آنچه گذشت

شب قدر به مسجد نزدیک خانه مان حمله کردند. صدای تیراندازی های ممتد و  انفجار بعدش  شدیدا مرا دچار شوک کرد‌ . سه نفر مسلح به همراه جلیقه های انفجاری به قصد حمله به اهالی مسجد و صدور مجوز برای بهشت شناسایی شدند. دو نفرشان کشته شدند و نفر سوم موفق شد خودش را منفجر کند‌. موقع انفجار پرت شدم روی زمین، ترسیده بودم. آقای همسر از وحشت اینکه بلایی  سرم آمده باشد فریاد کشید که مگر نگفته روی زمین دراز بکشم و چرا از جایم بلند شدم.  وحشت و بغض  توی صورتش موج می زد. بعد از حدود نیم ساعت درگیری ها تمام شد. پنج شش نفر شهید شدند از جمله یکی از همسایه هایمان، پلیس و خادم مسجد‌ . من و آقای همسر توافق کرده ایم که در هیچ اجتماع مذهبی و فرهنگی و اعتراضی شرکت نکنیم چرا که اجتماعاتی این چنینی هدف اصلی این قاتلین است و آن شب هم علیرغم زمزمه ی آقای همسر مبنی بر رفتن به مراسم شب قدر خانه نشینی اختیار کردیم‌. از وقتی به کابل آمده ام جدا از انفجارها و انتحارهای عمومی از حمله به دانشگاه آمریکایی ها گرفته تا بیمارستان نظامی ها و انفجار خونین اخیر که نزدیک به دویست کشته بر جای گذاشت،  تجمع اعتراضی  مردمانم به انحراف مسیر برق از شاهراه اصلی ،عزاداری روز عاشورا درمسجدی منسوب به امام علی، مراسم اربعین در یکی از مساجد و مراسم شب قدر در مسجد همسایه مان را هدف قرار دادند و این یعنی مردم من که از قضا شیعه هم هستند باید بیشتر مراقب خودشان و همایش ها و مراسم مذهبی شان باشند و هیچ چیز بدتر  از این نیست که برای انجام آیین مذهبی ات امنیت نداشته باشی. همین ها پیام  عمومی به یکی از خبرگزاری ها فرستاده اند که هدف مان مساجد، مدرسه ها و دانشگاههای "رافضی"هاست و دانشگاه محل تدریسم  یک هفته به تعطیلات عید فطر اضافه کرد و برای دو هفته همه را مرخص کرد و این مصداق علنی فراگیر شدن ترس و وحشت بر فضای شهر است. همان روز که دانشگاه تعطیل شد مدام تصور می کردم اگر به دانشگاه حمله کنند چه می توان کرد. به قول دوستان اگر انتحاری باشد که فقط باید چشم باز کنی ببینی بعد از انفجار هنوز زنده ای یا نه و اگر تیراندازی باشد که کمتر پیش می آید باید از تیررس شان  دور شد و به قول آقای همسر کسانی زنده می مانند که شوکه نشوند و مغزشان کار کند و خودشان را از مخمصه به نحوی نجات دهند.بعد از تجربه ی ترسناک آن شب و لمس از نزدیک یکی از دهها حمله ی تروریستی، دچار فوبیای انفجار شده بودم. هر صدای تق و توقی را تیراندازی و هر صدای قویتری را انعکاس انفجار می پنداشتم. هروقت اخبار را می شنیدم ناخوداگاه اشک می ریختم و برای کسانی که فکرش را هم نمی کردند اینطوری از دنیا بروند غصه می خوردم. بعد از تعطیلی دانشگاه، آقای همسر بلافاصله برایم بلیط طیاره گرفت و راهی ایرانم کرد و خودش هم راهی شهرشان شد. قرار بود آخر ماه به ایران بیایم و همه ی این اتفاقها باعث شد چند روزی زودتر رهسپار شوم. حالا در خانه کنار مادر و پدر و خواهر و برادران آرامش از دست رفته ام را ریکاوری می کنم...
پ‌.ن: زندگی باید کرد
نظرات 9 + ارسال نظر
بیضا یکشنبه 11 تیر 1396 ساعت 09:50 http://mydailydiar.blogsky.com

