خشم

داشتم دنبال مدل لباس عروس می گشتم و مدل موی کوتاه  مناسب برای عروسی.برای کوتاهی موهایم در این فکر بودم که پوستیژ بگذارم یا اکستنشن کنم که در آخر به این نتیجه رسیدم ترجیح می دهم موهای خودم باشد  حالا هرچقدر هم کوتاه باشد. آقای خاستگار کمی در مورد جزئیات خرید و مراسم پرسید و پیشنهاد داد دوتایی برویم و با سلیقه خودمان بپسندیم  که بعدش اگر قرار شد بقیه به عنوان رسم و رسوم برای خرید همراهیمان کنند، در معیت آنها برویم همانهایی را که نشان کرده ایم بخریم، نه سیخ بسوزد نه کباب.

حرف زدن در مورد این چیزها در شرایطی که آقای خاستگار حدود دو هفته دیگر می آید شاید طبیعی باشد، شاید نباشد. اما نمی دانم چه شد نصفه شبی از همه این چیزها بدم آمد. همه چیز به نظرم مسخره آمد. فکر کردن در مورد عروسی و مراسم و خرید و این چیزها حالم را به هم می زند. به نظرم خیلی مسخره می آید، خیلی پوچ...

نگفته بودم دوباره رفتم پیش مشاور؟ راجع به خیلی چیزها حرف زدیم و مشاورم اذعان کرد که افسرده ام، در مقایسه با گذشته شور و انرژی ام شدیدا افت کرده و تاکید کرد که هنوز زخمم باز است. گفت که باید از خجالت آقای سابقا عاشق دربیایم، خشم آن رابطه هنوز فرصت ابراز پیدا نکرده و تا آن خشم به نحوی تخلیه نشود نمی توانم دوره سوگواری ام را کامل کنم. چندتا راه حل پیشنهاد داد که موثرترینش این است که بروم بخوابانم توی گوش او و هرچه از دهنم درآمد نثارش کنم، منتها به هزار و یک دلیل این بهترین راه نیست. پیشنهاد بعدیش صندلی خالی بود، یک روز بروم بنشینم توی اتاق مشاور در همان حالتی که دوتایی رفته بودیم پیشش و به صندلی خالی که روزی او بر آن تکیه زده بود حرفهایم را بزنم، هرچه می خواهم، این پیشنهاد را من رد کردم، به نظرم احمقانه آمد. راه حل پیشنهادی بعدیش این بود که بنویسم، نه یک بار نه دوبار، خیلی زیاد، بدون سانسور، هرچه دلم می خواهد بنویسم و بعد پاره کنم و بریزم دور. می گفت آن خشم سرکوب شده باعث شده زخمم خوب نشود و باید فکر جدی برایش بکنم. برایش توضیح دادم که بعد از آن رابطه به آگاهی عمیقی نسبت به خودم و احساساتم رسیدم، می توانم منشأ رفتارهایی که از من سر می زند را راحت شناسایی کنم که الان که اینطوری کردم از کجا سرزده. برایش گفتم که خشمم را در رابطه جدید گاهی بروز می دهم و چیزی که مبهوتم می کند این است که می بینم آقای خاستگار مثل آقای سابقا عاشق برخورد نمی کندو مشاور گفت این عالی است که آقای خاستگار با توپهایی که به زمینش می اندازم بازی نمی کند و می گذارد اوت شود. می گفت این کمک می کند ساختارهای منفی گرایانه ذهنم که در اثر رابطه قبلی شکل گرفته تغییر کند. امشب نمی دانم چرا از همه چیز بدم آمد، می ترسم نکند حرفهای آقای خاستگار همه اش باد هوا باشد، می ترسم ابراز علاقه اش طبل توخالی باشد و می ترسم حرفهایش فقط حرف باشد. تا حالا به هیچ کدام از ابراز محبتهایش جواب مشخصی ندادم و او ظاهرا درک می کند، چون انتظاری از من ندارد و مطمئن است که می تواند روزی  دل من را تصاحب کند. 

نظرات 4 + ارسال نظر
نیلی یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 17:43 http://niiliia.blogsky.com

وای صحرا داری عروس میشی؟؟؟

خیلی خوشحالم. خیلی خوشحال:))))

منم فکر میکنم اگر همه ی حرفاتو به سابقاً عاشق بزنی این بار به مقصد نرسیده رو برای همیشه به زمین گذاشتی و خودتو راحت....
روی پیشنهاداتش بیشتر فکر کن...
ایشالا خوشبخت و سعادتمند بشی عزیزدلم

خوبی نیلی؟ مرسی عزیز دلم. امیدوارم با آقای موبلوند خوب پیش بری

تیلوتیلو یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 11:31 http://meslehichkass.blogsky.com/

امروز بهتری؟

آره گندم، یه روز طوفانی رو پشت سر گذاشتم اما به خیر گذشت، امیدوارم این آرامش بعد از طوفان باشه که الان حکمفرماس

آنا شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 12:02

متأسفانه تو اجازه ابراز احساساتت را ندادی. واکنش عاطفی در تو سرکوب شده است. تو می خواهی خیلی منطقی خیلی بالغ خیلی خوب با مسأله برخورد کنی. اما این گلوله ای که در ذهنت است دارد مغزت را می سوزاند. مطمئن باش دیر یا زود روی رابطه ات با آقای خواستگار هم اثر می گذارد. بیشترین چیزی که تو را آزار می دهد سکوت پایان این رابطه است. اینکه تمام حرفها ناگفته در ذهن تو باقی ماندند.
صحرا از چی نگرانی؟ حرفهایت را باید بگویی. تا وقتی این حرفها توی ذهنت هستند آقای عاشق هم سه تایی دارد با شما زندگی می کند.

نمیدونم میترسم باهاش مواجه بشم

تیلوتیلو شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 09:33 http://meslehichkass.blogsky.com/

زخمی هستی هنوز؟
وای چه زخمی میزد این دل بازی ها... اما تو قوی هستی... من میدانم خیلی قوی هستی... خوب میشوی از این مرحله هم میگذری... کاش این آقای خواستگار همان باشد که باید...

چطوری بگذرم وقتی درسته جلوم وایساده

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد