مرد هر روز توی سرش صدای جارو زدن میشنید. احساس میکرد رفتگری درون جمجمهاش بیوقفه جارو میکشد. هر چه سنش بالاتر میرفت صدای جارو کشیدنها هم بیشتر میشد. یک روز آنقدر سرش را به دیوار کوبید تا تکهای چوب کوچک از گوشش بیرون افتاد. اما هنوز صدای جارو زدن میشنید. این بار محکمتر سرش را به دیوار کوبید. صدا قطع شد اما حس کرد چیزی از لالهی گوشش آویزان شده. ایستاد روبروی آینه و زل زد به لالهی گوشش. موجودی خاکستری و لزج از گوشش آویزان بود. چندشش شد. با نوک انگشت آن موجود را برداشت و خواست لهش کند. موجود کوچک فریاد زد: «اگه منو بکشی زندگی برات جهنم میشه...» مرد موجود کوچک را نزدیک چشمانش برد و پرسید: «زندگی من الان هم جهنمه... پس چرا نکشمت؟» موجود چشمان سیاهش را به مرد دوخت و پاسخ داد: «اگه من بمیرم دیگه هیچوقت هیچی از یادت نمیره... میدونی اگه آدما همهچی یادشون بمونه چی میشه؟» مرد موجود کوچک را به آرامی روی میز گذاشت. چشمانش را تنگ کرد تا او را بهتر ببیند. پوستش کمی تیرهتر شده بود. چندین نقطهی ریز و سیاه شبیه چشم روی صورتش بود و حفرهای کمی بزرگتر که صدایش از آنجا در میآمد. مرد پرسید: «تو چی هستی؟» موجود کوچک دستی به پوست تنش کشید و گفت: «من رفتگرم... رفتگرِ خاطراتِ تو...» مرد پوزخند زد. رفتگر ادامه داد: «هر آدمی یه رفتگرِ خاطرات توی جمجمهاش داره... اگه ما رفتگرا نباشیم شما آدما خیلی خطرناک میشین» مرد خشمگین شد. گفت: «اگه من خطرناک بودم الان بین انگشتام له شده بودی» موجود کوچک صدایی شبیه خنده از خودش خارج کرد، چند قدم به لبهی میز نزدیک شد و گفت: «میدونی چرا دیوونهها از همه شادترن؟ چون هیچ خاطرهای توی ذهنشون نمیمونه... چون به جای یه رفتگرِ جمجمه چندتا رفتگر دارن... برای همین هیچی یادشون نمیمونه که بخوان براش غصه بخورن... اما شما که عاقلترین... شما مدام برای خودتون خاطره میسازین... مثلا اولین روزِ دیدارِ معشوق... یا اولین فیلمی که دیدین... اولین نگاه... اولین لبخند... اولین نوازش... اولین آغوش...» مرد حرفی برای گفتن نداشت. انگار لال شده بود. موجود کوچک نشست لبهی میز و همچون کودکی بازیگوش پاهایش را تکان داد و ادامه داد: «ما از همون روزی که شما به دنیا میاین توی جمجمهتون جارو به دست حاضر و آمادهایم... اول از همه خاطراتِ مربوط به درد رو جارو میکنیم... خیلی کم پیش میاد یه آدم با مرور خاطرهی شکستگیِ دستش احساس درد کنه، چون ما اون خاطره رو پاک کردیم... بعد خاطراتِ بیمصرف رو جارو میزنیم... مثلا یادته اولین بار کِی آب خوردی؟» مرد بدون اینکه فکر کند پاسخ منفی داد. موجود کوچک پاهایش را بیشتر در هوا تکان داد و گفت: «اگه همهی خاطراتتون یادتون بمونه مغزتون پُر میشه... اون وقته که خُل میشین... آدمیزاد اگه فراموش نکنه، اگه مدام با خاطرههاش درگیر باشه اون وقت دیگه نمیتونه زندگی کنه... پای رفتنش میلنگه و اسیر گذشتهاش میشه... اصلا میدونی چرا مرگ عزیزانت بعد از یه مدت مثل روزای اول برات دردآور نیست؟ چون ما اون خاطرهها رو آروم آروم جارو میکنیم و برای خاطرات تازهتر جا باز میکنیم...» مرد نفسی عمیق کشید و گفت: «پس کار شما از بین بردن خاطراته...» موجود کوچک کمی پوستش به سرخی زد، انگار که از چیزی شرمگین شده باشد، گفت: «ما فقط پاک نمیکنیم... گاهی چیزهایی هم به خاطراتتون اضافه میکنیم... مثلا گاهی یاد خاطرهای میافتی و با مرورش لبخند میزنی... توی ذهنت تصویرهایی رو میبینی که حتی ممکنه خودت هم ندونی اونا رو توی واقعیت دیدی یا رویا... این هم کارِ ماست... مثلا یادته اولین بار که عاشق شدی کجا به معشوقهات ابراز علاقه کردی؟» مرد کمی فکر کرد و گفت: «توی پارک... کنار یه بید مجنون...» موجود کوچک گفت: «اما واقعیت این نیست... اون بید مجنون رو من آروم آروم توی ذهنت کاشتم... آخه خیلی این درخت رو دوست دارم... یا مثلا اون دوچرخه قرمزی که گاهی یادش میوفتی... میدونی؟ تو هیچوقت دوچرخهی قرمز نداشتی... ما خاطرات شلختهتون رو تر و تمیز میکنیم... یه دستی به سر و روشون میکشیم و شبیه شمشادهای توی بلوار بهشون شکل میدیم... اینطوری کمی خوشحالتر میشین...» مرد پرسید: «اینایی که فراموشی میگیرن چی؟» موجود کوچک نفسی عمیق کشید و گفت: «به هر حال ما هم مریض میشیم... همهی عمرمون صرف جارو کردن خاطرات میشه... بعضیهامون از مرور خاطرات شما غصهمون میگیره... بعد یهو میزنه به سرمون و دیوانهوار جارو میزنیم... اونقدر جارو میزنیم که از پا میوفتیم... ما که از پا بیوفتیم شما هم میمیرین...» قلبِ مرد تند میتپید. موجود کوچک را از روی میز برداشت، نگاهی مهربانانه به او انداخت و سپس میان دو انگشتش لهش کرد. مایعی لزج انگشتان مرد را به هم چسباند. نیم ساعتِ باقی ماندهی عُمرِ مَرد صرف این شد که خاطرهی له کردن رفتگرِ جمجمهاش را آنقدر مرور کند تا دق کند...
* حسن غلامعلیفرد
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------
حسن غلامعلی فرد از نویسنده های جوان معاصر است، یک سالی است می خوانمش، قلم خیالپردازی دارد. جور آشنایی می نویسد، انگار قصه هایش همیشه گوشه ذهنم است اما سواد نوشتنشان را ندارم و او خوب بلد است این طرح های پیچیده ذهنی را رسم کند.
ایزاک آسیموف داستان کوتاهی دارد کپ این. با این تفاوت که آن جن کوچکی است که آخر داستان با مرد معامله می کند.
عه؟جدی؟ یعنی کپی؟ :|