درهم

امروز رفتیم بیرون. چند نفر دیگر هم دقیقه نود و وقت اضافه ریزش داشتیم. آخرش شدیم هشت نفر. سه تا دختر و پنج تا پسر. علی و امیر آمدند جلوی در خوابگاه و وسایل را انداختیم پشت ماشین و من و آرزو همراهشان رفتیم. مژگان هم همان محل قرار بهمان پیوست و حسین و نادر هم با هم آمدند. مرزا هم ساعت 12 مسیج داد که نمی آیم! فرهاد هم شب قبلش دبه درآورد. بماند از وحیده و نغمه و شیما و بنفشه که دیشب کنسل کردند و گفتن نمی آیند. خلاصه از همه شان شاکی شدم اما دیگر به روی خودم نیاوردم. همین هشت نفری که رفتیم حسابی خوش گذراندیم. بازی های دسته جمعیمان هم خوش گذشت. خصوصا پانتومیم با کلمات وطنی مان خیلی بامزه شده بود. کلا روز خوبی بود. به حواشی و لوس بازیهای بچه ها هم حوصله ندارم فکرکنم. 

پی نوشت: دو شب پیش با آقای خاستگار به اولین چالش برخوردیم و من هم حسابی سخت گرفتم ، نمی خواستم نقش بازی کنم که ناراحت نشدم و چیزی نشده، برای همین دقیقا برایش توضیح دادم که از رفتارش چه برداشتهایی می شود کرد و او هم بی آنکه توجیه کند همه را پذیرفت و خواهش کرد با این رفتارش قضاوتش نکنم تا ثابت کند آن چیزی که پیش آمده مربوط به شخصیت او نیست و پیشامد بوده. با اینکه نسبتا مقصر بود خوب توانست مدیریت کند  و  این چالش را به جای درستش هدایت کند، جوری که دلخوری من هم ادامه پیدا نکرد. یک نکته جدید هم کشف کردم که آقای خاستگار طاقت ناراحت شدن من را ندارد. یک نکته دیگر هم کشف کردم مردها انگار دوست دارند تحت کنترل باشند. شبهایی که من دیر خوابگاه می رسم و او می رود جایی که آنتن ندارد قبلش تکست می گذارد که می رود فلان جا و در دسترس نیست. صبح ها هم سلام صبح بخیرش را می نویسد و می رود چه من باشم چه نباشم. گفتم که وقتم را نمی گیرد اما هوایم را دارد. 

امروز هم از روند انجام کارهای اقامتش برایم گفت و ارسال مدارکش که به کجا رسیده و چه قسمتهاییش باقی مانده. کلا دوست دارد گزارش کار بدهد بی آنکه من کنجکاوی کنم. خیلی از اطلاعات را خودش خودکار می دهد، احتمالا می خواهد اعتمادم را به دست بیاورد و جدی بودنش را در انجام برنامه هایش نشان دهد.


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد