دختر بد

اصرار من به اینکه همیشه دختر خوبی باشم خسته ام کرده. می خواهم از رل دختر خوب و نمونه فاصله بگیرم. از دختر مهربانی که به همه لبخند می زند ، همه را می بخشد، سعی می کند همیشه آرامش خودش را حفظ کند و ناراحتی ها و غمهایش را توی خودش بریزد. دختری که بی صدا گریه می کند و ضعفهایش را به کسی نشان نمی دهد.دختر خوب قصه خسته شده از مدام خوب بودن. 

در راستای این کلافگی از خوب بودن،  این چند روزه با چند نفر بحث کردم، دم چند نفر را چیدم و حتی چندتا بدجنسی کوچک هم کردم. دیروز از کارم استعفا دادم و حین تسویه حساب با مدیر درگیر شدم.  همه مدارکم را از آنجا جمع کردم تا دیگر نتوانند در غیاب من از مدرکم سوء استفاده کنند، کاری که در یک سالی که آنجا نبودم انجام داده بودند، به روی مدیر هم آوردم که کارش اخلاقی نبوده است. به بهانه خانه رفتن و سفر احتمالی از کارم بیرون آمدم و مطمئنم بیرون آمدنم از آن سوراخ موش یکی از بهترین تصمیم هایی است که در این دوره گرفته ام. باید بگردم یک جای بهتر کار پیدا کنم، جایی که بار آموزشی و علمی برایم داشته باشد نه جایی که کارهای روتین دارد و روزمرگی، جایی که آدم درجا زدنش را با تمام وجود حس می کند. خیر سرم خانم دکتر شده ام! وقتی به آقای خاستگار قضیه را گفتم خیلی با احتیاط اظهار نظر کرد، می ترسد نظر واقعیش را ابراز کند، چون می داند من روی درس، کار و فعالیتهای اجتماعیم حساسم. در نهایت خیلی بی طرفانه گفت "این خودت هستی که تصمیم می گیری، نظر نظر خودت است." حرصم می آید دو کلام برای تایید کارم نمی گوید.

دیگر چه کار کرده ام این چند روزه؟ آهان یک همکلاسی اعجوبه دارم دختری که سه چهار سال از من بزرگتر است، باور کنید من از اول باهاش مشکلی نداشتم، یکی دو تا از بچه ها خیلی باهاش کانتکت داشتند و من هی سعی می کردم میانجیگری کنم و بگویم خوب آدمها با هم فرق دارند این اصطکاک دیدگاه و برخورد هم پیش می آید دیگر. منتها انگار نه انگار این دختر خانم اصلا بزرگ شده باشد، اظهارنظرهایش روی کلاس کاملا روی اعصاب است، استاد وقتی درس می دهد هر مطلب مرتبط یا غیرمرتبطی که توی ذهنش می آید را شروع می کند به گفتن. انقدر هم بد حرف می زند که سر و ته جملاتش معلوم نیست نه فعل دارد نه فاعل، بعله من هم یک چیزهایی توی ذهنم هست وقتی استاد درس می دهد اما چون کامل و جامع یادم نیست دیگر نمی آیم هرچه انبار شده گوشه ذهنم را بریزم توی کلاس که چه؟ که من می دانم؟ که من خوانده ام؟ که من بلدم؟ حالا ای کاش بلد بود! شرکت کردنش توی بحثهای غیردرسی که اصلا دیگر قابل تحمل نیست. کوه پوشالین ادعا! وای فکر کنید همه کلاس ها را دیر می رسد با اینکه خوابگاهش 5 دقیقه تا دانشگاه فاصله دارد و همیشه یک بهانه جور می کند که ذاتا آدم وقت شناسی است و این دیر آمدنها هم اتفاقی است. دیر امدنش هم یک حرکت تقلیدی از مبیناست. من و مبینا ارشد همکلاسی بودیم و توی این دوره هم با هم هستیم. مبینا اصلا عادت به سر وقت آمدن ندارد و از همان ابتدای این ترم تمام کلاسها را دیر می آمد. این خانوم هم که کلا دست به تقلید و تقلب و حرف از دهان بقیه دزدیدنش خوب است بعد از مدتی کلا کلاس ها را دیر می آمد. اوایل اینطوری نبود، اینطوری شد! تازه بماند که کلاس ساعت 3 را دیر رسیده به استاد که زمینه مذهبی دارد می گوید استاد سر تعقیبات نماز بودم یهو ساعت را نگاه کردم دیدم دیر شده! نگو از ساعت 1 تا 3 داشته ذکر می گفته! من که به جای او خجالت کشیدم وقتی این حرف را زد و استاد هم زیرپوستی متلکی بارش کرد. یا اینکه سر کلاس دیگری استاد یک تکست ده صفحه ای داده بود که پیش خوانی کنیم و سر کلاس بحث کنیم. هیچ کداممان جز این خانم نخوانده بود و فکر می کنید به استاد چی گفت؟ " استاد، قرار است روخوانی کنیم یا اینکه بحث کنیم؟ چون من همه اش را خواندم" دیگر خودتان تصور کنید دانشجوی دکترای مملکت با این سن و سال چنین برخوردهای دبیرستانی از خودش نشان بدهد. دیروز سر موضوعی باهاش وارد بحث شدم و بعد دیگر ول کن نبود آمده بود توی گروه تلگراممان بحث را ادامه داده بود، من هم برایش نوشتم تو اصلا آداب بحث کردن را بلد نیستی که آدم بخواهد باهات وارد بحث بشود و دیگر حرفی باهات ندارم. دوباره آمده بود روده درازی کرده بود و من هم از گروه لفت دادم. اولین بار بود اینطوری برخورد کردم در حالی که این خانوم با یکی دوتا از همکلاسی هایم دهان به دهان شده و آقایان کلاس هم که کلا از همصحبتی با او اجتناب می کنند. اعجوبه ای است برای خودش! چقدر غیبت کردم، ولی خوب اگر نمی نوشتم روی دلم می ماند.

