تا حالا شده یک روز تمام فقط بحوابید و هیچ کار دیگر نکنید؟ داستان امروز من بود.طبق قراری که با ادل داشتم صبح زود به خانه ی او رفتم و بعد از مدتها دیدمش. کیکم که خراب شده بود، در عوضش گردن آویز مسی را که مدتها پیش در بازار بزرگ تهران از یک دست فروش خریده بودم به عنوان هدیه به او دادم. آن موقع برای زیبایی اش خریده بودم و هیچ وقت موقعیتی پیدا نشد تا آویز را بیندازم و گمان می کنم مقصدش از اول هم گردن ادل بوده است! بعد از دیدارمان به خانه برگشتم و احساس بیحالی و ضعف داشتم. بنابراین تمام روز را در رختخواب گذراندم. کمی خوردم و فیلم دیدم و بیشترش را خواب بودم. فکر می کنم به خاطر فردا استرس دارم و این استرس من را از پا انداخته است. همسری هم از کار برگشته اما او هم از خستگی دراز به دراز خودش را روی تخت انداخته و خوابش برده است. بلند شوم بروم یک کاری بکنم. اینطوری نمی شود.
ما که یه عمره همه اش خوابیم.....
ای بابا، ای بابا
خوابهای از روی بی خیالی و بی کاری خیلی لذت بخشند.
من هم در یک روز تعطیل ممکنه تا 24 ساعت فقط بخوابم
خوابهای از سرخیال راحت خیلی خوبه. منتها خوابی که از رو بی حالی و فرار از استرس باشه خیلی مزه نمیده
اره شده و حتی چند روز شده
مال من هنوز به چند روز نرسیده