آه عزیز من فقط چند دقیقه بعد از انفجار با خبر شدم محل زنده گی ما یه کم دورتر از محل انفجار بود ولی واقعا خیلی درد آوره عزیزم خدارو شکر ایران رفتی و چند وقتی ریلکس باشی. من چندی پیش تصمیم گرفته بودم که ایران بریم و تا رفتن به کانادا اونجا زنده گی کنیم ولی بدبختانه که نتونستیم چون مدارک ما اونجا هیچ میشد و در کارهای اقامه کانادا مشکل بوجود میامد.الان هم هر روز تصمیم های جدید میگیریم که تا درست شدن اقامه ترکیه بریم. دیگه نمیدونم چی خواهد شد عزیزم

محمدرضا دوشنبه 5 تیر 1396 ساعت 04:36 http://bitterthancoffee.blogsky.com

اصلا نگران نباشیا
ریلکس کن یه چند روز

اوضاع خوبه :)

تیلوتیلو یکشنبه 4 تیر 1396 ساعت 11:21 http://meslehichkass.blogsky.com/

چقدر ترسناکه این تجربه ها
خدا خودش کمک کنه به این مردم ....
خدا را شکر که خوبی و در ایران هستی
خدا را شکر که اقای همسر اینهمه هوای شما را دارند
اینقدر دلم برات تنگ شده از بس دیر به دیر مینویسی

عزیزم من هستم و میخونمت ولی گاهی از حوصله خارجه همش رو یه ریتم بنویسم بدون اتفاقی نو

محمدرضا یکشنبه 4 تیر 1396 ساعت 07:05 http://bitterthancoffee.blogsky.com

وااای وااای وااااای
خوبی؟ سالمی؟؟
خدا لعنت کنه همشونو
متاسفام واقعا :(

من بهترم از اون شوک هم خارج شدم :)

بهار شیراز شنبه 3 تیر 1396 ساعت 13:14

ای جانم صحراااا. نمی دونستم اهل افغانستان هستی
اونجایی که از رسم و رسوم اقوام شوهر نوشته بودی، فکر نمی کردم خودت اهل اونجا باشی ...

بهار بانو! این همه من نوشتم ها معلوم نبود؟

آبانا شنبه 3 تیر 1396 ساعت 11:43 http://abanac.mihanblog.com

باورت میشه دیروز تا فروردین ۹۵ وبلاگت رو خوندم؟؟!!
اخه برام جالب بود ک بفهمم ایرانی هستی یا نه . وکجایی و چ میکنی ...
کلا حس خوبی بود اشنایی با یه عیر هم وطن ک انقد خوب و رووون فارسی مینویسه.
کلا بشدت کنجکاو زندگیت بودم ! عین رومانهایی ک‌خیلی جدابن نمشه زمین بداریشون!
موفق باشی دوست من.

من هم از آشنایی با خانم دکتر متشخصی مثل شما خوشحالم

مهندس دیوانه شنبه 3 تیر 1396 ساعت 04:19 http://jenin.blogsky.com

بله. من واقعن خوشم اومد.

به خودم امیدوار شدم :)

مهندس دیوانه شنبه 3 تیر 1396 ساعت 01:20 http://jenin.blogsky.com

خوش‌حالم وبلاگی رو پیدا کردم که نویسنده‌ش افغانستان زندگی می‌کنه و چه جالب هم می‌نویسین. تبریک می‌گم. فقط یک سوال برام بوجود اومد! شما ایرانی هستین که مهاجرت کردین اون‌جا؟‌ یا این‌که کلن از افغان‌های نازنینی هستین که ایران بودین و الان دوباره برگشتین وطن؟

من افغانستانی هستم. بله ایران بودم و تازگی ها برگشتم. خوب می نویسم؟

ابانا جمعه 2 تیر 1396 ساعت 17:29 http://abanac.mihanblog.com

سلام فک کردم اتفاق تو ایران افتاده تعجب کردم چرا چیزی ازش نشنیدم.
امبدوارم حالت خوب باشه

خوب میشم کم کم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد