قرار است فردا برویم بیرون من شیرینی فارغ التحصیلیم را به دوستانم بدهم. بساط جوجه کباب و گردش خارج شهر داریم. لیست مهمان گرفته بودم. هم دخترها هم پسرها. این ها همان کسانی بودند که من را کچل کرده بودند که باید شیرینی بدهی. حالا موعدش که رسیده یکی یکی می گویند نمی توانیم بیاییم. یکی امتحان دارد دوشنبه از الان نمی تواند بیاید! یکی با یکی دیگر از مهمانها مشکل دارد می گوید نمی آید. یکی می گوید فلان و دیگری بهمان. این بهانه آوردن ها هم بیشتر مال دخترهاست. حالا پسرها همه می آیند. کلی هم استقبال کردند و گفتتند کاری هست انجام می دهند. اما دخترها! یکیشان قرار بود بیاید کمکم برای خرید زنگ زده نمی تواند. نمی گویم که حالا قرار است یک شیرینی بدهم جورش را بقیه بکشند اما راستش فکر می کنم بچه ها اصلا درک نکرده اند که هدف از شیرینی دادن چیست. دورهم بودن و ساعتی خوش گذراندن. داستان وظیفه و زحمت و این چیزها نیست. این طور موقعها فکر می کنم زیادی تنها هستم! حالا فردا من با یک لشکر پسر پاشوم بروم کجا؟ امیدوارم همین تعداد دختری که باقی مانده ریزش نکنند.
همه میپیچونن
انتظار دارن بریم در خونشون زنگ بزنیم و خواهش کنیم ک شیرینی ما رو بخورن
والا!
یادم باشه اگر فارغ از تحصیل شدم برنامه نذارم
من از این حس متنفرم
خوب بستگی به دوستات داره
دقیقا میشد حدس بزنی آخرش همین شکلی میشه
باید توی کافی شاپ میگرفتی با یه بستنی و کیک
هم دخترها راحت تر میان
هم اینقدر معذب نمیشدی
حالا دیگه شده
انشاله خوش بگذره
آره والا. حالا رفتن که میریم. امیدوارم دیگه همینایی که گفتن میان بیان.