دیگر چه؟ آهان توی یک گروه تلگرام هموطنهایم هم پریدم به یکی از بچه ها که جوک مذهبی گذاشته بود و بهش گفتم دفعه آخرت باشد از این چرت و پرتها می گذاری توی گروه، بعد طرف سوسه آمد که این طنز است و آزادی بیان کجاست و این دری وری ها، من هم برایش نوشتم چرت ننویس و باقی بچه ها هم آمدند مسئولیت خرد کردن و بسته بندیش را به عهده گرفتند و من هم لبخند شیطانی گوشه لبم که تو باشی دیگر ادعای روشنفکری نکنی، بدم می آید از این آدمهایی که تا دیروز که توی بلاد اسلامی بودند نماز جماعتشان دیر نمی شد و الان که پایشان را گذاشتند بلاد کفر دیگر خدا را هم بنده نیستند. آدم بی بته همینطوری است دیگر!  به قول یکی از بچه ها اینها نه به اعتقاداتشان اعتباری است نه به بی اعتقادیشان. اوووف چقدر غر زدم!

راستی آقای خاستگار و خواهر محترمش امروز رسیده اند کابل تا فردا حضوری بروند دنبال کارهای ویزا، آن سایت به درد نخور نوبت دهی آنلاین هم خراب شود روی سر مسئولینش که کار آدم را راه نمی اندازد!

امشب هم می خواهیم برویم مسجد دانشگاه احیا منتها برای برگشتمان مشکل داریم، خوابگاه برای مسجد دیگری سرویس گذاشته که به نظرمان سخنران و مداحشان جالب نیامد. هم اتاقیم می گوید به همکلاسی پسرت که می آید مراسم بگو بعد مراسم ما را برساند خوابگاه، دلم نمی خواهد بهش بگویم، حس صمیمیت آنچنانی باهاش ندارم که بخواهم ازش چنین درخواستی بکنم. احتمالا خودمان برویم و خودمان هم برگردیم توکل به خدا. هرچند من بعد از آن قضیه موتوری ها بیشتر از قبل از تنهایی و تاریکی و خیابانهای تهران می ترسم. همین دیروز بود خواب می دیدم توی شب توی خیابان یکی پشت سرم ظاهر شد و با جیغ از خواب پریدم و این دفعه اولم نبود که خواب یک متهاجم در تاریکی را می دیدم. من  از تاریکی نمی ترسم از مرد می ترسم و این ترس از مرد درون من ریشه در این چند هفته ندارد...

پی نوشت: دختر همکلاسیمان دیشب قبل از مراسم مسیج داد که معذرت خواهی کند و حلالش کنم. دختر بد وجودم دهانش بسته شد برایش نوشتم مشکلی نیست و او هم من و بقیه را حلال کند!

پی نوشت 2: دیشب رفتیم مراسم دانشگاه خودمان در فضای خوابگاه مرکزی، قسمت دعایش خیلی خوب بود، باقیش اصلا به درد نمی خورد. نمی دانم چه اصراری دارند زورکی اشک ملت را دربیاورند، به هر حربه ای که شده. کسی که اشکش نیاید توی مداح آن بالا خودت را هم بکشی فایده ندارد نشان به این نشان که اکیپ دخترهای بغل دستیم تا آخر هرهر و کرکرشان به راه بود. 

پی نوشت 3: دنیا چقدر کوچک است، دیشب جلوی خوابگاه یکی از بچه ها می پرسد من شما را مشهد ندیدم؟ می گویم نه، چطور، می گوید دانشگاه کجا خواندید؟ می گویم فلان شهر، می گوید من هم کاردانی ام را آنجا بودم، سال 85. من تازه 87 آنجا دانشجو شدم. هم دانشکده ای بودیم. چهره اش اصلا یادم نمی آمد اما او من را شناخته بود و جالب اینکه بعد 8 سال دوباره توی یک دانشگاه و یک خوابگاه هستیم. دنیای کوچکی است.

پی نوشت 4: منتظرم خبر آقای خاستگارم، آیا با مراجعه حضوریش می تواند جواب بگیرد؟ امیدوارم بتواند.

