آپارتمانمان قطع شد یک ایمیل بلند بالا برای مدیریت ساختمان نوشتم که دیگر کاسه صبرمان لبریز شده و برای جبران این همه آزار و اذیت، باید قسمتی از اجاره ی ماه بعدمان را تخفیف بدهند. هنوز جوابمان را ندادند اما لازم بود بدانند ما آنچنان مستاجرهای سر به زیری هم نیستیم. من قبلا برخورد ملایم و لطیفی با همه مدل آدم داشتم اما مدتی است دیگر به تناسب آدمها، رفتارم را تنظیم می کنم. مثلا اگر مشتری زور بگوید و بی منطقی درآورد خصوصا آنهایی که پشت تلفن زبان درازی می کنند، جوابشان را تا حد امکان در چارچوب حرفه ای اما مستدل و محکم می دهم. خیلی ها وقتی می بینند من لهجه دارم حتی برخوردشان تند تر می شود اما من دیگر مثل قدیمها به خودم نمی گیرم و سعی می کنم همیشه از موضع منطق جوابشان را بدهم. با یکی از داروسازها که کار می کنم مرد مسنی است که علیرغم این که همینجایی است و سالها تجربه ی کار دارد اما از سروکله زدن با مردم بیزار است برای همین وقتی هم شیفتیم من معمولا با مشتریها سر و کله می زنم و نتیجه اش هم تا حالا بد نبوده جز یکبار که یکی از مشتری ها رفتار بدی با من داشت و داروسازمان آمد و طرف را سرجایش نشاند. آستانه ی تحمل من به طرز عجیبی بالا رفته و همین باعث شده با عصبانی ترین آدمها در خنثی ترین حالت ممکن برخورد کنم و بعضی ها از همین ویژگی لجشان می گیرد و جری تر می شوند! به هر حال، در سیستم آمریکایی همه چیز بر اساس کاستومر سرویس و رضایت مشتری تعریف می شود و این باعث شده انتظارات غیرمنطقی گاهی به وجود بیاید. من سیستم نظرسنجی مان را هر چند وقت یکبار چک می کنم و گاهی می بینم به خاطر کار کوچکی که برای یه مشتری انجام دادم نمره ی بالایی گرفتم و گاهی برای یک تاخیر کوچک نمره ی منفی. علیرغم همه ی چالش ها خوشحالم که مسیرم به داروخانه و کار در آن خورد چرا که نقش به سزایی در ارتقاء مهارتهای اجتماعیم داشته و دارد. 

بدون فیلتر

بیشتر از پنج نفر از خواننده های خاموش روشن شدند و برایم کامنت گذاشتند. پس به همین روال ادامه می دهم. از آنجایی که این روزها فرصت بیشتری برای همه چیز دارم تصمیم گرفتم  از حال و هوای این روزهایم بنویسم. راستش این پست را قرار بود دو هفته ی دیگر بنویسم اما چون نیاز دارم یک جورهایی خودم را تخلیه کنم پس زحمت خواندنش با شما! 

 

ادامه مطلب ...

خطاب به خواننده های خاموش

 مدتی است که می خواهم پستهایم را خصوصی کنم اما یادم آمد که هر از چند گاهی سر وکله ی چند تا کامنت گذار پیدا می شود که سالی یک بار چیزی برایم می نویسند. برای همین می خواهم ببینم اگر بیشتر از پنج مخاطب خاموش چراغشان را روشن کردند و زیر این پست برایم چیزی نوشتند به همین روال ادامه بدهم بدون محدودیت دسترسی. خواننده های همیشگی ام که جای خود دارند و قدمشان روی چشم.