بعدا نوشت: آقای خاستگار زنگ زد، بیچاره تمام امروز را دوندگی کرده بود و حسابی خسته بود. کاری از پیش نبرده بود و حالا دست به دامن دلال های نوبت ویزا شده است. نکته بد ماجرا اینجاست که پاسپورت قدیمی اش را قبول نکردند و او هم که عزمش برای آمدن جدی است رفته پاسپورت الکترونیکی اش را تحویل داده . قرار این بود که مهر ویزای ایران روی پاسپورتش نخورد که بعدا توی مصاحبه جای گیر نباشد که چرا به ایران سفر کرده و حالا با این محدودیتی که برای پاس قدیمی اش گذاشته اند دیگر راه دیگری وجود ندارد. می پرسم خوب بعدش توی مصاحبه چه می شود؟ می گوید بهشان می گویم رفتم عروسی کردم، زنم را آورده ام، حالا می خواهید ویزا ندهید به درک! به خنده می گویم چقدر عصبانی! و او می گوید "مهم فعلا آمدنم به ایران است." عاشق است دیگر حالیش نمی شود. اینکه ممکن است آمریکا رفتنش با آمدنش به ایران کلا به هم بخورد واقعیتی است که من یکی خیلی با آن مشکل ندارم! دیشب داشتم دعا می کردم هرکجا که خیر است خانه ابدی مان شود و چه کسی می داند خیر کجاست؟


نظرات 10 + ارسال نظر
پگاه چهارشنبه 7 تیر 1402 ساعت 10:33

سلام. دارم وبلاکت رو میخونم. اینجا گفته بودی هرجا خیر باشه همونجا دوست داری زندگی کنی. فکر کردم برات جالب باشه الان ببینیش

جالب بود واقعا الان یادم به اون دختر همکلاسیم افتاد حرصم گرفت دوباره
ممنون که وبلاگم رو میخونی

صحرا یکشنبه 13 تیر 1395 ساعت 20:18

اگر دوست داشتی کتاب "ماندن در وضعیت آخر" را بخون. در مورد همین دختر بد است.


شاد باشی.

حتما نگاهی بهش میندازم، چه جالب که هم اسمیم

سایه.س دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 19:12 http://ghese83.blogsky.com

صحرا..چه عجیب که دیشب یادم بودی :)
خوبم..الحمدلله..یعنی راستشو بخوای یکم اخیرا خوب نبودم..ولی الان امن و امانه ;) ..مرسی از محبتت
.
.
عجیب که میگم به خاطر حال و هوای دیشب خودمه :)

انشالله همیشه امن و امان باشه و حالت همیشه خوب و برقرار باشه

آنا دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 13:42

ملت می آیند تا یکی زورکی اشکشان را دربیاورد و آنها به بهانه عزاداری و برای غصه های خودشان گریه کنند. خیلی هایشان اصلا نمی شنوند چی می گوید.

بهترین قسمتش دعاست که آدم با توجه به حالات درونش حس میگیره، باقیش دیگه قصه پردازی مداحاست

سایه.س دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 05:13 http://ghese83.blogsky.com

سلام صحرا جان..عزیزم
ببخش که نیستم..
الهی خوب و خوبتر باشی

سلام سارا. خوبی؟توی دعاهای دیشب به یادم اومدی، امیدوارم قلبت برات همیشگی بتپه، موزون و سلامت

سحرالف یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 02:48

سلام صحرا
گاهی باید ملت اونروی آدمو ببینن

سلام سحر. خوبی؟

آنا شنبه 5 تیر 1395 ساعت 22:54

خسته نباشی دخترم! آب بیارم برات؟ یا الان خوبی دیگه؟

نه دیگه خوب خوبم :))

نیلی شنبه 5 تیر 1395 ساعت 12:20 http://niiliia.blogsky.com

این جور آدما که نمونه ی بارزش رو خودتم مثال زدی، باید با غلتک از روشون رد شد تا جامعه هم به آرامش برسه:)))))

دعا هات مقبول درگاه حق صحرای نازنینم...

اینجور آدما آخه کم نیستند، دو سوم جامعه رو اونطوری باشه باید با غلتک صاف بکنیم
خدا کنه که دعاهامو قبول بکنه حتی یه گوشه شو. از تو هم قبول باشه نیلی عزیز

تیلوتیلو شنبه 5 تیر 1395 ساعت 11:24 http://meslehichkass.blogsky.com/

چطوری ممکنه صحرا و ابلیس شبیه هم باشند؟

دعاهاتون مستجاب
انشاله که بهترین ها براتون مقدر بشه
شاید این نظرم با مخالفتهای زیادی همراه باشه
اما همیشه هم نباید زیادی خوب بود... گاهی همینکارهایی که کردی لازمه که اطرافیان هم از آدم سواستفاده نکنند

میگی پس دختر بد رو بذارم جولان بده؟( خنده ابلیسی !)

ابلیس جمعه 4 تیر 1395 ساعت 16:53 http://ebliser.blogfa.com

اِ اِ اِ چ جالب ما چجقدر شبیه ه8مدیگه ایم! اگه راس گفته باشید انشاالله

از چه نظر شبیه همیم؟

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد